اول:
گوشه ی اتاق نشیمن اون خونه ی قدیمی همیشه یه سطل کوچیک پلاستیکی بود. صداش میزدیم: "سطل ِچهل منبر"!
طول سال هر چی پول خرد دست هر کی بود، مادرم میگفت: "بنداز تو سطل چهل منبر"! طول سال اون سطل کم کم پر میشد.

دوم:
افغانستان جنگ شده بود. روسیه به افغانستان حمله کرده بود. و کرمان مهاجر افغان زیاد بود. خیلی هاشون کارگری میکردن.
یه تعدادی از افغانی ها هم دور میدان مشتاق کرمون جلوی مسجد ِشاه پارچه می‌فروختن. پارچه های رنگارنگ وال. یه عالمه رنگ های قشنگ با گل گلی های ریز! نمیدونم از کجا میاوردن ولی ارزون بود.

سوم:
یه روز نزدیک اومدن ماه محرم "روز خریدن پارچه چادری" بود. من و خواهرام رو مادر و پدرم میبردن دور میدون مشتاق و بین اون افغانی ها که روی زمین بساط پارچه فروشی پهن میکردن می‌گشتیم و پارچه چادری برای چهل منبر انتخاب میکردیم.
مادرم میگفت: "هر چی می‌خواهین انتخاب کنین ولی حواستون باشه اصلا رنگ قرمز نداشته باشه حتی یه گل کوچیک." آخه واسه چهل منبر بود.
و من خواهرام ذوق زنون بین اون پارچه ها می‌چرخیدیم و پارچه چادری انتخاب میکردیم برای خودمون. مثل گشتن بین باغ گل بود گشتن بین اونهمه پارچه.

چهارم:
چادر دوختن اصولی داشت. فقط مادربزرگم بلد بود. یه روز جمعه قبل از اومدن محرم مادرم پارچه ها رو روی زمین پهن می‌کرد و مادربزرگم نوم ِخدا می‌کرد و چادرهامون رو می‌برید. بریدن پارچه ی چادری خیلی روش خاصی داشت. خیلی بامزه بود.
برای اندازه کردن ِ قد ِچادر هر کسی چادرش رو سر می‌کرد. مادرم میگفت: "اینقدر نخندین. اینقدر تکون نخورین. کج میشه قد چادرتون. "
چادرها دوخته میشد و تا میشد و میرفت توی یک پارچه ی تمیز بزرگ و مادرم میذاشت گوشه ی کمد. چادر چهل منبر تا شب چهل منبر نو میموند.

پنجم :
روز قبل از تاسوعا ظهر که مادرم از سر کار میومد همیشه یه نایلون نقل و آب‌نبات و یه عالمه بسته ی شمع خریده بود. برای چهل منبر بود. من و خواهرام جیغ زنون و ذوق زنون می‌دویدیم جلوی ماشین که ببینیم امسال چه نوع و چه مقدار نقل و آب‌نبات خریده.
ولی هیچکس حق نداشت دستشون بزنه قبل از چهل منبر.
شب قبل از تاسوعا مادرم به تعداد هممون نایلون می‌آورد و نقل و آب‌نبات ها رو تقسیم می‌کرد. هر کسی حتی پدرم یه نایلون داشت و همه اندازه ی هم. به هر کدوممون هم چند بسته شمع داده می‌شد. سکه های سطل چهل منبر دو قسمت میشد. تو دو تا نایلون یکی برای پدرم و یکی مادرم! و همه میرفتن کنار بقچه ی چادرها مینشستن منتظر فردا شب. فردا شب چهل منبر بود!

ششم:
شب ِتاسوعا که فرداش عاشورا بود رو در کرمان "شب چهل منبر" میگن. رسم این بود که با غروب آفتاب و تاریکی شب،  در شهر بچرخی و بر سر چهل منبر که عزاداری امام حسین برقرار بود نذورات نقل و آب‌نبات و سکه بدی، شمع روشن کنی و برای آرزوهات دعا کنی. عملا البته چهل منبر پیدا نمیشد ولی پسربچه های مشکی پوش جاهای مختلف شهر که اونوقت ها خیلی هم بزرگ نبود گوشه به گوشه شمع روشن میکردن و ما هر کدوم رو یه منبر حساب میکردیم. نمیدونین چه ذوقی میزدن وقتی توی نایلونشون نقل و سکه می‌ریختی.

هفتم:
تمام زرتشتی های کرمان بدون استثنا در مراسم چهل منبر شرکت میکردن. غروب که می‌شد لباس میپوشیدیم با چه ذوقی. مادربزرگم ده بار میگفت: "حواستون باشه بلوز قرمز نپوشین. مگه شمرین؟؟ " چادرها از بقچه در میومد و ما برای فقط چهل منبر چادر میپوشیدیم. بلد نبودیم چادر پوشیدن که. مادرم هی به من و خواهرام میگفت: "کجه درستش کن. درست بگیرش. جلوی چادر وله."
چهل بار بیشتر مادرم تذکر میداد که: "هرهر نمیکنین. بلند نمیخندین. امشب چهل منبره. حواستون رو جمع کنین." و من و خواهرام واقعا مواظب بودیم.
و سرانجام هممون توی ماشین پدرم با چادر و نایلون های شمع و نقل و آب‌نبات مون توی بغل میرفتیم چهل منبر.

هشتم:
همه ی زرتشتی ها رو توی چهل منبر می‌دیدیم و مادر و پدرم باهاشون حال و احوال میکردن. همکلاسی های مسلمون مون رو هم می‌دیدیم. سری برای هم فقط تکون می‌دادیم. هیشکی به روی خودش نمی‌آورد که چرا یه زرتشتی اومده چهل منبر. همه چیز در سکوت برگزار می‌شد.
سر بعضی جاها من می‌شنیدم که به هم آهسته میگفتن: "اینا گبرن." بعضی جاها حتی نقل هامون رو توی نایلون های جدا میریختن ولی نه ما به روی خودمون می‌آوردیم و نه اونا.
شمع روشن میکردیم. نقل و آب‌نبات می‌دادیم و برای آرزوهامون توی دلمون دعا میکردیم. من یه عالمه آرزو  داشتم.

وسط بازار بزرگ  ِکرمون یه جایی پشت صفه ی عزاخونه یه آقاهه ی کوری بود که دور سرش شال سبز می‌بست. هر سال مادرم به پدرم میگفت: "فریدون سر منبر اون حاجی کوره نرفتیم. باید برم." پدرم غر غر می‌کرد ولی مادرم گوش نمی‌کرد. همیشه پای منبر اون نقل و پول میداد و شمع روشن می‌کرد.
همه جا میرفتیم ولی توی مسجد شاه نمیرفتیم برای چهل منبر. مادرم میگفت ما زرتشتی هستیم و نمیشه توی مسجد رفت. می‌گفت : اگر یه چیزی بهمون بگن چی؟؟ 
و حالا هم حتی در پنجاه و پنج سالگی با همین منطق من هنوز داخل مسجد بزرگ کرمان رو ندیدم. آخه ما زرتشتی هستیم.

نهم:
وقتی آخر شب برمیگشتیم خونه،  از خستگی نا نداشتیم اینقدر که راه رفته بودیم. ولی هممون نایلون های پر از نقل و آب‌نباتی داشتیم که آدم‌های مختلف بهمون تعارف کرده بودن. روزها من و خواهرام سر اونا با هم دعوا میکردیم آخه نقل و آب نبات های همو می‌خوردیم.

دهم:
چهل منبر تموم شده بود. اون چادرها دیگه هرگز  پوشیده نمیشد. میشد روپوش های تابستونی. زیر آفتاب کویر که نمیشه با پتو خوابید.
من و خواهرام با اون چادرها یه عالمه بازی میکردیم. به هم گره میزدیم و از دو طرف میکشیدیم که ببینیم زور کی بیشتره. مادرم جیغ میزد: "از دست شماها من چکار کنم؟؟ نکنین،  پاره شدن."
سطل چهل منبر هم دوباره میرفت گوشه ی نشیمن که تا سال دیگه دوباره پر بشه.

یازدهم:
من صدها خاطره از اون چهل منبرها دارم. و حالا که بعد از سی و سه سال برگشتم کرمون و امشب چهل منبره و دوست مسلمان جوانم از من میپرسه: "چهل منبر چیه دیگه؟" حتی بچه های منم نمیدونن چهل منبر چیه. نرفتن خب.
دیگه خیلی خیلی کم و پیرترهایی که باقی موندن فقط چهل منبر میگیرن. زرتشتی های کرمان هم دیگه چهل منبر نمیرن. چهل منبری نیست که برن.
آخه مسلمون و زرتشتی همه دیگه روشنفکر و فهمیده شدیم. دیگه چه معنی میده که شب تاسوعا قرمز نپوشی؟  دیگه میتونی حتی بلند بخندی. دیگه مسخره شده احترام به این چیزها گذاشتن و رعایت همو کردن.
و لابد اون آقاهه ی کور وسط بازار بزرگ پشت صفه ی عزاخونه هم سالهاست مرده.
و من هم هنوز داخل مسجد بزرگ کرمان نرفتم.

دوازدهم:
امشب کرمان چهل منبره حتی اگر کسی دیگه شرکت نمیکنه. دوره زمونه عوض شده.

#مژگان
#زرتشتیان #چهل_منبر #ادای_دین
August 7, 2022