سِریْ گُل

حسن خادم

 

نیمه شب است و قهوه‌خانه‌ای که من آنجا روی تختی دراز کشیده‌ام کاملاً سوت و کور و تنها چراغی کم‌نور در کنار سماوری خاموش می‌سوزد. از پنجره کوچک بالای سرم هوای شبانگاهی به داخل می‌آید و جز آواز جیرجیرک‌ها و پارس سگ‌های ولگرد هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسد و من به عادت هرشبم قبل از خوابیدن به حکایت عجیب سِریْ گُل می‌اندیشم، ماجرای خیال‌انگیزی که هم‌چون افسانه‌ای باورنکردنی است. هیچ کس از رازش با خبر نیست و من امشب می‌خواهم داستان حیرت‌انگیز این زن را برایتان نقل کنم. هیچ اصراری ندارم آن را باور کنید، اگر افسانه‌ای پر از وهم و خیال را باور می‌کنید، شاید این را هم باور کردید. اگر دیگری این ماجرای شگفت‌انگیز را برایم تعریف می‌کرد هرگز باور نمی‌کردم پس انتظاری هم ندارم شما باور کنید!

نامش سِریْ گُل بود. سال‌های سال‌ بود که او را می‌شناختیم. این زن تقریباً میان‌سال، لاغر و باریک اندام بود با صورتی زرد و استخوانی و فرقی که از وسط باز کرده بود، ماهی دوبار به خانه ما می‌آمد و در بعضی کارها به همسرم کمک می‌کرد. ساکت و کم‌حرف بود. به موقع می‌آمد و بی‌هیچ حرفی مزدش را می‌گرفت و می‌رفت و پانزده روز بعد بار دیگر پیدایش می‌شد. وقتی در خانه‌ی ما بود اغلب زنم با او حرف می‌زد و او گوش می‌داد. سرش را تکان می‌داد و گاهی نیز تبسمی می‌کرد و اگر لازم می‌شد کلامی بر زبان می‌آورد و بار دیگر ساکت می‌شد.  زن بی‌آزاری بود و انگار هر نوع احساسی در او مرده بود. وقتی می‌آمد سرش گرم کار خودش می‌شد و به حرف‌های ما و هر چه که در پیرامونش می‌گذشت هیچ توجهی نداشت. آفتاب که طلوع می‌کرد کم‌کم پیدایش می‌شد و هنگام غروب دستمزدش را می‌گرفت و ناپدید می‌شد. هیچ‌وقت از مقدار انعامش شکایتی نمی‌کرد. هر چقدر زنم در دستش می‌گذاشت بدون آن‌که بشمارد آن را در جیبش می‌گذاشت و با تبسمی بی‌روح خانه را ترک می‌کرد و دقیقاً پانزده روز بعد پیدایش می‌شد. من وقتی در خانه حضور داشتم به همه چی فکر می‌کردم جز سِریْ گُل زیرا برای من وجودش هم‌چون یکی از اشیای بی‌روح پیرامونم بود. اصلاً آزاردهنده نبود.

یکی از روزها که  سِریْ گُل  در خانه ی ما بود، تقریباً دو ساعتی از ظهر گذشته بود. زنم در اتاق پشتی چرت می‌زد و من در اتاق مقابل پنجره رو به حیاط  در جایم نشسته بودم. موقع استراحت ما سِریْ گُل سرو صدایی نمی کرد و گاهی او نیز چرت می‌زد اما آن روز بی صدا کار می‌کرد تا این که در اتاق را باز کرد و با سینی گردی که داخل آن یک لیوان شربت بود وارد شد. گفتم: دست شما درد نکنه چرا شما زحمت کشیدید؟ و او فقط تبسمی کرد و گفت: شربته. نوش‌جان!

سینی را از دستش گرفتم و او آهسته دور شد. پای در لحظاتی ایستاد و نگاهی گذرا به من انداخت و بعد رفت. من متعجب از رفتار او سیگارم را خاموش کردم و به رنگ شربت چشم دوختم. یک رنگ عجیبی داشت هم زرد بود و هم سرخ، رنگ بخصوصی که تا به حال ندیده بودم. عجیب‌تر از رفتار او و رنگ شربت، بوی عطرآگین آن بود که داشت دیوانه‌ام می‌کرد. لیوان بلوری را به دستم گرفتم

و آن را بالا آوردم و بوئیدم. به راستی مست‌کننده بود. کمی از آن خوردم و ناگهان تمام وجودم به نشاط آمد. یکدفعه زنده شدم و موجی از انرژی سرد وگرمی در خونم دوید. قلبم به تپش افتاد و باز میل نوشیدن شربت مرا فرا گرفت. دوباره مقداری از آن نوشیدم که در اتاق باز شد و سِریْ گُل داخل شد و با تبسم نگاهم کرد و ناگهان دیواری از بلور سرخ و بنفش که چیزی هم‌چون چراغی روشن در آن موج می‌خورد پشت سرش ظاهر شد. از تعجب به دیوار زیر پنجره تکیه دادم و با چشمان متعجبم سِریْ گُل را دیدم که در یک چشم‌به هم زدن به یک دختر زیبا و خارق‌العاده‌ای تبدیل شد! از شدت حیرت و ناباوری خشکم زده بود. نگاهی به لیوان بلوری میان دستم انداختم و بعد دوباره به او چشم دوختم. چیزی ورای تصورو خیال بود. لیوان شربت را داخل سینی گذاشتم و تا آمدم بلند شوم، سِریْ گُل نزدیک‌تر شد و من در جایم افتادم. یک لحظه آمدم زنم را صدا کنم اما زبانم قفل شده بود. سِریْ گُل که گویی مرا طلسم کرده بود با جامه حریرگونه خود به سمتم آمد و چنان زیبا و شهوت‌انگیز شده بود که من بی‌اراده به او خیره مانده بودم. وقتی مقابلم ایستاد گفت:

ـ نترس من سِریْ گُلم. تا حالا منو اینقدر زیبا دیده بودی!؟

گفتم: باورم نمیشه تو سِریْ گُل باشی.

گفت: پس خوب نگاهم کن!

و ناگهان تبدیل به سِریْ گُل شد، همان زن میانسال لاغر و خشک و چروکیده ای که هیچ احساسی را بر نمی انگیخت اما بار دیگر درحالی که موجی از هوای معطری به صورتم می خورد سِریْ گُل در قالب دختری زیبا و وسوسه‌انگیز ظاهر شد.

ـ تو کی هستی؟

ـ چیزی نپرس. فقط نگاهم کن. ببین چی می‌بینی.

بعد دستی به اندامش کشید. لباسش از حریر و بلور بود و تنش کاملاً پیدا بود. همان موقع کنارم نشست و گفت:

ـ من مال این دنیا نیستم. دستتو بیار جلو و منو لمس کن!

بی‌اراده دستم را جلو بردم و درحالی که انگشتانم می‌لرزیدند بازویش را لمس کردم. به قدری لطیف بود که می‌خواستم او را به آغوش بگیرم. اما ترسیدم و عقب رفتم. قلبم به شدت و با ترس و نگرانی می‌تپید و او با تبسم جادویی خود مرا کمی آرام کرد و گفت:

ـ از چی می‌ترسی؟

ـ زنم خوابیده، اگه بیدار بشه بیاد مارو می‌بینه.

گفت: نترس اون بیدار نمی‌شه. مارو نمی‌بینه. زنت به رؤیای تو دسترسی نداره.

ـ اما نه، من بیدارم. ممکنه بیاد.

ـ نمیاد. به اون دیوار بلوری نگاه کن. هیچ‌کس نمی‌تونه مارو ببینه. راحت باش.

و بعد نفسی بیرون داد که بوی عطرش گیجم کرد.

گفتم: نه، نه من به همسرم خیانت نمی‌کنم.

آنگاه خنده‌ای کرد و گفت: منو تو در رؤیایی نشسته‌ایم کنار هم. هرگز به او خیانت نمی‌کنی. این خواب و رؤیایی بیش نیست. بدنم را لمس کن تا باورت بشه خواب می‌بینی.

بعد لیوان بلوری را به دست گرفت و خودش هم کمی از آن خورد و من درحالی که به شدت به عطش افتاده بودم، بقیه شربت را سر کشیدم و آن وقت بود که ترس و اضطراب رهایم کرد و من بدن لطیف و اثیری او را لمس کردم و او در حالی که انگار به منظر‌ه‌ی عجیبی خیره شده باشد آرام در جایم خوابید و من شگفت‌زده و با ناباوری پیراهنم را درآوردم و او را که سنگین‌تر از هوا بود و عطر وجودش وجودم را پر کرده بود، در آغوش گرفتم و ناگهان چنان لذتی مرا در خود غرق کرد که زبانم از وصف آن عاجز است. او را بوسیدم و همان دم بدنم در میان برگ‌هایی مخملین پیچانده شد. مثل سِریْ گُل سبک شده بودم و همان لحظات شهوت و میل جنسی زمینی به نظرم چیز مسخره و بی‌محتوایی جلوه کرد. این میل و شهوتی بود فراتر از خیال و تصور و بامزه‌ای جادویی که به همه وجودم نشاطی خلسه‌آور بخشیده بود. او در همه ی بدنم نفوذ و نفس عطرآگینش مرا طلسم کرده بود. چیزی در وجودش بود که به همه ذرات

وجودم لذت می‌بخشید. در رؤیایی فراتر از حس و خیال شبانگاهی ام او را در آغوش خود می‌فشردم و ما هم چون هوایی لطیف و معطر در لذتی فوق تصور غرق شده بودیم.

یکدفعه گویی از خواب پریدم. نگاهی به اطرافم انداختم. همه چیز به حال عادی برگشته بود. از سینی و لیوان بلوری شربت دیگر خبری نبود. سراسیمه بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. یکدفعه خشکم زد. سِریْ گُل پای حوض نشسته بود و پارچه‌ای را می‌شست و وقتی نگاهم کرد فقط تبسمی کرد. دوباره همان زن میانسالی بود که هیچ احساسی را برنمی‌انگیخت. هم‌آغوشی با او کاملاً در خاطرم بود و من گیج و بهت‌زده در خانه می‌گشتم. زنم با سینی چای داخل اتاق شد و پنجره را گشود و خطاب به سِریْ گُل گفت:

ـ چایی تو گذاشتم رو پله، سرد نشه.

و کنارم نشست و گفت:

ـ چقدر می‌خوابی، چهار ساعته خوابیدی، دوبار صدات کردم بیهوش بودی.

ـ اصلاً متوجه نشدم.

ـ سِریْ گُل رفت منو ببر خونه خواهرم دلم براش تنگ شده.

ـ باشه می‌برمت.

همه حواسم متوجه سِریْ گُل بود اگر زنم نبود می‌رفتم از او می‌پرسیدم که هستی، از کجا آمده‌ای؟ می‌خواستم مطمئن بشوم خیال نکرده ام. آنچه را که به چشم دیدم از هر رؤیای خیال‌انگیزی عجیب‌تر بود. هنوز طعم آن لذت و شهوت هم‌آغوشی با او که هم‌چون یک حوری آسمانی بود در وجودم مانده بود. همان وقت بود که به زنم گفتم:

ـ گاهی بی خودی فکرم مشغول سِریْ گُل میشه .

ـ برای چی ؟

ـ اینکه خانواده اش کجا هستند، قبلاً کجا بوده...مادرت از کجا می شناختتش؟

ـ یه بار بابام خدابیامرز تعریف می‌کرد: تو جاده‌ای می‌رفتیم که می‌بینند همین سِریْ گُل کنار جاده ایستاده، با همین شکل و وضع. حالا این مال چهل سال پیشه. اصلاً همین‌جوری بوده که حالا می‌بینیش! مادرم ازش می‌پرسه خانوم کجا میرید اونم گفته میرم شهر. خلاصه سوارش می‌کنند، مادرم می‌پرسه اونجا آشنا دارید؟ گفته می‌خوام برم کار کنم. بعدش مادرم میگه اگه کار خونه می‌کنی هفته‌ای یکی دو بار بیا خونه ما. اونم قبول می‌کنه... اما مثل این‌که نمی‌خواد کسی چیزی ازش بدونه. منم زیاد ازش نمی‌پرسم. فقط یه بار گفتم بچه هم داری، گفت نه. یه بارم پرسیدم شبا کجا می‌خوابی؟ یه نگاهی بهم کرد و گفت: یه جایی هست می‌خوابم. دیدم این جوری جواب میده، دیگه چیزی ازش نپرسیدم. چی کار دارم. شاید نمی‌خواد کسی سر از کارش دربیاره، مادرمم می گفت کاری به کارش نداشته باش. اما خدایی زن خوبیه، ازش راضی‌ام. تا حالا زن این قدر ساکت و بی‌صدا ندیدم. می بینی که اصلاً فضول نیست از همین اخلاقش خوشم میاد وگرنه جوابش می‌کردم بره، هر چی هم بهش میدم نه میگه کمه نه میگه زیاده، هر چی هم بهش بدی می‌خوره، هر کاری هم بهش بدی انجام می‌ده،  بعدشم راهشو می‌کشه و میره. خدایی زن بی‌آزار و خوبیه. مادرم  خدا بیامرز خیلی ازش راضی بود.

زنم هیچ چیز دیگری از او نمی‌دانست و من مانده بودم آن اتّفاق عجیب چه رازی داشت که از آن سر درنمی‌آوردم. آیا واقعاً همانطور که سِریْ گُل گفته بود، همه‌ی آن حالت خیال‌انگیز رویایی بیش نبوده است؟ و من باورم نمی‌شد زیرا کاملاً بیدار بودم و از وقتی آن لیوان شربت جادویی را به دستم داد همه‌چیز شکل رؤیا به خود گرفت. هنوز طعمش روی زبانم مانده بود.

شب فرا رسید و من بار دیگر در فکر و خیال این ماجرای شگفت‌انگیز و عجیب غرق شدم. چه بر سرم آمده بود؟ هنگامی که سِریْ گُل را در آغوش می‌فشردم رختخوابم به مخملی سرخ و بلورین تبدیل شده بود و اصلاً همه منظره اطرافم از جنس رؤیا و خیال شده بود. از همان شب منتظر بازگشت دوباره سِریْ گُل ماندم  در حالی  به این فکر می‌کردم  برای هیچ نوع عملی در رؤیا نبایستی به کسی پاسخ داد و یا مؤاخذه شد. آنچه که رُخ داده،  بدون اراده من بود ، هم‌چون رویدادی که در خواب و خیال به سراغمان می‌آید و از این بابت عذاب وجدان نداشتم.

از آن به بعد من دیگر او را یک زن بی‌احساس و عاطفه و خشک و بی‌حالت هم‌چون مجسمه‌ای بی‌جان نمی‌دیدم. آیا آنچه که به چشم دیدم چهره واقعی او بود یا آن هم خیالی بیش نبود؟ آیا ممکن بود بار دیگر چنین رؤیایی در برابرم مجسم شود و من او را یکبار دیگر در آن قامت جادویی و بلورین و پرجاذبه ببینم؟

برای بازگشت دوباره ی او به خانه‌ی‌مان لحظه‌شماری می‌کردم اما وقتی پس از دو هفته از درخانه وارد شد ماجرای آن بعد از  ظهر جادویی مثل خیالی دور از واقع در نظرم جلوه کرد طوری که ترسیدم همه‌اش زاییده تفکرات و خیالاتم بوده باشد و این‌قدر این احساس قوی شد که تنم لرزید و به خودم گفتم. حتماً دچار توهم شده بودم. می‌خواستم بروم و به چهره اش خیره شوم و مطمئن شوم که خیال نبوده و آنچه که به چشم دیده بودم واقعیت داشته است. به بهانه‌ای او را صدا زدم. آمد مقابلم ایستاد و من گفتم امروز دستی به این اتاق بکش کمی خاک گرفته. و او هم اطاعت کرد و به نزد همسرم برگشت. طوری نگاهم کرد که انگار چیزی از آن اتّفاق عجیب نمی‌دانست. حالم بدتر شد. اگر فقط با تبسمی مرموز نگاهم می‌کرد می‌فهمیدم آن هم‌آغوشی شگفت‌انگیز واقعیت داشته است  اما در نگاه بی‌حالت و پوست چروکیده و زرد چهره‌اش هیچ ردونشانی از آن بعدازظهر جنون‌انگیز دیده نمی‌شد. وقتی از اتاقم رفت دچار خودخوری شدم و اعصابم بهم ریخت. این چه معنا داشت، چرا هیچ چیزی بروز نداد تا من خیالم راحت شود؟ آنقدر فکر و خیال کردم و از اتاق به حیاط رفتم و در خانه و پشت بام گشت زدم تا زمان آمدنش به اتاق مقابل حیاط فرا رسد. اما تا ظهر نیامد. زنم غذایش را داخل سینی گذاشت و برایش برد و ساعتی بعد وقت چرت و خواب نیمروز فرارسید. تشکم را پای پنجره انداختم تا بخوابم. زنم با سینی چای آمد. یک فنجان چای خورد. دچار سردرد شده بود. قرصش را هم خورد و آبی سرکشید و بعد به اتاق دیگری رفت تا بخوابد. من هم طبق معمول در جایم دراز کشیدم و به سِریْ گُل و رفتارش فکر می‌کردم که ناگهان وارد اتاق شد. بلند شدم در جایم نشستم و نگاهش کردم. دستمالی در دست داشت و بدون جلب توجه به کارش مشغول شد. از همان لحظه ورودش به داخل اتاق قلبم شروع کرد به لرزیدن و اضطراب و هیجان وارد رگ‌هایم شد. بدنم داغ شد، هیچ حالتش شبیه به آن بعدازظهر افسون‌کننده نبود. دستی به تاقچه‌ها کشید و بعد به سراغ کمد قدیمی و چوبی رفت. مقابل آینه قدی کمد ایستاده بود و گردوخاک آن را می‌گرفت و در همان حال که روی آینه دستمال می‌کشید یکدفعه تصویر داخل آینه به دختر زیبا و شگفت‌انگیزی تبدیل شد. اندام بلورین دختر در میانه آیینه نقره‌گون می‌لرزید و او با چشمان خمار و آهو مانندش به من لبخند می‌زد و ناگهان در اوج ناباوریم  دیواری از بلور سرخ و بنفش که چراغی روشن در آن موج می‌خورد برپا شد و من حیرت‌زده بار دیگر چشم بر دختر زیبای درون آیینه دوختم. حیرتم به اوج خود رسید. هر چه نگاه کردم دیگر خبری از سِریْ گُل نبود و آن حوری آسمانی که پیش از خروج از میان آیینه بوی عطرش اتاق را فرا گرفته بود، مقابلم ایستاد و من در حالی که به مرواریدهای گوش‌هایش خیره مانده بودم گفت: من سِریْ گُلم منتظرم بودی می‌دونم. و من نفس نفس می‌زدم. بلند شدم و در حالی که بادی شدید شاخ و برگ درخت داخل حیاط را می‌لرزاند و به آن موج می‌داد در برابرش ایستادم و به میل شدید وجودم فکر می‌کردم که او را به شدت طلب می‌کرد. نگاه کردم دیدم جامی طلایی در دست دارد آن را به لبانم نزدیک کرد و پیش از آن‌که حرفی بزند از آن نوشیدم. بعد جامه از تنم فرو افتاد و من تن بلورین و سنگین‌تر از هوای او را در آغوش گرفتم و آن وقت بود که در میان آواز باد و عطر گل‌هایی که اتاق را فرا گرفته بود، در بستر مخمل‌گونه سرخی که زیر پایم قرار داشت خوابیدم و من به زمزمه‌های آسمانی و نقره‌گون او گوش فرا دادم. مرا طلسم کرد و هنگامی که او را بوسیدم چیزی هم چون شربت عسل معطری به کامم فرو رفت و آنگاه در جادوی جسم لطیف و اثیری او غرق شدم.

هنگام غروب وقتی سِریْ گُل با آن حالت همیشگی‌اش خانه‌ی ما را ترک می‌کرد، خشکم زده بود. کارم داشت به جنون می‌کشید و ناگهان فکری به خاطرم رسید. به سرعت لباس پوشیدم و تصمیم گرفتم تعقیبش کنم. از خانه بیرون زدم. راست کوچه را گرفته بود و آهسته می‌رفت. با فاصله‌ای مطمئن به دنبالش رفتم. به راست پیچید و در کمتر از پانزده ثانیه سر تقاطع رسیدم اما او رفته بود. حیرت‌زده بر جای خود ماندم و با این که امیدی نداشتم تا انتهای کوچه بعدی رفتم. اما اثری از او نیافتم.

شب هنگام در حالی که لحظه‌ای از خیالش  بیرون نمی‌آمدم از زنم خواستم اتاق کنار انباری داخل حیاط را بدهیم به سِریْ گُل همین جا پیش خودمان زندگی کند. زنم از حرفم کمی متعجب شد اما سِریْ گُل چنان خشک و چروکیده و بی‌احساس و سرد بود که هیچ فکر و خیالی به سر زنم خطور نمی کرد. فقط گفت:

ـ یه دفعه چی شد دلت به حالش سوخت؟

ـ همین‌جوری. شاید جای مناسبی نداره روش نمیشه بگه، این دفعه که اومد ازش بپرس. بگو کرایه نمی‌خواهیم همین جا پیش خودمون باش.

زنم گفت: خیلی بی‌آزاره، من که از خُدامه، اتاق خالی افتاده اون‌جا، ثوابم داره، این دفعه یادم بنداز ببینم چی میگه.

و من همانطور که دراز کشیده بودم به لذت امروز فکر می‌کردم و چیزی که عجیب بود این‌که طعم آن کاملاً فرق داشت. انگار این بار شیرینی لذت و شهوتش از جنس دیگری بود اما او خودش بود سِریْ گُل با تنی از بلور نقره‌ای و جامه‌ای روشن‌تر از حریر و عطری که طلسم می‌کرد. انگار لذت‌ها انواع و اقسام داشت و من طعم تازه‌ای را تجربه کردم... سِریْ گُل تو کی هستی و چه بر سر من آورده‌ای؟ نکند خیالاتی شده‌ام؟ حتی خودم نیز باورم نمی‌شود. مگر ممکن است رؤیای شگفت‌انگیزی مقابلت تجسم یابد و تو در آن غرق شوی!؟ نکند خواب می‌بینم. آیا او فرشته‌ای آسمانی است یا یک حوری بهشتی؟ زنم می‌گفت بیشتر از چهل  ساله که سِریْ گُل همین‌طوری مونده، از وقتی بچه بودم همین طوری بوده تا الان. اصلاً تغییری نکرده، نه اخلاقش، نه قیافش.

و من همانطور که در جایم دراز کشیده بودم و موهای زنم را نوازش می‌کردم داشتم به او فکر می‌کردم که چطوری یکدفعه ناپدید شد و ردی از خودش باقی نگذاشت.

دو هفته‌ی دیگر نیز سپری شد و تمام این مدت را من درانتظاری کشنده و زجرآور بسر بردم. دیگر دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم. همان موقع ورودش به زنم یادآوری کردم و او به سِریْ گُل پیشنهاد داد به خانه‌ی ما نقل‌مکان کند. اما او پاسخ مبهمی داد. از زنم تشکر کرد و گفت: ببینم چی میشه. خبر میدم.

و دیگر چیزی نگفت و زنم آهسته اشاره کرد دیگر کاری نداشته باشیم تا خودش حرفش را پیش بکشد. چیزی که برایم عجیب بود این‌که سِریْ گُل بعد از آن جادوی شگفت که در قالبی دیگر ظاهر می‌گشت، هیچ نشانی باقی نمی‌گذاشت. نه از نگاهش می‌شد چیزی فهمید و نه از رفتارش و نه حتی اشاره‌ای که فکرم را به آن سمت بکشاند. انگار خودش هم نمی‌دانست چه اتّفاقی می‌افتد. کاملاً بیگانه و غریبانه رفتار می‌کرد و برخلاف من گویا همه‌چیز را فراموش می‌کرد. در این فکر بودم که این بار اگر اتّفاق دیگری رُخ داد به رازش پی ببرم یا به من جادو و طلسمی بیاموزد تا هر وقت او را خواستم در مقابلم ظاهر شود! آیا من توهم زده و خیالاتی شده بودم!؟ آیا به خواب می‌روم و او را آنگونه که بود ملاقات می‌کردم یا نه همه این اتّفاقات عجیب در بیداری فراتر از درک و فهم من رخ داده بود؟ آیا باید ظهر می‌شد و می‌گذشت تا او را بار دیگر در آغوش بگیرم یا زمان خاصی نداشت؟ دو ساعت از آمدنش می‌گذشت. سِریْ گُل زیر درخت بلوط داخل حیاط نزدیک حوض نشسته بود و داشت پنبه‌های بالشی را داخل تشتی می‌ریخت. یک لحظه نگاهم کرد و باز بکارش مشغول شد. از جلوی پنجره کنار رفتم. زنم داشت لباس می‌پوشید. این وقت روز معمولاً برای خرید بیرون می‌رفت. برگشتم به اتاقم. همانجا زیر تاقچه نشستم و یکدفعه سِریْ گُل را دیدم که از کنار پنجره عبور کرد. ناگهان در اتاق باز شد و پشت سرش در اوج شگفتی و حیرت من دیواری کبود و مایل به سرخی که چراغی روشن در آن موج می‌خورد، ظاهر گشت و من همین که با تعجب چشمم را دوباره گشودم، دیدم او با قامتی بلورین درحالی که جامه‌ای از حریر زرین و بدن‌نما پوشیده بود مقابلم ایستاده است! بلند شدم و مثل آدم‌های مجنون به سمتش رفتم. ناگهان در کف اتاق فرشی از مخمل سرخ و صورتی پدیدار شد و من پایم را بر روی آن گذاشتم که هم‌چون ابر لطیف بود. محو تماشایش شده بودم. عطر وجودش مرا مست کرده بود و شعله‌ای از میلی فرازمینی وجودم را دربرگرفت. مرا بوسید و بعد شربتی که عطرش گیج‌کننده بود بردهانم ریخت. نگاهم کرد دیدم جامه از تنم فرو افتاده و من برهنه درحالیکه بدنم از هیجان آتش گرفته بود. همان وقت جامه حریر تنش را به همراه موجی که از راه رسید، کناری زدم و ناگهان بدنم لمس شد و جسم سنگین‌تر از هوای او را فشردم آن‌گونه که ناله‌ای کرد و من طعم عسلی فوق زمینی را از گونه و لبانش چشیدم. درجایی بودم که هیچ شباهتی به این دنیا نداشت و سِریْ گُل مرا غرق جنون کرده بود. شاید دقایقی از زمان در همان حال بودم که ناگهان صدای زنم را شنیدم که می‌گفت: من میرم یه سر بازارچه زود برمی‌گردم. صدایش انگار در فضایی خالی منعکس شد. در گوشم طنین افکند و ناگهان سِریْ گُل چشمانش از تعجب باز شد و آغوش مرا رها کرد و به جایی که من نمی‌توانستم ببینم خیره شد و گفت:

ـ نه. نه!

پرسیدم چی شده؟

گفت: الان نباید بره بیرون.

ـ برای چی، بگذار بره، بیا اینجا پیشم. سِریْ گُل دوستت دارم!

ـ نه. نه. نباید بره!

و چنان آشفته گشت که کامم تلخ شد.

ـ برای چی ؟

و او سرش را بالا گرفت و درحالی که بادی افسون‌کننده موهای سیاه و براقش را موج می داد با نگرانی گفت: اگه بره بیرون دیگه برنمی‌گرده!

ـ چرا، برای چی؟

ـ در طالع امروز زنت یک نحسی هست که اگه بره گریبانشو می‌گیره. نگذار بره!

گفتم: چیزی نمیشه نگران نباش، هر روز میره خرید. بیا اینجا سِریْ گُل به دلت بدنیار!

بار دیگر او را در آغوش گرفتم اما او همچنان زیر لب زمزمه می‌کرد که نگذار امروز بیرون بره، به حرف من گوش کن!

و همین که صدای در بلند شد سِریْ گُل وحشت‌زده از من جدا شد. وقتی برخاستم دیگر نه از او خبری بود و نه از آن دیوار بلورین مقابل ما. نگاه کردم دیدم از فرش مخملی و معطر هم دیگر خبری نیست. اتاق به شکل سابقش درآمده بود و ناگهان بادی وزیدن گرفت آن گونه که صدای شاخ و برگ درخت داخل حیاط مرا ترساند. بلند شدم و به بیرون اتاق چشم دوختم. سِریْ گُل را دیدم که سراسیمه به سمت در حیاط می‌رفت. صدایش زدم، ایستاد و مرا نگاهم کرد. بعد بی‌هیچ حرفی در را گشود و رفت. همان وقت زنم را صدا زدم. همه ی خانه را گشتم بعد به یادم آمد برای خرید روزانه از خانه بیرون رفته است. با این حال دلم شور می‌زد. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. شتابان به سمت بازارچه نزدیک خانه‌ی‌مان رفتم اما هرچه دیدم اثری از او نیافتم. کاسب‌ها می‌گفتند دیدیم که رد شد و رفت. چند بار در بازارچه گشت زدم و بار دیگر به خانه سر زدم. خبری از او نبود. به مغازه‌های دیگر سر زدم. غیبت او آنقدر طولانی شد که مرا به شدت ترساند. صدای سِریْ گُل هنوز در گوشم طنین داشت که گفته بود، اگه بره بیرون دیگه برنمی‌گرده. نمی‌خواستم حرفش را باور کنم و هم‌چنان که هم‌آغوشی با او مثل رؤیا و خیالی بیش نبود این حرف را هم توهمی بیش نپنداشتم.

ظهر با اضطرابی تمام فرا رسید اما زنم نیامد و من شتابان خودم را به خانه‌ی خواهرش رساندم. او هم بی‌خبر بود و تا غروب دیگر همه فامیل و آشنایان و دوستان و همسایه‌ها از غیبت عجیب او آگاه شده بودند. برای یافتن او به همه جا سر زدم. هیچ اثری از او نبود هیچ ردی از خود باقی نگذاشته بود، نه در بیداری کسی از او خبر و نشانی آورد و نه در رؤیا از حال و روزش مرا آگاه کردند. انگار ناپدید شده بود. سِریْ گُل در آن حال به من هشدار داد اما باورم نشد و من چنان مست و گیج عشق فرازمینی او بودم که معنای هراس‌انگیز کلامش را درنیافتم. آن لحظات فقط دلم می‌خواست از عشق او سیرآب می شدم و من آن زمان گیج و منگ و جادو شده، جز بدن سیم‌گون و عطرآگین سِریْ‌گُل چیزی نمی‌طلبیدم. یادم می آید وقتی که زنم خانه را ترک کرد او در آغوشم آهی کشید و بدنش سرد شد و فوراً از من جدا گشت و من انگار از خواب و رؤیایی شگفت و باورنکردنی بیدار شدم.

روزها و شب‌ها به دنبال هم آمدند و رفتند اما از زنم خبری نشد. هیچ ردی از خود باقی نگذاشته بود. وقتی پانزده روز گذشت دیگر سِریْ گُل هم در خانه‌ی ما را نزد.  و من همچنان انتظار می‌کشم. شبیه به آدم‌های مجنون در کوچه و خیابان و بازار می‌گردم و به هر کسی که شبیه زنم یا سِریْ گُل است خیره می‌شوم و باز به راه خودم می‌روم.

در آن خانه را قفل زدم و به امید این‌که روزی زنم بازگردد کلیدش را به دست همسایه‌مان دادم و خودم سرگشته و حیران می‌گردم. انگار به دنیای دیگری کوچ کرده بودند هم او و هم سِریْ گُل. این حکایت چیزی در خود دارد که تو آن را باور نکنی. یک رؤیا را هم‌چون هوا نمی‌توان لمس کرد، اما من آن را لمس کردم و به طرز شگفتی از آن لذت بردم. من از عشق سِریْ گُل داشتم جنون می‌گرفتم که آن اتّفاق افتاد. زنم برای همیشه ناپدید شد در حالی که خواهرش همچنان امیدوار است روزی باز گردد.

و من هر شب به امید آمدن سِریْ گُل روی این تخت چوبی و در این فضای تیره و غم‌انگیز ساعت‌ها انتظار می‌کشم. قلبم می‌گوید زنم مُرده و دیگر ممکن نیست در بیداری او را دیدار کنم اما سِریْ گُل از جنس دیگری بود. او به این دنیا تعلق نداشت. آن اوایل دائماً در خانه می‌ماندم و نیمه‌ی هر ماه و پایان هر ماه کارم به جنون می‌کشید اما وقتی به سال رسید دیگر ماندن در آن خانه برایم غیرقابل تحمل شد. سِریْ گُل در خود چنان جادویی داشت که مرا آرام نمی گذارد. چه ماجرای عجیبی! هیچکس باور نمی‌کند و من همچنان در مرز میان جنون و سرگشتگی و حیرانی روزگار سپری می‌کنم. من هم اگر به جای شما بودم این حکایت افسانه مانند و شگفت انگیز را باور نمی‌کردم. با این حال احساس عجیبی گاهی به سراغم می‌آید خصوصا نیمه‌های شب و بوی عطری که نمی‌دانم از کجا به مشامم می‌رسد، بویی که طعم خوش سِریْ گُل را می‌دهد. این حس ناشناخته چند شبی است که خیالم را به خود مشغول کرده است. آیا این احساس نشانی از او دارد؟ نمی‌دانم.

و نیمه شب دیگری فرا رسیده است. قهوه‌خانه‌ای که من هر شبم را آنجا سپری می‌کنم، کاملاً سوت و کور است و تنها چراغی کم‌نور در کنار سماوری خاموش می‌سوزد.

از پنجره کوچک بالای سرم هوای شبانگاهی به داخل می‌آید و من به عادت هر شبم قبل از خوابیدن، به حکایت عجیب و باور نکردنی سِریْ گُل می‌اندیشم. اما امشب بر خلاف شب‌های دیگر قلبم با اضطراب و هیجان می‌تپد مثل وقتی که می‌خواهند از غیب مژده‌ای بدهند یا خبری بیاورند. و در همین حال که در جایم آرام و قرار ندارم ناگهان صدایی می‌شنوم. بلند می‌شوم و به سمت درمی‌روم. آنجا از پشت پنجره و شیشه‌های کثیف ، شبح زنی را می‌بینم که مرا متعجب و شگفت‌زده باقی می‌گذارد، شبحی که بی‌شباهت به سِریْ گُل نیست.
 

۲ آبان ۱۳۹۷

Instagram: hasankhadem3