نژادپرستی با این شدت؟ هموطن آریایی؟

ایلکای

 

توی مترو بودم. قطار وایساد. یکی با داد و فریاد وارد شد. یه کارگر افغان رو گیر آورده بود و داشت بهش توهین نژادی می‌کرد. این جمله رو شنیدم:

«برای چی اومدی اینجا؟ برگرد مملکت خودت!»

کارگر افغان هم با صدای مظلومی گفت:

«چی کار کردم مگه؟»

«ریدی به اینجا، بعد می‌پرسی چیکار کردی؟»

خون توی رگام فوران کرد. از شدت عصبانیت می‌خواستم بلند شم بخوابونم زیر گوش هموطن آریایی‌مون. اما مترو شلوغ بود. همون جا نشستم و فقط بلند گفتم «برادر مگه این مملکت چه گلی به سرت زده که داری سنگش رو به سینه می‌زنی؟ چیکار به این بنده خدا داری؟ داری روی آدم اشتباهی خودتو خالی می‌کنی!»

دروغ گفتم.

هیچی نگفتم.

صرفا با یه صدای خسته‌ای که فقط اطرافیانم باهاش سر تکون دادن گفتم «نژادپرستی با این شدت ندیده بودیم دیگه!»

چرا دیالوگ اولی که به ذهنم اومد رو نگفتم؟ از ترس؟ از این که نکنه دعوا بشه و بخوام فیزیکی وارد دعوا بشم؟

فکر نمی‌کنم! اگه شش ماه پیش بود قطعا همون رو بلند می‌گفتم. اما این شش ماه اخیر امیدم به غایت از این جماعت ناامید شده. دیگه امیدی به بهبود وضعیت ذهنی این الدنگ‌ها ندارم.

از قطار پیاده شدم. هنوز دو ایستگاه به مقصدم مونده بود؛ اما پیاده شدم و بقیه‌ی راه رو پیاده اومدم. صحنه‌ی دوست‌های افغان دوره‌ی دبستانم جلوی چشمم اومد. صحنه‌ای که بچه‌های پنجمی، اسحاقِ کلاس اولی رو دوره کرده بودن و بهش لگد می‌زدن؛ صرفا چون «افغانیه!».

صحنه‌ای که من رو به خاطر رفاقت با اسحاق و بقیه‌ی افغان‌ها مسخره کردند.

صحنه‌ای که برای اولین بار سن اسحاق رو فهمیدم که ۴ سال از من بزرگتره و به خاطر افغان بودنش، تا یه سنی نمی‌ذاشتن ثبت‌نام کنه.

صحنه‌ای که بهم خبر تصادف اسحاق رو دادند. که ماشین به اسحاق زده و چون افغانی بوده ولش کرده رفته. پلیس هم چون افغان بوده پیگیری نکرده‌.

صحنه‌ی جون دادن اسحاق تنها کف آسفالت خیابون‌.

صحنه‌ای که امروز اون کارگر افغان با مظلومیت تمام گفت «مگه چی‌کارم کردم؟»

و صحنه‌ی منی که حرفی که باید رو نزدم.

انگار اسحاق دوباره جون داد؛ این بار هم بدون حضور من. این بار هم بدون این که من بتونم براش کاری کنم.