ایده اولیه‌ی ایمپلنت مال فامیلای ماست!

نگارمن

 

پنجاه سال پیش یه آقای مسنی رو از فامیلای بابام تو شاهرود به رسم بزرگتری می‌برن خواستگاری واسه یه بنده خدایی. ایشونم می‌گه کار تو مُشت‌مه، تموم‌شده بدونین.

چایی اولو میآرن آقاهه هیچی نمی‌گه، چایی دومو میآرن بازم هیچی نمی‌گه! کلا هیچی نمی‌گه که نمی‌گه! همه بهش هی چشم‌غره می‌رن و اشاره می‌کنن ولی بر و بر نیگاشون می‌کنه و به روش نمیآره و بالاخره مجلس تموم می‌شه و بدون هیچ حرف و کلامی میآن بیرون.

داماد اعتراض می‌کنه که مگه قرار نبود کار رو تموم کنین؟ فکر کردین شما رو عیددیدنی برده بودیم فقط نشستین چایی‌ها رو خوردین و یه کلمه هم حرف نزدین؟

آقاهه بهش می‌گه مرد حسابی چه انتظارایی داری از آدم! توام اگه از همون دقیقه اول با اولین قُلپِ چایی، گز چسبیده بود به دندون مصنوعی‌ات نمی‌تونستی حرف بزنی! این دندونا رو باید یه جوری درست کنن که فرو بره تو فک با گز نیآد پایین!

خواستم بگم بدونین حتی ایده‌ی اولیه‌ی ایمپلنت مال فامیلای ماست از شاهرود که با خوردن یه گز وسط خواستگاری ظهور کرد:)