خاطرات ابرام

حسن خادم

 

یه دو ساعتی تا ظهر مونده بود. ابرام منو برد یه جای خوش آب و هوایی . ‌ رودخونه ای بود و تخت و قلیون و چای خوش طعم و هوای عالی . زیاد باهاش نمی پرم . وقتی شروع می کنه به حرف زدن مُختو می خوره . هر وقت با حوصله باشم میرم سروقتش . فقط باید بشینی و به هر چی میگه گوش کنی و گاهی سرتو تکون بدی . قبول داری یا نداری حرفشو تایید کنی تا از گیرش خلاص بشی . اصلا نمی فهمم کِی نفس تازه می‌کنه. این همه حرفو از کجاش در میاره نمی فهمم؟‌ مُخش تعطیل بردار نیست ، این دیگه کیه ؟ یادم میاد یه بار سه ساعت تموم وراجی کرد . اون روز انگار نیاز نداشت کسی حرفاشو تایید کنه . منم  ولش کرده بودم هر چی می خواد بگه ، همه حرفاشو گوش نمی کردم . یه وقتایی هم بدون اینکه ملتفت بشه میرفتم یه جاهایی  کارامو  تو خیالم سرو سامون می دادم و بر می گشتم پیشش بدون این که بفهمه . تقصیر خودشه که اینقدر پر حرفی می‌کنه .

امروزم یه کمی دلتنگش شدم .‌ به خودم گفتم بزار خودشو خالی کنه آخرش یه جایی اگه خدا یاری کنه حرفاش ته می کشه دیگه ، بالاخره هر چیزی آخری داره یا نه ؟ تا روی تخت چوبی نزدیک رودخونه ولو شدیم برگشت گفت :

-   ایول ممد دیگه با ما نمی پری ، معلوم هست کجایی ، به تو هم میگن رفیق؟ شش ماهه غیبت داری ...

یه دفعه متوجه کارگر قهوه خونه شد و گفت :یه قوری چای تازه دم . بعدشم یه قلیون ..... خودم وقتش شد میگم بهت .

-  چشم!

-  چشمت بی بلا ...خُب پس اینه رفاقت . حالا هم دمت گرم که منو قابل دونستی .

-  جان تو بهم ریختم چه جور ، حالم خوش نیست .

-  چته ، حتماً طلاق گرفتی .

-  نه بابا .

-  هرچی کشیدی از اون سلیطه بود .

-  حرف خودمونو بزنیم .

-  ما با بچه ها ماهی یکی دو باری پامیشیم می‌آییم اینجا. می بینی چه هوایی داره . حال میده اینجا مست کنی تِلپ شی رو این تخت بی مروت .

-  حرف نداره اینجا .

-  خودم پیداش کردم . جون میده برای تخته نرد . یه بارم آورده بودمت اینجا .

-   جان ابرام اصلا یادم نمیاد ، یه جوره ای به نظرم اینجا آشنا میاد اما زیاد مطمئن نیستم ، مثلا کی ؟

-  سال پیش . حواستم که پریده ، وللش ! جمال خودتو عشق است .

سینی چای رو که پسره جلومون گذاشت نطقش شکفت ...شروع کرد به ریختن چای ...

-  ایول بابا خیال کردی من رفقامو فراموش می کنم . گمونم پاییز بود با عبدلی تازه آشنا شده بودم خدا بیامرزدش . منو و تو اون بودیم . ناهار مارو مهمون کرد تعجبم یا دت نمیاد.

-  عبدلی کی هست؟

-  به ! این همه روضه خوندم برات حالا میگی لیلی زن بود یا مرد ؟ یه پسر ترکی بود . خیلی هم با مرام بود خدا بیامرزدش . با زنش حرفش شده بوده، کله ی صبح لباس می پوشه و بهش میگه من رفتم ، دیدار به قیامت ! همین . پاشده بود اومده بود تهران افتاد بیخ ریش من . دمش گرم اما دست و دلباز بود . اتفاقاً اون روزم که سه تایی اینجا بودیم مارو به یه آبگوشت مشتی مهمون کرد . کله خری بود که اون سرش نا پیدا بود. به هیشکی نه نمی گفت. یه عده ای دورش کردن و رفاقت مارو بروندن، آخرشم  اموالشو کشیدن بالا سرشو کردن زیر آب . یه شبی ده نفرو مهمون کرده بود خلاصه عرق و تریاک و عشق و حال همه چی فراهم بود . معلوم نشد اون شب چی به خوردش دادن که فرداش جنازه شو پیدا می کنن . حساباشم خالی . پاک مثل کف دست ، به گمونم زیر سر کمال لاته بود . اون همیشه زاغ سیاشو چوب می زد . کله خری بود که دومی نداشت صد رحمت به عبدلی . حالا اونم بدبخت مُرده  درست نیست پشت سرش حرف بزنم ، بالاخره یه چند وقتی با هم می گشتیم .

-  کمالم مُرد، خبر نداشتم .

-  تو هم انگار تعطیلی ها، چطور متوجه نشدی ؟  سه ماه پس از  فوت عبدلی . اتفاقاً جقتشون تو یه قطعه خوابیدن . ای روزگار . کی فکرشو می کرد؟ می گفت تا من همه رو نکشم خودم نمی میرم . آی کمال ترکه کجایی که یکی پیدا نمیشه برات فاتحه ای بفرسته ‌! یادت هست چه بیا برویی داشت ، می گفت تا اینارو نکشم  من نمی میرم . می گفت حالا حالا ها من در خدمتتون هستم. بدبخت رفت به پیشواز رفقاش . الان نمی دونم چرا یه دفه یاد نصرت افتادم . همشهری بودیم  از اراک که پاشد اومد این خراب شده دیگه خودشو باخت . شوفر تاکسی بود ، تو نمی شناسیش ، بر عکس من که زیاد حرف می زنم یه کمی تو دار بود اما به وقتش حسابی پرحرفی می کرد اگه اون وقت که نطقش باز می شد می دیدیش می گفتی صد رحمت به ابرام . اونم شانس نیاورد. سرو موروگنده شب خوابید صبح دیگه پا نشد ، خدا بیامرزدش . باهاش ندار بودم نمی دونم چی شد یه دفه یادش کردم . دنیا این جوریه دیگه . همه چی ام جور کنی بازم می بینی یه چیزی کمه . اون بد بختم شانس نیاورد ...شنیدی میگن اگه قسمت باشه از یمن میاد، اگه قسمتت نباشه از دهنت در میاد...آره واالله! بخور سرد نشه.‌ چاییش حرف نداره جون تو نمی دونم چی میریزن توش که طعمش می چسبه... حرف از شانس زدم یاد فرهاد رفیق قدیمی افتادم . پسر هرجا می رفت اون جا براش کویت می شد . نمی دونم لاکردار انگار مُهره ما داشت . موها فرفری هیکل بلند بالا جیباشم همیشه پر پول بگی نگی خسیس بود اما می خواست وانمود کنه دست و دل بازه حساب می کشید به وقتش چه جورم . اما خوش روزی بود . همیشه قِبراقو سرحال بود. یه باری خیلی حرف زدم خدا بیامرزدش برگشت گفت ، رودل گرفتی ، گفتم چطور ، گفت صبح کله پاچه زدی ، گفتم نه اتفاقاً ناشتا هستم ، برگشت گفت اگه هنوز نفس داری نگهش دار امروز یه دعوا داریم . خدا بیامرزدش . همیشه یه چاقوی دسته طلایی تو جیب پیرهنش بود. خلاصه رفتیم سر وقت جواد هندونه و قربان مشنگ . جات خالی یه دعوای مشتی راه انداختیم . همون یه بار بود که دیدم چاقو در آورد . بدبخت قربان مشنگ نفهمید از کجا خورد  که یه دفه ولو شد و افتاد کنار جگرکی حسین کَلَک . حسین خیال می کرد مست کرده اما یهو دید خون از زیر شکمش زده بیرون . بازم دمش گرم کسب و کارشو سپرد به داداشش که همون جاها می پلکید ...خلاصه قربانو روی چرخ صفر یخی انداختنش بردنش درمونگاه . خیلی ازش خون رفته بود.اون بدبختم ریق رحمتو سر کشید  فاتحه . فرهادم یه مدتی متواری بود اما پیداش کردن و افتاد تو زندون . هفت سال براش بریدن . اونجا هم با یه نفری به اسم میثم درگیر شد . پسر تو همون حیات زندان کلکشو کند . خیلی جیگر داشت . هنوز سه سالی از حبسش مونده بود که تو زندان زهر بهش خوروندن .  خدا بیامرزدش .‌ یه مدتی با هم می گشتیم . .. چه دنیاییه ! چه رفقایی . هوشنگ زاغه ، کی فکرشو می کرد بیافته  بمیره  بعد زری طلا زنش تو شوش ولو بشه ، خبرشو داری یا نه ، با هر کی می خوابید می گفت به کوریه چشم هوشنگ ! امیدوارم هر جا هست ببینه که با رفقاش میرم تو رختخواب. اتّفاقا خیلی تو نخ من رفته بود. نرخش صد تومن بود کمترم نمی گرفت اما به من می گفت تو با من بیا مهمان منی .‌ کورشم اگه یه بار باهاش رفته باشم . می گفت همه به من التماس می کنن ، اما تو چرا ناز می کنی؟ بهش گفتم درسته که از آبادان پاشدم اومدم این خراب شده اما اینقدر بی مرام نیستم . من با هوشنگ نون و نمک خوردم بعد بیام با زنش بخوابم، خدارو خوش میاد؟  اونم می گفت اتفاقاً رفقاش وقتی با من می خوابن کیف می کنن  و میگن هوشنگ کجایی که ببینی ، بالاخره روزگار به اونم وفا نکرد. یه شبی زری طلا با رفیق جون جونی هوشنگ رفته بود صفا ، اونم نامردی نکرد تمام پولا و طلاهاشو به جیب زد و فلنگو بست و رفت . من فکر می کنم حُجت بود اما اِسمال بی کله می گفت کار قدرت بوده . این حُجت و قدرت از رفقای قدیمی هوشنگ بودن ... خلاصه چند شب بعد جنازه شو پیدا می کنن. یکی تو خونش خفش کرده بوده ... من میگم کار خود حُجت بود اما قدرت گرفتار میشه  . آخه برو بچه ها دیده بودن که قدرت اطراف خونه ی زری طلا می پلکیده . بماند .  به این و اون خوب حال میداد می خواست از هوشنگ انتقام بگیره ، آخه اون میزدش . خدا بیامرزدش . هوشنگ می گفت اگه زنت گوش به حرفت نکرد باید تا می خوره بزنیش! وقتی در خونشو میشکنن میرن تو بو بهش افتاده بوده ... چند سالی که گذشت یه دفه سرو کله ی حُجت پیداش شد . قدرت دو سه سالی زندان بود حالا خدا می دونه اون قاتل زری طلا بوده یا نه اما اونجا سکته می کنه و می میره ‌ هیچی هم معلوم نمیشه ... وقتی هم حُجت سروکلش پیداش میشه غلام زبل که حسابی زری طلا رو تر و خشک می کرد تو روز روشن تو همین راسته ی اعدام جلوش سبز میشه و بهش میگه حُجت دمت گرم عشقتو کردی اموال زری طلا رو هم بالا کشیدی؟ اما تو که رفتی زری یه پیغامی برات داشت یه امانتی هم داد به من و گفت هر وقت هر جایی حُجت رو دیدی اینو تحویلش بده ...

-  چی رو .

ـ یه چاقو بود. غلام زبل دیگه معطل نکرد گفت بیا این امانتی ام تحویل تو! حُجت هنوز اخمش باز نشده بود که یه دفه هوار کشید و آخ بلندی کشید و گفت آی ننه مُردم. هیکلشو که می دیدی نفست می گرفت بعد یه چاقو که خورد دست به دامن ننش شده بود . خوشم نمی اومد ازش . مفت خور بود . خدا بیامرزدش . دیگه دستش از دنیا کوتاه شده اما هر جا ولو می شد من پا می شدم می رفتم . یه طوری هم رفتار می کردم که بفهمه بهت پا نمیدم . از جماعت مفت خور خوشم نمیاد . به خاطر همین انتقام  زری طلا بوده  که میگم ممکنه کار خود حُجت بوده...

ـ غلام چی شد؟

-  گرفتنش . اعدامش کردن . می گفت به عشق زری طلا حُجت الدنگ رو فرستادم گوشه ی قبرستون . بهش گفتیم حالا خوب شد بخاطر زری طلا بخوای اعدام بشی؟ می گفت به تخمم!‌ عشقم کشید پشیمونم نیستم .‌ زری طلا و غلام  تو یه قطعه خوابیدن . زیاد فاصله ندارن اما حُجت کنار مراد رفت به خواب ابدی . اینه ...  مرادو که می شناسی ؟

-  آره ، خدا بیامرزدش . مرد بی آزاری بود . حُجت خیلی اذیتش می کرد . اصلا مرادو آدم حساب نمی کرد ، وقتی می رفت تو مغازش هیچی که نمی خورد ده تا جیگرو ده تا قلوه رو شاخش بود . می خورد و یه آبم روش . موقعی ام که می خواست پاشه بره می گفت بنویس به حسابم .

ـ حُجت تو شوش و دروازه غار معروف شده بود به حُجت مفت خور اما کی جرات داشت جلوی خودش اینو بگه . فقط یه نفر جرات کرد همینو بهش گفت اونم مراد خدا بیامرز بود . بیست سیخ دل و قلوه خورده بود. پاشد که بره مراد گفت حسابتو پاک کن آقا حُجت . این مفت خوریه ،نمیشه که اینجوری . حجتو میگی یه دفه رنگش پرید . پیش چند تا از رفقا حسابی کنفت شد . برگشت بهش گفت: چی گفتی یه بار دیگه تکرار کن بینم. حواست جمع باشه ، تکرار نشه ، گفتم که بنویس تو حسابم .‌ نترس فرار نمی کنم . این درسته مراد ، داشتیم ؟ جلوی رفقا حال مارو گرفتی . بعدش دست کرد تو جیبش دو تا اسکناس ده  تومنی گذاشت جلوی دخلش و گفت : باشه بازم بهم می رسیم حالا دیگه من مفت خورم ؟ پسر چاقو می زدی خونش نمی ریخت . رفقای داخل مغازه مراد گفتن صلوات بفرستید . آقا حُجت شما ببخشید و از این حرفا ... اصلا معلوم نشد چی شد . بدبخت چقدرم بی صدا افتاد و مُرد .

-  انگار تو راه خونش مُرد .

-  آره می گفتن نفسش بالا نیومده .  تو دهنش پر خون بوده ... من که میگم کار نوچه های  حُجت بوده ، از این برو بچه های باج گیر و مفت خور دور و برش زیاد می پلکیدن . حتماً به انتقام حُجت باهاش تصفیه حساب کرده بودن . به ما چه . خدا می دونه، هر دوشونم مُردن دیگه ، قبرشونم کنار همه ، تو یه ردیفه.  یه نفر می گفت  همین که تو قبرستون کنار هم خوابیدن نشونه ی اینه که کار حُجت بوده ...حجتم عاقبت بخیر نشد . به مفت خوری عادت کرده بود . ولش کن . بریز استکانو پرش کن اینقدر حرف زدم قوری چایی یخ کرد .

وقتی ابرام چای اش رو سر کشید رفت سراغ اکبر پسر مراد اما قبلش سفارش کرد تا ذغال قلیونشو  داغ کنن .

ـ وقتی مراد بیچاره مُرد اکبر پسرش یه مدتی مغازه رو چرخوند . حُجت بازم سروکلش پیدا شد و شروع کرد به مفت خوری . می خورد و می گفت بنویس به حسابم.‌ اکبر خدا بیامرزه باباتو، یه وقتایی با ما نمی ساخت  تو به از اون باش .‌ یه وقتایی برای اینکه خودی نشون بده به اکبر می گفت اینایی که اینجا مشغولند همشون مهمون منن . یه شاهی هم ازشون نمی‌گیری ، گفته باشم ، بنویس به حساب من ... اکبرم که حسابی ازش دلگیر بود مغازه رو واگذار کرد و رفت پی کار خودش . بدبخت اونم دَووم نیاورد .

-  معتاد شد مگه نی ؟

-  آره رفت سمت مواد خودشو بدبخت کرد . آخرشم جنازشو از تو جوب آب بیرون کشیدن ... تُف به این  روزگار! اون از حسین پنبه ، اون از کریم سیاه که بهش می گفتن کریم جاکش ، اون از مظفر که فقط دنبال ناموس مردم بود می گفت فقط با زن شوهر دار حال می کنم ، اون از حسام فیتیله که می قاپیدو جیم می شد ، اون از مروت که پسرهای مردمو از راه بدر می کرد .‌ جوونا رو طوری معتاد می کرد که باز بیان سراغش... عشق و حالشو می کرد و یه ذره مواد می‌گذاشت کف دستشون تا باز بیان سراغش.‌ خیلی نامرد بود. چه برو بیایی هم داشت.‌ اصغر یه کتی وقتی سرش داغ می شد هوار می کشید و می گفت تو این راسته مولوی هر کی حرف اول می زنه من فلانم تو دهنش ، کی جرات داشت بره جلو بگه حرف دهنتو بفهم . فقط موسی به غیرتش بر خورد رفت جلوش ایستاد که خودی نشون بده اما اصلا نفهمید کی چاقو خورد  که وقتی به خودش اومد دید صورتش از وسط جر خورده .

-  همونی که سال بعدش یه مشت قرص خورد و خود کشی کرد ؟

ـ آره زنش بهش خیانت کرده بود اول ترتیب اونو داد بعدش سه تا شیشه قرص خورد و غزلو خوند و رفت ، حسابی از ریخت افتاده بود. یادته که جنازه هاشون یه هفته تو خونه مونده بود و حسابی بو گرفته بود .  اصغرم رفت بالای دار اونم بخاطر آدم کشی . تو شمال درگیر شده بود . دو نفرو با چاقو زده بود ، تو شاهرگشونم زده بود. در جا تموم کرده بودند ، غریبه بودند ، تو همون شهرم اعدامش کردند.

-  اگه اشتباه نکنم شهر آستارا بود .

-  مثل اینکه حواست داره بر می گرده سر جاش. ‌ زدی به هدف .‌ دقیقاً خود آستارا. پونصد نفر جمع شده بودند که صحنه اعدام اصغرو تماشا کنن. یه عده هم از تهران رفته بودن. خیلی ها از دستش عاصی بودن ... وللش دم خودت گرم ، همین که منو تحویل گرفتی خیلیه . دمت گرم .

پسره همینطور که به ذغال قلیون ابرام فوت می کرد اونو تحویلش داد و رفت . ابرام یه سیگاری برام روشن کرد و گفت:

ـ تنهایی مزه نمیده با هم دود کنیم .

چند پُک به سیگار زدم که یه دفه رفتم تو فکر. حرفهای ابرام رو مرور کردم و این وسط یه سئوالی ام افتاد تو سرم .

-  چته ،  رفتی تو فکر ؟

-  هیچی بابا .

نصفه سیگارو انداختم تو رودخونه و ابرام یه دود مشتی از دهنش بیرون داد و منم لبامو بهم دوختمو  بازم رفتم تو فکر.  برگشت گفت:

ـ چیه . انگار دمغ شدی ، به چی فکر می کنی ؟

ـ هیچی بابا بی خیالش.

-  نه یه چیزی هست بگو ، نکنه نامحرمیم؟

-  نگو این حرفو.

-  پس تو بگو اون حرفو .

-  کدوم حرفو ؟

-  همینی که زیر زبونت مونده داری استخاره می کنی .

-  نه جان ابرام چیزی نیست ، داشتم به حرفات فکر می کردم  که از هر کی مثال زدی و حرفشو پیش کشیدی و خاطراتتو تعریف کردی همشون مُرده بودن ، می دونم اتفّاقی اینطور شد اما می خواستم بدونم خودت متوجه بودی یا نه؟ ... به نظرم یه کمی عجیب اومد ... حالا بی خیالش.

بعد ابرام عرق صورتش رو با دستمالش پاک کرد و قلیون رو کنار گذاشت و با چشمان گشادگش به من خیره شد و گفت :

ـ ایول ممد داشتیم! ببینم با خودت چی فکر کردی، نکنه خیال کردی ما زنده ایم !؟

۱۵ اسفند ۱۴۰۰

Instagram: hasankhadem3