مواجهه
حسن خادم
در میانهی راه بود که ناگهان سلیم توقف کرد. تقریباً ساعت پنج بعدازظهر یک روز پاییزی بود اما او چیزی را فراموش نکرده بود، فقط شخصی که از روبرو نزدیک میشد او را از حرکت باز داشته بود، مردی که پیراهن روشنی با خطوط چهارخانه به تن داشت و شلوارش از چند ناحیه سائیده شده بود. مطمئن بود این صورت استخوانی و کشیده و چشمان گود رفته سیاهرنگ را جایی دیده بود. آن مرد فرز و چابک نگاهش را به اطراف میگرداند و همین که چشمش به سلیم افتاد مثل این بود که به نظر او نیز آشنا آمد. یکدفعه قدمهایش سست شد و همان دم نیروی خیالش را به حرکت وا داشت. سلیم که دید نگاهش میکند مانده بود چه عکسالعملی نشان دهد که آن مرد سرش را تکانی داد. او نیز زیر لب سلامی داد و آرام سرش را پایین آورد اما برای توقف بیشتر دچار تردید شد و براه خود ادامه داد. چند قدم که دور شد هنوز فکر این که او را کجا دیده، رهایش نکرده بود. از سرعتش کاست زیرا نیروی خیالش تمرکز بیشتری میخواست. کمی بعد ایستاد و به عقب نگاهی انداخت و دیگر نتوانست حرکت کند زیرا آن مرد ناشناس که انگار به سختی موفق شده بود تبسمی میان خطوط در هم فرو رفتهی چهرهاش بنشاند، آرام به سمتش میآمد. سلیم کاملاً برگشت و همین که او مقابلش ایستاد بار دیگر سلامی داد. آن مرد بیمعطلی پرسید:
ـ منو میشناسی؟
ـ والله داشتم به همین فکر میکردم. به نظرم آشنا میآیید اما کجا دیدمتون یادم نمیاد.
ـ به نظر منم آشنایی، حالا کجا همدیگه رو دیدیم؟
ـ منم یادم نمیاد.
ـ ببینم بندر نبودی؟
ـ بندر؟
ـ جنوب، بوشهر، اونورا؟
ـ نه هیچ وقت اونجا نبودم.
ـ اهل کجایی؟
خیلی راحت حرف میزد و اصلاً احساس غریبی نمیکرد. سلیم از صراحت لهجه او کمی متعجب شده بود و به ناچار هر چه میپرسید پاسخش را میداد:
ـ کرمان.
ـ اخیراً اونجا بودم، نکنه اونجا دیدمت؟
ـ فکر نمیکنم. اصلیتم سیرجانیه، یکی دو سالی اون طرفا نرفتم.
ـ به گمونم همین تهران دیدمت.
ـ ممکنه.
ـ تازگی هم دیدمتون، حالا ممکنه تو اتوبوسی یا جایی همدیگه رو دیده باشیم.
ـ بعید نیست.
ـ میبخشیها منم بگی نگی خارشم گرفته کجا دیدمت، پاتوقت کجاست؟
سلیم مکثی کرد و در ذهنش دنبال جایی بود تا بعنوان پاتوقش آنجا را به او معرفی کند. آیا ضرورتی داشت چیزی بگوید؟ اما ترکیبی از جاذبه و دافعه او سلیم را مردد باقی گذاشته بود. نمیتوانست بیهیچ پاسخی و با یک عذرخواهی ساده برود. یکدفعه گفت:
ـ یه وقتایی میرم تجریش.
ـ نه، او طرفا ندیدمت، اما فکر میکنم تازه دیدمت.
ـ چه میدونم والا، یه وقتایی بعضیها به چشم آدم آشنا میان. اما شما رو که دیدم خیلی کنجکاو شدم کجا دیدمتون.
ـ عین من، نمیدونم باور میکنید یا نه، چهرهات تو ذهنمه، مثل یه عکس. پسر داشتم میرفتما، یه دفعه چشمم افتاد بهت. باور کن اگه یادم نیاد کجا دیدمت، شب خوابم نمیبره... یه کم فکر کن ببین کجا همدیگه رو دیدیم!
ـ دارم سعی میکنم. فقط میدونم همین تازگیها دیدمتون، شاید یکی دو هفتهی گذشته باشه.
ـ نه، خیلی زودتر،به گمونم تازه دیدمت.
ـ خلاصه میبخشید اگه مزاحمتون شدم، عذرخواهی میکنم، انگار اذیت شدید.
ـ عیبی نداره، بیخیالش.
بعد آن مرد قوطی سیگارش را از جیب شلوارش بیرون کشاند و به سلیم تعارفی کرد.
ـ ممنون نمیکشم.
آن مرد بلافاصله سیگاری آتش زد و نگاه عمیقی به چشمان پر از شرم و چهره نیمه متعجب سلیم انداخت و به جای هر حرفی دود سیگارش را به سوی کف زمین بیرون داد و باز دوباره به او خیره شد.
ـ اینم شده مشکل برامون، اینطور نیست؟
ـ نه، خیلی مهم نیست. بالاخره پیش میاد، زیاد فکرشو نکنید.
ـ یه سفرهخونه تو بازار طرفای مسجدشاه هست، به اسم الیاس، اون طرفا که نبودی؟
ـ نه، اصلاً !
ـ پسر داشت یادم میاومد، یه دفعه پرید... پس اون طرفا هم نبودی.
و دوباره نگاهش کرد و پکی به سیگارش زد و سلیم نیز به تبسمی اکتفا نمود. دیگر وقت جدا شدن و رفتن بود. آن مرد درحالی که بقایای تبسم بر چهرهی پرچین و چروکش باقی مانده بود،؛ انگار با سماجت خاصی هنوز داشت تلاش میکرد هرطور شده او را به جا بیاورد اما سلیم نمیخواست بیشتر از این مقابل او بایستد. کمی جابجا شد و سعی کرد لبخندش را تا لحظه جدایی کش دهد و همانطور که چشم در چشم او انداخته بود آرام سرش را تکانی داد و گفت:
ـ ببخشید که فکرتونو مشغول کردم، با اجازه جایی قرار دارم باید برم.
ـ اشکالی نداره، به قول شما پیش میاد دیگه، بفرمایید به کارتون برسید.
ـ ببخشید، خداحافظتون.
ـ بسلامت.
وقتی از برابرش دور شد پیش خود حدس زد او هنوز ایستاده و با سیگار روشنش به او میاندیشد. دیگر به عقب برنگشت، هرچند که دوست داشت بداند او در چه وضعی است اما در همان حال به حالت چهره و نگاه از میان اعماق تیره و ناشناخته ی چشمانش میاندیشید. و همینطور که در پیادهرو شلوغ به راه خود میرفت، چهرهی او را نیز با خود میبرد. او که بود و کجا دیده بودش و چرا کنجکاوی رهایش نمیکرد؟
کمی بعد ایستاد. دقیقاً مقابل دکهای. نگاهی به اجناس مقابلش انداخت و سپس کیکی برداشت و بلافاصله دست در جیبش کرد تا پولش را بپردازد. حالا فرصت مناسبی بود تا به سمت راست و حدوداً به فاصلهی پنجاه قدمی خود، نگاهی بیاندازد. یکدفعه خیالش راحت شد زیرا او رفته بود و سلیم نفس راحتی کشید و پول کیک را پرداخت و رفت جلوتر کنار جوی آب ایستاد و همینطور که مشغول خوردن بود، گردشی در فکر و خیالش کرد بیآنکه رد او را در ذهنش بیابد. کمی بعد دوباره براه افتاد درحالی که آفتاب لحظه به لحظه کمرنگتر میشد. اگر در آن حال کسی چهرهی سلیم را میدید میتوانست نوعی گیجی و ابهام و فکری نهچندان عمیق را در نگاه او بخواند. چیزی حدود یکربع ساعت غرق در خودش بود که یکدفعه ترمز شدید موتوری که جوانی آن را میراند و از تقاطع وارد پیادهروی اصلی شد، تصوراتش را پراند و لرزشی پراضطراب بر بدنش وارد ساخت. هر دو متوقف شدند. موتوری ترسیده بود و متعجب نگاهش میکرد و سلیم رنگ به چهره نداشت. تا برخوردی سخت و خطرناک فقط کمتر از یک قدم فاصله داشت.
ـ یواش چه خبره نزدیک بود بزنی به من.
ـ حالا که نزدم.
ـ نه توره خدا بیا بزن. حواست کجاست، اینجا پیادهرو نه خیابون، طلبکارم هستی؟
ـ ببخشید، حس کردم ممکنه کسی جلوم باشه برای همین زدم رو ترمز. کار خدا بود!
ـ اگه یه بچه پریده بود جلوت چی کار میکردی؟
ـ هیچی میزدم رو ترمز مثل الان. آقا طوری که نشده، معذرتخواهی هم کردم.
سلیم نگاهی به چشمان و چهره ی پرتنش او انداخت و جوان موتور سوار بی آن که حرف دیگری بزند، صحنه را ترک کرد درحالی که نگاه سرزنشآلود سلیم تا فاصلهای او را دنبال می کرد. با تأسف سرش را چند بار تکان داد و هر کسی آنجا ایستاده بود پشت سر موتورسوار چیزی گفت و بعد پراکنده شدند. سلیم نیز از تقاطع دو پیادهرو گذشت و پس از آن که عرض خیابانی را طی کرد کمی جلوتر وارد ساختمانی قدیمی و پرگردوخاکی شد و تا ساعتها آنجا ماند.
تقریباً سه ساعت بعد، زمانی که چراغهای شهر روشن بودند، سلیم از آن ساختمان بیرون آمد درحالی که جعبهی کوچکی که عکس یک جفت کفش سیاه روی درش دیده میشد، در دست داشت. همانجا وسط پیادهرو کشی از جیبش درآورد و دور جعبه پیچاند و بعد براه افتاد. کمی جلوتر به همراه چند مسافر دیگر سوار اتوبوسی شد و چند ایستگاه جلوتر پیاده و سپس راستهی خیابان خلوت و پهنی را در پیش گرفت. وقتی خیابان به انتها رسید، وارد کوچهای نسبتاً طولانی شد اما پیش از آن که به انتهای آن برسد و تقریباً وسط کوچه بود که ناگهان در تقاطع یک کوچه بنبست و نیمه تاریک و دقیقاً زیر چراغ برق کم سویی متوقف شد. خودش تمایلی به ایستادن نداشت اما تیغهی چاقوی تیزی که برقآسا در شکمش فرو رفت او را وادار کرد وحشتزده و هراسان نیم چرخی بزند و ناخواسته فریادی از گلویش بیرون دهد. جعبه را رها کرد و نالهکنان شکمش را چسبید. آنگاه نگاه گیج و حیرتزدهاش را چرخاند و درحالی که درد شدید رودههایش را در هم جمع کرده بود فریاد لرزان و بریدهای از گلویش بیرون داد. انگار کلماتی داخلش موج میخورد که اصلاً مفهوم نبود. بعد در همان حال نگاه متعجبش به مردی برخورد که همین چند ساعت پیش او را در میانهی راه خود دیده بود. خودش بود. با آن چهرهی استخوانی و کشیده و پوست زردش که هوای شب و نور خفیف تقاطع غریب او را ترسناکتر نشان میداد. ضارب معطل نکرد و فوراً او را داخل کوچهی بنبست و خلوتتر از کوچهی طویل کشاند تا یکبار دیگر خوب نگاهش کند. چشمان سلیم از هم شکافته بود و با ناباوری سعی میکرد فریادی بکشد که بار دیگر چاقوی برنده مرد بیرحم در زیر سینهاش فرو رفت، جایی نزدیک قلبش که شاید آن را هم خراش داده بود. شب خلوتی بود، نه سروصدایی و نه پارس سگی و نه آواز جیرجیرکی از خلوتی ناپیدا. سلیم که نیمی از فریادش را گم کرده بود با بیرون کشاندن چاقو توسط ضارب ناگهان هوای درون سینهاش را با آهی جگرسوز تخلیه کرد و همان وقت بود که ضارب جلوتر رفت و از میان گودی چشمانش نگاهی بدون ترحم به او انداخت و گفت:
ـ ولی من یادم افتاد تورو کجا دیدم!
بعد عقب رفت تا اگر خواست و چارهای نداشت بر زمین بیافتد زیرا خونریزی از دو ناحیه داشت او را از پا میانداخت. سلیم گیج و حیران و وحشتزده از درد به خود میپیچید. زیرلبش حرفهایی بریده و نامفهوم موج میخوردند و معلوم نبود چه میخواست بگوید تا اینکه ضارب برای آنکه خیالش راحت شود، ضربهی دیگری بر پهلویش وارد ساخت و بعد چاقویش را با شلوار سلیم پاک کرد و تیغهی بیرحمش را خواباند و سپس آن را در جیبش گذاشت و آن وقت کمی بیشتر از او فاصله گرفت اما نگاه تند و مرگبارش در ابتدای کوچه به عابری برخورد که نزدیک میشد و ناگهان ترس خطوط چهرهاش را جابجا کرد و به هم ریخت. کمی هراسان شد. سلیم نالهکنان تکانی خورد و سپس دو زانو روی کاشیهای کوچه بن بست افتاد و در همان حال سعی میکرد با پنجههای خود راه خونریزی را سد کند. مدام نالههای دردناک و بریده و کوتاه از گلویش بیرون میزد و با چشمان شکافته از وحشت و حیرت و شگفتی نگاهی به آن مرد که پیاپی نفسهای عمیق میکشید، انداخت. یکدفعه انگار برق صورت مرد ضارب را روشن کرد و همان وقت با آستین عرق صورتش را پاک کرد و سپس شتابان از آنجا دور شد. سلیم با هر تقلایی بود خود را به داخل کوچه طولانی کشاند و آنجا روی زمین آسفالتی ولو شد. عابری که نزدیک میشد انگار او را ندید و کمی بعد داخل خانه ای شد. سلیم به سوی دیگر کوچه نگاهی کرد و درحالی که از درد به خود میپیچید و خون گرم زیرشکمش جمع میشد، ضارب را دید که به سرعت دور میشد، همان مردی که او را با سه ضربهی مرگبار نقش زمین کرده بود و دقیقاً همان مردی که در میانهی راه ملاقاتش کرده بود، همان مردی که گمان میکرد جایی او را دیده بود. خود را جمع کرد تا راحتتر ناله کند یا شاید هم مانع ریزش بیرحمانهی خونش شود.
به سختی نفس میکشید و او که دیگر قدرت فریاد زدن نداشت، پنجهی دست راستش را بر آسفالت نزدیک باغچه کوچک مقابلش قرار داد و چنگی بر زمین سفت و نمناک زد. اصلاً به جعبهاش که کنار درخت داخل باغچه و نزدیک بوتههای گل افتاده بود، فکر نمیکرد و همان دم درحالی که نفس نفس میزد و از درد به خود میپیچید و کمک میخواست، ناگهان انگار زمان برایش متوقف شد و لحظاتی دردش را فراموش کرد و برقی در چشمانش زد و همان دم به خاطر آورد آن مرد را کجا دیده بود. دقیقاً سه بار او را دیده بود. بار اول وقتی در یکی از کوچههای شمال شهر مرد نسبتاً چاقی را به همین شیوه میکشت و او ناخواسته شاهد این قتل شد. شاید سه تا پنج ثانیه او را در حال ارتکاب جرم دید، درست موقعی که مرد ضارب نیز به او چشم دوخته بود. همین باعث شده بود که او وحشت زده از آنجا بگریزد در حالی که صورت زرد و استخوانی ضارب در ذهنش ماند تا اینکه امروز در میانهی راه بار دیگر با او برخورد کرد. انگار دیدار و برخورد سوم باید به خونش آغشته میشد، دقیقاً زیر چراغ برقی که نور ضعیفش در اطراف افتاده بود، آنجا در تقاطعی خلوت و ساکت که به هیچیک از راههایی که تاکنون طی کرده بود، شبیه نبود.
نهم تیر ۱۳۹۸
Instagram: hasankhadem3
نظرات