امروز کمی روز عجیبی بود،  یعنی در واقع از دیشب ساعت سه و نیم این عجیب بودن شروع شد.

--خونه ی قدیمی پدریم اون طرف خیابونه. ساعت سه و نیم دزدگیرش صدا کرد. البته قبلا دزدان نازنین همه چیو اونجا بردن حتی شیرآلات و شوفاژ و کولرها رو. ولی بعدش دزدگیر گذاشتیم،لابد از ترس اینکه دیوارها رو هم ببرن. خلاصه دزدگیر صدا کرد و من شاهین رو بیدار کردم که: بدو بریم دزد بگیریم!! شاهین بیچاره یه ذره غرغر کرد که مامان این ساعت خطرناکه ولی من گفتم: "اگر نریم دزدها پررو میشن." چشمتون روز بد نبینه، در حیاط خودمون رو که باز کردم، سایه ی تیرچراغ برق جلوی پام چنان منو ترسوند که دو متر از جام پریدم و نزدیک بود سکته کنم.
شاهین خندید که: -- اونوقت تو میخوای دزد بگیری؟
محلش ندادم اصلا. بعضی حرف ها فقط با هدف تضعیف روحیه زده میشه. اصلا نباید اهمیت داد!!". خیابون خیلی خیلی خلوت بود. پرنده پر نمیزد. شاهین میگفت نریم ولی من اگر نمی‌رفتم فکر میکردم با خودم که نکنه من شجاع نیستم. اینه که در حالیکه می‌لرزیدم ولی قیافه ی ادم شجاع های خفن رو داشتم از خیابون رد شدم و تا پشت در خونه رفتم و یه دور دزدگیر رو روشن خاموش کردم تا دزده از صداش بترسه!! و شجاعتم همین جا تموم!! برگشتیم خونه و سر راهم یه عکس از انارهام گرفتم. روحیه شو آدم باید حفظ کنه و به علایقش هم در ضمن اهمیت بده.

--نتیجه ی دزدگیری دیشب این شد که صبح خواب موندم. هول هولکی بیدار شدم و بدو رفتم باغچه ی نازنینم رو آب بدم. منتظرم بود. رفتم دیدم قسمتی از شلنگ پاره شده. لابد در اثر شدت آفتاب کویر و مرور زمان و رد شدن ماشین شاهین از روش. یادم رفته بود دیروز جمعش کنم. مهر مادرانه مانع شد که شاهین رو دعوا کنم. به نظرم اومد همش تقصیر آفتاب کویره.
به بدبختی باغچه مو آب دادم. آخه از اون قسمت پاره شده آب فواره میزد و بخشی از آب میریخت روی خودم . اومدم خونه سر تا پا خیس. شاهین تو سالن دیدم و پرسید: --حالت خوبه مامان؟
--بله خیلی! فقط شلنگ پاره شده یه ذره.
خندید: --آره معلومه!
منم جمله ای رو که ما زرتشتی ها زیاد استفاده می‌کنیم  رو در جوابش گفتم:
--آب روشنایی ه.
شاهین باز خندید.

--صبحونه میخوردم که شاهین خبر داد:
--مامان فکر کنم پمپ کولر سوخته.
وای قلبم گرفت.
--شاهین من نمیتونم بدون کولر زندگی کنم. از تابستون بدم میاد.
--درستش میکنم امروز. یه پمپ میگیرم. نگران نباش.
خوشحال شدم. خوب شد سر شلنگ دعواش نکردم. مهر مادری گاهی هم به درد میخوره.

--نیم ساعت بعد مادرم اومد گفت پریزهای آشپزخونه کار نمیکنه. حالم از این کارها به هم میخوره ولی زنگ زدم اداره ی برق و اونا مامور فرستادن واسه تعمیر. دو نفر بودن و یکیشون کنتور رو چک کرد و گفت: "برق تا دم خونه وصله. اشکال داخلیه و باید برقکار بیارین."
--من برقکار نمیشناسم.
--باید برین الکتریکی ها و اونا برقکار دارن.
--شما انجام نمیدین؟
--ما اجازه نداریم بیاییم داخل منزل.
--خب باشه.
فکر کنم اینقدر خب باشه رو با اندوه گفته بودم که آقاهه گفت: --حالا یه نگاه میکنم.
خدا خیرش بده که یه نگاه کرد چون فقط یه اشکال کوچیک توی یکی از پریزهای آشپزخونه بود. توی همون ده دقیقه ای که پریز رو درست می‌کرد من شیش هفت بار بهش توصیه کردم: "مواظب باشین برق نگیرتون ها"
کفرش آخرش در اومد بیچاره :
--خانم من مواظب والله. نترسین.
--نمی‌ترسم اصلا ولی اگر برق بگیرتون، خشک میشین ها."
خندید: --میدونم. یادتون هست که من مامور اداره ی برقم.
دیدم راست میگه بدبخت. دیگه تذکر ندادم. برق درست شد. خدا خیرش بده.

--دیدم حالا که روی دور تعمیرات هستم،  زنگ زدم آقای جامی. آقای جامی مرد جوانی هستند که کارهای تاسیسات انجام میدن. بهایی هستن. خیلی خیلی آدم خوبیه. منصف و بسیار در کارش ماهر. و بسیار مودب!
--آقای جامی میشه یه سر بیایین پمپ آب خونه رو چک کنین.
گفت تا ظهر میاد.

--زنگ زدم به خانم تیموری ببینم امروز نون می‌پزه. گفت: --بدو بیا که تموم میشه. زود بیا.
منم گفتم تا آقای جامی میاد بدوم برم نون بخرم.
--تا بیست دقیقه دیگه اونجام.
ولی بیست دقیقه بعد اونجا نبودم چون گیج بازی دور میدون رو اشتباه رفتم و افتادم توی یه جاده که بلوار هم بود و مجبور شدم تا آخر بلوار برم.
تیموری جانم گفت: --کجایی تو؟؟ 
--گم شده بودم.
باور نکرد و غش غش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. ملت باور نمیکنن که من بدبخت گاهی هم خیلی جدی هستم.
خوشبختانه راه برگشتن به خونه اصلا گم نشدم.

--نزدیک ساعت دوازده آقای جامی زنگ زد و اومد و پمپ رو چک کرد و گفت سیم پیچی و تعمیر میخواد. قرار شد تا دو هفته ی بذاره توی لیست کارش و خب ما هم عجله ای نداریم.
آقای جامی ده دقیقه نبود رفته بود که مامانم گفت: --آب کلا قطعه.
زنگ زدم جامی بینوا. گفت یکی از شیر فلکه های شوفاژخونه رو باید باز کنم. فکر کنم یه ذره فهمیده من گیجم چون بهم گفت : "شما اصلا دست نزن. من خودم بر میگردم. " هر چه گفتم نه،  گفت میام.
اومد و دو دقیقه درستش کرد و بهم یاد داد کدوم شیرها باید بسته و باز باشه. من خیلی دقیق گوش ندادم و فکر کنم تابلو بود چون بیچاره گفت: "روزی پمپ رو درست کردم دوباره میگم."
ازش تشکر کردم:
--ممنون آقای جامی. دو بار هم رفتین و برگشتین.
--خواهش خانم فرهمند ولی من فامیلم جم ه،  نمیدونم چرا شما میگین جامی. طوری نیست ها. من میفهمم منظورتون چیه وقتی میگین جامی ولی من جم هستم.
--ببخشین من یه کوچولو گیجم آخه. ولی به نظرم شما باید خداروشکر کنین.
--چرا؟؟
--چون حرف جیم رو درست گفتم. خوشحال باشین. من پتانسیل اینو دارم که آقای اسداللهی صداتون کنم در حالیکه جم هستین.
غش غش خندید.
--پس ممنونم
منم خندیدم: --خواهش میکنم.

--وای داشتم میمردم از گشنگی. دلم پلو میخواست. وسط تمام این ماجرا ها امروز واسه ناهار خورش کدو با کدوهای باغچه و پلو پخته بودم. خیلی خوشمزه بود جاتون خالی. رژیم و این حرف های بیخود رو کلا فراموش کردم!!

الان که دراز کشیدم روی تختم و قصه ی امروز رو براتون تعریف میکنم،  شاهین هنوز بر نگشته خونه. احتمال میدم شاید چون من صبح با یه عالمه عشق مادری در چشمانم و با مهر و محبت ولی با قاطعیت بهش گفتم:
--شاهین جان بدون پمپ کولر خونه برنگرد عزیزم.

احتمالا تهدیدم اثر داشته!!
مهر مادری خیلی خوبه به خدا. یه دردسرها و تغییرات ِ مختصری تو زندگی آدم ایجاد میکنه ولی نکات خوبی هم داره. برای خط و نشون و منت و سرکوفت و اینا خیلی به درد بخوره. آدم باید قدر بدونه.

#مژگان
August 4, 2022