خدای مهربان من

هادی خوجینیان

 

دروازه ها چه بزرگ و چه کوچک برایم ارزش یکسانی پیدا کرده اند. چه فرقی می کند؟ مهم عبور از آن است که بتوان رد پاهای گذشته را طی کرد. وقتی هم که دروازه ها را رد کنی جاده و یا کوچه هایی پیدا خواهی کرد که راه جدید را نشانت می دهد.

پس این روزها همه چیز را به آسانی تحمل می کنم و دیگر مثل سابق نیست که وقت بگذارم برای همه کس و همه اوقات بی ارزش و با ارزش. این روزها به محاوره ها و لغت هایی که مردم ادا می کنند به شدت حساس شده ام و گوش هایم گیرایی عجیبی پیدا کرده اند برای یافته های نامکشوف! به کوچکترین بی ادبی ها با دقت گوش می کنم سبک و سنگین شان می کنم.

اعتماد به نفس جدیدم را از انگلیسی ها فرا گرفته ام و یاد گرفته ام به همه ارزش یکسانی ندهم و وقتم را به بطالت نگذارانم. نه اینکه بگویم این آدم ها پرفکت و بی نقص هستند نه! از نژاد پرستی پنهانشان گرفته تا نحوه حرف زدنشان و تحیل رفتارهای دیگران و مبادی آداب و همه و همه چیزهای خوب و بدشان!

رفتارهای خوب و ایرانی رو به یاد می آورم و با رفتارهایشان اندازه می گیرم و می بینم که زیاد هم فرقی ندارند ولی یک چیزشان عالی ست شفافیت رفتار در همه چیزشان. باید حواست حسابی جمع باشد وقتی با آنها حرف می زنی نه اینکه بترسی ها! نه ولی شفافیت همیشه عالی و خوب است!

از کرولاین یاد گرفته ام خودم باشم و نه هزار شخصیت پیچ در پیچ! که خودم هم نمی دانم کدامشان هستم. اعتماد به نفس ایرانم را دارم پیدا می کنم سرزنده تر و شاداب تر. بی پروا در حرف زدن شده ام آن چه را که هستم دارم نمایش می دهم نه صد ماسک به صورت!

روزم را با نور خورشید آغاز می کنم. از تخت بلند می شوم  لحظه ای می نشینم به طلوع خورشید نگاه می کنم در را باز می کنم بالا می روم دوش می گیرم صورتم را اصلاح می کنم وگرنه کرولاین دعوایم می کند که چرا صورتم فرش نیست!

صبحانه درست می کنم به باغچه می روم برای پرنده هایم نان ریز می کنم  دست هایم را به سمت آسمان می برم و از آقای خدا تشکر می کنم که هنوز زنده هستم.

میز را جمع می کنم کوله ام را بر می دارم عطری را که مارسیا برایم خریده می زنم و در خانه را باز می کنم. کوچه را رد می کنم و به خیابان می رسم تا به کافی شاپ برسم پنج دقیقه طول می کشد در شیشه ای را باز می کنم صورت همه را می بوسم و پشت پیشخوان می ایستم تا مشتری ها را سرو کنم.

وقت نهار با کرولاین حرف می زنم. با صدای بلند می خندیم و از اینکه همکار خوبی مثل او دارم خوشحال می شوم. رفتارهای همه را به دقت تماشا می کنم و در ذهنم شخصیت تازه می سازم تا به کار رمانم بخورند.

کارم که تمام می شود در خیابان درازی شروع به قدم زدن می کنم و فکر می کنم و راه می روم . به خانه که می رسم دوش می گیرم و با مارسیا و گوستاو و گربه ی خانم میشیگان کارهای روزمان را دوره می کنیم. مارسیا برایمان شام می پزد و بعد از شام دور هم می نشینیم و چای و قهوه و کیک صرف می کنیم.

برای قدم زدن شبانه اگر حالش باشد بیرون می رویم. اگر فیلم خوبی باشد به سینما می رویم و رویا های خودمان را می بافیم. این روزها بهترین روزهای زندگی من است خدایا کرمت را شکر .ممنون از همه مهربانی هایت !

از بلاگ کودکی گم شده