جرم واژه ها 
بخش اول

مرتضی سلطانی


آقای نویسنده آنجا روبرو جلوی پنجره و پشت میز، مشغول نوشتن بود: در واقع داشت با لب تاب تایپ میکرد و رسیده بود به جایی که داشت شرح میداد شخصیت زنِ داستانش چطور قبل از رفتن، جلوی آینه دارد موهایش را که گیر کرده بود از شانه چوبی اش در می آورد. و تاکید کرد که زن حتی میتوانست بشنود، آن لرزه ی ظریف و خوشایند و حیات بخش در قلبش را؛ که حالا آغشته به چیزی شبیه عشق بود و مخلوطی از دلهره و شور و گرما را می فرستاد به همه جای تن و جانش. شقیقه هاش هم سرخ از خون این گرما بود. دلهره ای که در درونش حبس شده بود هم خوشایند بود و هم ترسناک و این حال و لرزه ی عشق،حتی به سرش انداخت که به آینه هم سرایت کرده و چونان امواجی ریز است که انعکاس تصویر او را بر بستر آب می لرزاند!

بعد سرش را کمی کج کرد و از گوشه ی چشم جایی از شقیقه اش را نگاه کرد: همانجا که چند مویرگ سبز رنگ، چون گیاهی زیر پوستِ سفیدش روییده بود. پشت و مچ دستانش را هم نگاه کرد: آنجا هم باغچه ای سبز رنگ از مویرگ های نازک رشد کرده بود. چهره اش را زیبا میدانست؛ یا فکر میکرد لااقل زشت نیست و حق هم داشت. این چهره ی ظریف، با آن چشمان خاکستری فام که به ابروهایی عسلی رنگی مزین بود، براستی هیچ، از زیبایی کم نداشت. خصوصا که موهای نازک و براق رستنگاه کنار گوش هایش و آن اندک موهای ظریف و نادیدنی پشت دستش نیز عسلی رنگ بودند؛ همانهایی که فقط در آفتاب میشد دید.»

آقای نویسنده پرسید: "اسمش چی؟" برای آنکه ما پیشدستی کرده باشیم اول بگویم که از این به بعد از نام کوچک آقای نویسنده استفاده می کنم "کامران" یا حتی آنطور که همسرش و دو دوست صمیمی اش صدایش می زنند: "کامی"، که چهره اش از واژه ها می درخشید  که حالا در سرش مثل پارچه های سپید روی بندرخت ردیف شده بودند، نوشت: نوک زبان که چسبید به جلوی سق، صدا را از گلو باید چون نسیمی به پیش بفرستی تا بوزد بر روی نرمه ی زبان و بعد "غ" را باید مثل خمیری در گلو ورز بدهی و آنرا چنان ظریف صدا بزنی که گویی نوزادی هستی در ابتدای یادگیری: "غ". حالا دو لب را دوستانه و همچون بوسه ی کوتاه عشاق بهم می چسبانی و "مه" را صدا میزنی تا بی درنگ ابرهای سیالِ مه همه جا را فرا بگیرد و آسمان را آبستن برف گرداند و تو هم اسم شخصیت زن داستان را یافته باشی: «نغمه»

آقای نویسنده مکثی کرد و کوشید به تخیل زن پر و بال بیشتری دهد: نمی خواست در دام ضرورت عینیت گرایی بیفتد چون حسی شبیه خفه گی را در او القا می کرد؛ پس با این تصویر شروع کرد که «زن با نوک انگشت چکه ای آب را از موهایش گرفت و به ذهنش مجوز داد تا خوب و با جزییات چهره مرد را تجسم کند: اما تنها آن اشعه گرم و نادیدنی را حس کرد که انگار سیاهی ذهنش را روشن میکرد و‌ با خود خبر از عشق می آورد. البته انگشتان مرد را خوب به یاد آورد: با انگشتان کشیده و سفید که یکی شان در مچ، به یک دست بند سه رنگ ختم میشد. حتی لکه ی سفید پشت ناخن هایِ مرد را به یاد آورد و چون‌ میدانست این لکه ی سفید با همه زیبایی اش از فقر ویتامین در مرد خبر میدهد، به حسی دلسوزانه آغشته شد!

مرد البته فقیر نبود: معاون بانک بود و البته شیفته ی تحقیقات تاریخی و صاحب چند تالیف و البته از آنهایی که به قول خودش «میوه خور» نیست.  نغمه باید حاضر میشد: پس مانتوی سفید گشادی را پوشید که می افتاد روی شلواری که آنهم به نوبه خود گشاد بود و سندبادی طور. تبسمی بر لبان گوشت آلود نغمه نشست چون یادش آمد که به این مدل مانتو  و کلا به این تیپ، می گویند  «لَش». داشت بخودش عطر میزد که همچون تمام این دو هفته ای که از آشنایی اش با مرد می گذشت، سوالِ تکراری در ذهنش را همچون‌ مگسی مزاحم پس راند: اینکه عشق مقدور است؟ آنهم حالا!

نمی خواست به عرفان و شعر متکی باشد و از طرفی هم بیش از آنکه به عشق عمل کند فقط بخواهد چیستی عشق را دائم بالا و پائین کند،ولی بهرحال باید کاری هم میکرد با این نطفه ی سیاه که با تردیدی سمج آمیخته بود. بواقع آنچه همچون شهودی خام حس اش میکرد این بود که خلوص عواطف ناممکن است؛ انگار که غباری نازدودنی بر آنها نشسته باشد. و خسته میشد که این تصور به هزاران لحظه و موضوع وصل است: «چرا چیزها باید اینقدر غامض و پیچیده باشد؟ اصلا بهتر نیست بجای ور رفتن با چیستی عشق، به آن عمل کرد؟»

کامی کمرش را راست کرد و گردنش را چرخاند: بدنش خشک شده بود. بعد دستش پشت گردنش در هم قلاب کرد و بی هیچ تصمیم خاصی با صندلی اش چرخید اما با تصمیمی تازه زل زد به عکسی که روی قفسه کتابخانه ی پشت میز بود: در عکس مردی نیمه طاس با سبیل و ته ریش و عینکی بند داربر چشم با چهره ای مغموم  به دوربین نگاه میکرد و جوانکی نیز شق و رق کنارش ایستاده بود. با خطی کج و کوله و نه چندان خوش، زیر عکس نوشته شده بود: [با هوشنگ گلشیری - مراسم خاکسپاریِ محمد مختاری!] آقای نویسنده غرق شده بود در آن لحظه ها که لابد این عکس زنده  میکرد که صدای یک زن حواس او را پی خود کشاند، صدایی که می گفت: "بعد ببخشین تا کی من باید وایسم؟!"

کامران سریع با صندلی چرخید و از چیزی که میدید حیرت کرد! زنی با مانتو و شلواری گشاد و سفید رنگ بود: از همان مدلی که اصطلاحا به آن می گویند «لَش»! زنی که همان «نغمه» بود! کامران از شگفتی خنده ای کوتاه به لب آورد و سری تکان داد (انگار که بخواهد فکری که احمقانه می نمود را از سرش بیرون بیندازد) و به خودش گفت: «نه بابا! نمیشه که!» نغمه قطره ای آب را از مویش با نوک انگشت گرفت و گفت: "حالا که شده... ببینم من تا کی باید معطل بشم؟ پس چرا اون جمله رو نمی نویسی که من برم؟!" بعد با انگشتانش که قلمی فرضی را نگه داشته بود توی هوا جمله فرضی را نوشت و همزمان آنرا خواند: "و زن از در خانه خارج شد، با اندکی نگرانی و بسیاری شعف و لرزه های خوشایند قلب. ... بفرما. این دیگه کاری داره"

کامی با دهان و چشمان باز مانده از بهت سر تاپای این زن را برانداز کرد: "نگو که تو نغمه ای؟ (نیم نگاهی سریع به مانیتور لب تابش انداخت و ادامه داد) آره دیگه،نغمه ای دیگه!" حتی متوجه آن مویرگ های سبز هم شد و زیر لب گفت: "مویرگهای سبز. مثل گیاه"

بعد فکری شد که اگر این زن همان نغمه باشد: همان زنی که او خلق اش کرده، پس این نقاط محو و پیکسل مانندی که روی چند نقطه مانتوش و حتی گوشه ی چانه اش و روی انگشت پایش هست، یحتمل همان جزئیاتی هستند که او  در چشم انداز ذهنش(همچون کلمات و یا حتی تصویری محو) آنرا مجسم نکرده.