دره قطارزرشک
نگارمن
فاصلهی بین دو رشته کوه، درهیست غرقِ در بوتههای زرشک که به مصداقِ آن، قطارزرشکاش نامیدند.
اوایل پائیز بوتهها پر میشوند از دانههای یاقوت شیشهای و براقی که موزون به شاخهای نازک و انبوهاش نشستهاند و تابستانها دالانی پر سایه و درهمآمیخته است از برگهای کوچک و سبزِ بوتههای بلند که خلوتگاه همیشهگی خورشید و عزیزخان بود.
پدرانِ هر دو در باغهای میوهی اربابانِ خود که همجوار بودند، باغبانی میکردند و از کودکی همبازی هم شدند، زردآلوهای کال و مخملی را به سمتِ هم نشانه میرفتند و هستههای گیلاس و آلبالو را با تیروکمان به سوی آبدزدکهای کنار قلوهسنگها میچکاندند. ساقههای ترد و سبزِ گلهای قاصدک را که یکیدرمیان لابلای علفهای هرزِ کرتهای درختهای میوه سر برآورده بودند، میچیدند و تارهای سفید و نقرهگونِ عشق را، رخ در رخ درهم تنیده و تهماندهی قاصدکِ به جامانده در دستشان، مرکز کائناتشان میشد و هوا را با ساقهای نازک چنان میشکافتند تو گویی غرشِ شمشیریست در پهنای آسمانشان. در نوجوانی زرشکهای ترش و شیرینِ نیمرسِ حاشیهی رودخانه را در پیالهی دودزدهی مسوارِ طلایی بر روی آتشِ تفگرفتهی بوتههای اسپند دم میکردند تا افشرهی زلالاش خمارشکنِ عاشقیهایشان شود.
خورشید، تابشِ پریشانی گیسوی خرمایی و براقاش را به دست باد میداد و لچَکِ گلگلیاش در سربهواییهای دخترانهاش گیراندهی تیغهای تیزِ شاخههای زرشک میشد و رنگینکمانی از گل و عشق و تمنا در مسیر آرزوهایشان میرقصید.
ارباب، پدرِ عزیزخان را راضی کرد که از پائیز، پسرک را برای تحصیل به شهر بفرستد تا با کار در باغ و کِشته خشککردن و چیدن برگههای میوه به روی طبقهای چوبی آیندهی عزیز را تباه نکرده باشد. پسرک به شهر آمد و با نشستن به روی نیمکت چوبی دبیرستان، برگ بیخش و بیخطی آغازگرِ زندگی جدیدش شد. دانشگاهتهران قبول شد. به خوابگاه دانشجویی رفت و تا صبح به زیر نورِ تیرهای چراغبرقِ خیابانها نشست و درس خواند. فردای روزی که کلاه فارغالتحصیلیِ آغشته به اشکهای شوق پدرش را به سر گذاشت راهی قطارزرشک شد و خورشیدش را تمنا کرد. خورشیدی که هنوز به روی همان سنگوارههای رودخانه و در لابلای همان بوتههای زرشک، سالها بیفروغ تابیده بود.
و عزیزخان نجوا کرد که خورشیدم، عشق میرا نیست. عشق دربدر نیست. عشق، انتظاریست که در میانهی روزمرهگیهای زندگی در کنجی امن و خلوت به امیدِ وصال نشسته است.
چقدر زیبا. بهشت واقعن.
نگار من نشانه ها و تمثیل هایتان بسیار زیبا و بجا نگارش شده است. خودتان این مکان را دیده اید؟
ممنونم جهان جان عزیز، چقدر خوب!
مرسی خانم خلیلی عزیز، لطفتون باعث خوشحالی من، بله از بچگی بارها رفتم، نزدیک شاهروده که شهر پدرمه
نگار عزیز بسیار زیبا و شاعرانه نوشتی ، میخواستم بپرسم زرشک را میشه مثل چای رو اتیش دم کرد ؟ تو مسیر کوه زرشک کوهی زیاد هست ،گفتم اینبار دم کنم ببینم چای زرشک خوبه یا اب زرشک ، خود شما خوردی ؟
مرسی میم جان از لطفات که میخونی، بله من خودم خوردم خیلیام گواراست فقط نباید غلیظ باشه و حتما با یک تکه کوچک نبات دم کنی چون فشار رو پایین میاره ولی از آب زرشک خوشمزهتر و سبکتره. روی ذغال هیزم دم کن ولی از محلیها حتما بپرس که زرشک بوتهی خوراکی باشه، برای ما تشخیصاش سخته
زیبا بود زیبا. بقول شهریار «پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند!»
«بلبلِ شوقم هوای نغمهخوانی میکند»
مرسی جناب بختیار عزیز