«سورنتو» شکارگاه کمیته‌چی‌ها

نگارمن

 

نامزد که نبودیم ولی تلاش می‌کردم تا بتونم خونواده‌مو راضی کنم به این ازدواج. رفت‌وآمد می‌کردیم و هر روز مامان من یه ایراد تازه‌ای می‌گرفت‌ و بابام هم تایید می‌کرد و می‌گفت از این همه نازک‌بینی درس بگیرین و خدا رو شکر کنین مادرتون باهوشه!

من یه جورایی زیر بار این بهانه‌ها نمی‌رفتم چون کراوات‌نزدنِ شبِ مهمونی خونه‌ی عمه‌ی من، واقعا نقطه‌ی ضعف نبود، یا اینکه آدم گل داوودی سفید رو خونه‌ی کسی نمی‌بره چون گلِ باغچه‌س و نهایت‌اش به درد تاجِ گلِ روزِ خاک‌سپاری می‌خوره. یا مثلا معنی نداره میآد خونه‌مون، ماکت پروژه‌‌ی تو رو می‌سازه مگه خودش مهندس این مملکت نیست کار و زندگی نداره ایشون؟دوست مدرسه‌ات که نیست. داماد باید سنگین بیاد، سنگین بره!

پدربزرگم هم باهاشون هم‌دست می‌شد و حتی از سلیقه‌ی موسیقیش هم ایراد می‌گرفت که موزیک باید دل‌نواز باشه و سیبیلای خواننده به قاعده! و معتقد بود ترانه‌های فرانک سیناترا خیلی بهتر از اشعار حماسی این شهرام ناظری‌ست که تازه‌گی‌‌ها کاست داده بود و با شور تنبور از آزادی و وطن می‌خوند و ما هر دومون خیلی دوسش داشتیم. از اون طرف یه جورایی بی‌تکلفی و هنردوستی و روابطِ بدون تشریفات‌اش عین خودم بود و این رفاقت‌مونو بسیار دل‌نشین‌تر می‌کرد!

دردسرتون ندم از من اصرار و از خونواده‌ام انکار. همش منتظر فرصت مناسبی بودن تا بالاخره نهِ آخر رو بکوبونن وسط این رابطه!

تازه چهار پنج سالی از انقلاب گذشته بود و شرایط به گونه‌ای که هر لحظه در خطر بودی تا حداقل برای یه بارم شده تا کمیته بری و برگردی، حالا یا عقدشده یا با جریمه و توهین و اخراج از کار دولتی.

یه رستورانی بود «سورنتو» روبروی پارک ملت که اصولا خلوت‌گاه دنج و مناسب قرارای دو نفره بود و شکارگاه کمیته‌چی‌ها. یه شب که من پشت به در ورودی نشسته بودم، شام رو که سفارش دادیم گفت من برم دست بشورم. رفت! نیامد، کلا نیامد! شامو آوردن، نخوردم، نیم‌ساعتی هم صبر کردم. دیدم تعارف نداره، نیست!

رفتم دفتر رستوران از خجالت مُردم و جلوی چشمای از حدقه دراومده آقای مدیر زنگ زدم خونه به بابام گفتم بیا دنبالم، نمی‌دونم کجا رفته! بابام اومد و میز رو حساب کرد و رفتیم خونه و توی راه قطع‌نامه‌ی تک‌بندی رو صادر کرد که دیگه حق نداری ببینیش و این پنبه رو از گوش‌ات بیرون کن. اگه هر روز الماس هم به پات بریزه نمی‌ذارم زنش بشی، مردی که دخترمو ساعت ده شب ول می‌کنه توی رستوران و بی‌خبر می‌ذاره می‌ره مگر از روی جنازه‌ی من رد بشه دیگه زنگ در خونه‌مونو بزنه! دیگه‌ام از این اسطوره‌ها پیدا نکن!

هر چقدرم بعدش گریه‌زاری کردم و خودش و مامان باباش زنگ زدن دیگه کار از کار گذشته بود!

سال‌ها بعد، شاید بیست‌وپنج سال بعد یه روز برای مراسم یادبود عزیزی رفتم دانشکده‌ای که با هم آشنا شده بودیم و اونم اونجا استاد بود. اومد جلو احوال‌پرسی و به دخترم معرفیش کردم. شروع کرد به تعریف که می‌دونی با مامانت چیکار کردم؟ ما رفته بودیم رستوران، مامانت پشت به در نشسته بود که من یهو دیدم چند تا پاسدارِ ریش‌نتراشیده با دو متر قد و اسلحه به دست و بی‌سیم وارد شدن واسه‌ی دستگیری جوونا. هیچی نگفتم و خیلی طبیعی به بهانه‌ی دست‌شستن در رفتم و از در پشتی سوار ماشین شدم و گاز دادم یه راست سمتِ خونه. رفتم اتاقم و از ترس خزیدم تو تخت و کله‌مو هم کردم زیر پتو و تا خودِ صبح لرزیدم! از فرداش‌ام دیگه‌ نذاشتن مامان‌تو ببینم!

بعدم جلوی دانشجوهاش که با کنجکاوی داشتن گوش می‌دادن قاه‌قاه زد زیر خنده و همین‌طور که من مبهوت فقط نیگاش می‌کردم خیلی حق به جانب بهم گفت اون‌وقت بچه‌ها می‌گن استاد چرا اعتراض نمی‌کنین به شرایط؟! خب با ما همراه باشین، اعتصاب کنین سر کلاس نیایین. واقعا تو بگو به نظرت من اگه این کاره بودم الآن از دستِ خودت و کراواتای مامانت خلاص شده بودم؟! :)