یه توپ دارم قل قلیه...

سروش صحت

 

یک کلاه نقاب دار زرد دارم که خیلی خیلی دوستش دارم. این کلاه را چندسال پیش دوستم از سفر خارجی که رفته بود برایم آورد. نمی دانم به خاطر این که کلاه خیلی به من می آید است یا علاقه ای که به دوستم دارم یا به خاطر رنگ خاص کلاه یا این که کلاه خارجی است اما به هر حال کلاه نقاب دار زرد محبوب ترین کلاه من است.

دو سه روز پیش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم رفتم سراغ کلاه هایم که کلاه زردم را بردارم اما کلاهم نبود. همه جا را زیر و رو کردم، لابلای لباس ها، بالای کمدها، پایین کمدها، کشوها، زیر میز، زیر مبل، پشت کاناپه، اما کلاهم نبود که نبود.

خوابیده بودم کف آشپزخانه و زیر گاز را نگاه می کردم که پسرم آمد و پرسید "چی کار می کنی؟"

گفتم "دارم دنبال کلاهم می گردم"

پسرم با تعجب پرسید "زیر گاز؟"

گفتم "هرجا را می گردم نیست"

پسرم پرسید "کدام کلاه ات؟"

گفتم "کلاه زرده"

پسر گفت "ا... اونو من گم کردم."

"چی؟"

پسرم دوباره تکرار کرد "کلاه زرده ات را من گم کردم."

گفتم "کلاه من دست تو چی کار می کرد؟"

پسرم گفت "دو سه روز پیش داشتم می رفتم بیرون گذاشتم سرم، بعد که برگشتم خانه، نبود. نمی دانم کجا انداختمش."

گفتم "برای چی کلاه من را برداشتی؟"

گفت "من خیلی وقت ها برش می داشتم، خیلی به من میومد."

گفتم "بی اجازه؟"

گفتم "مگه آدم بخواد کلاه باباش را برداره باید اجازه بگیره؟"

بعد خندید و گفت "چه باحال، جمله ام دوتا معنی داشت، دووجهی بود."

گفتم "لوس نشو... چرا کلاه من را بی اجازه برداشتی؟"

پسرم گفت "من از خیلی از چیزهای تو استفاده می کنم... کلاه هات، پلیورهات، کمربندهات، ساعت، ادکلن، خیلی چیزها."

گفتم "تو بیخود می کنی."

پسرم گفت "مگه تو هرچی داری مال من نیست؟"

گفتم "نخیر ...حق هم نداری به وسایل من بی اجازه دست بزنی."

گفت "اجازه نمی گیرم برای این که می دونم اجازه نمی دی."

گفتم "معلومه که اجازه نمی دم، دلیلش اینه که هرچی را برمی داری یا گم می کنی یا داغون می کنی."

پسرم گفت "واقعا خسیسی."

تمام عمرم احساس می کردم آدم دست و دلباز و لارجی هستم و حالا پسرم توی چشمم نگاه می کرد و می گفت "خسیسم." نظر پسرم برایم مهم بود چون من را خوب می شناخت، چون زیاد با من بود، چون من را از بیرون می دید. گفتم "چرا می گی من خسیسم؟"

پسرم گفت "تو که وقتی مردی همه چیزت مال من می شه، چرا الان داری سر یک کلاه اینجوری می کنی؟... من که عمدا گمش نکردم."

گفتم "تو از الان فکر مردن و ارث و میراث منی؟"

پسرم گفت "نه ... ولی حواست باشه که بالاخره می میری و این ها می مونه، به فکر خودت باش، این ها چیزهای مهمی نیستند."

گفتم "من خسیس نیستم."

پسرم گفت "باشه خسیس نیستی، وابسته ای."

گفتم "به چی وابسته ام؟"

گفت "به همه چیز."

گفتم "من به هیچ چیز وابسته نیستم."

پسرم گفت"یه کمی فکر کن."

کمی فکر کردم. پسرم درست می گفت، من به شدت وابسته بودم، به همه چیز، به زندگی، به آدم ها، فامیل، دوستانم، به خانه، به وسایل خانه، به پول، به لباس ها، کتاب ها و فیلم هایم، به هزارتا چیز ریز و درشت.

به پسرم گفتم "مگه می شه وابسته نبود؟"

پسرم گفت "نمی شه... ولی قبول کن که هرچقدر وابستگی ات کمتر باشه راحت تری."

گفتم "تو حرف ساده است، تو عمل نمی شه."

پسرم گفت "اقلا سعی خودت را بکن، هرچقدر که شد، شد."

گفتم "سخته."

پسرم گفت "پس به چیزهای مهم وابسته باش نه به همه چیز، آخه کلاه دیگه مهم نیست."

پرسیدم "چیزهای مهم چی هستن؟"

پسرم گفت "آدم ها، شاد بودن، خودت... آدم ها مهم ان، آدم ها."

به پسرم نگاه کردم، کی اینقدر بزرگ شده بود؟ ته دلم از این که داشت مرا نصیحت می کرد خوشحال نبودم. دلم می خواست هنوز هم حرف من درست تر باشد و من نصیحتش کنم. فکر کردم چیزی بگویم که خجالتش بدهم.

گفتم "حواست هست من باباتم؟... من باید تو را نصیحت کنم نه تومنو."

گفت "تو تجربه هات را به من بگو... ولی به حرف های منم فکر کن... تو قدیمی هستی ولی من جدیدم... نسل جدید..."

گفتم "یعنی چی من قدیمی ام؟"

گفت "تو قرن بیستمی هستی، من قرن بیست و یکمی."

و خندید و از آشپزخانه بیرون رفت. همان جا توی اشپزخانه روی زمین نشستم و از پنجره به شاخه های درختی که روبروی خانه مان بود نگاه کردم. همسایه روبروی مان مشغول خانه تکانی بودند و آقایی با زیرپیراهن و شلوار ورزشی داشت شیشه ها را با روزنامه تمیز می کرد.

با صدای بلند رو به بیرون اشپزخانه پرسیدم "سال تحویل چه ساعتیه؟"

صدای پسرم آمد که "نمی دونم."

رفتم سررسیدی را که به من هدیه داده بودند آوردم و اولش را نگاه کردم. "لحظه تحویل سال ۱۳۹۸ هجری شمسی، ساعت یک و بیست و هفت دقیقه و بیست و هشت ثانیه پنجشنبه...