نیست‌انگاری ایرانی‎‎

ایلکای

 

ملت به خود می‌گویند: هر پست‌فطرتی مجاز است هر کاری که می‌خواهد بکند. پس چرا من که شهروندی آبرومند و باشرف هستم نکنم؟ -- از آخرین گزارش رادزیانکو، رئیس دوما [مجلس]، به تزار، پیش از سقوط دولت

نیست‌انگاری را اصولاً گرایشی در فلسفه می‌دانند، گویی موضعی فکری است که پس از تأمل منطقی به دست آمده است. با این حال اغلب مواضع و روش‌های فلسفی (تندرو بودن یا محافظه‌کار بودن، ابتنا بر عقل سلیم یا حمله به آن، شکاکیت یا جز آن) بیش از آنکه نتایج تفکری طولانی‌مدت باشند، نتایج گرایش‌های روانی افراد یا شاکله‌ی ذهنی آنان هستند. به عبارت ساده‌تر اندیشمندان اغلب گرایشات روانی خود را با مطالعه و تفکر به دستگاه‌های پیچیده‌ی فکری تبدیل می‌کنند. نیست‌انگاری نیز چنین است.

از بین انواع و اقسام اشکال موجود آن، نیست‌انگاری روسی، کمتر فلسفی و بیشتر اجتماعی است. کمتر در مسائل بنیادین مثل امکان وجود اخلاق می‌اندیشد، بلکه بیشتر معطوف به ضرورت ریشه‌کنی نظم کهن اجتماعی است برای ساختن فردا از صفر و روی زمین خالی یا لوح سفید.

طبق معمول در اینجا هم داستایفسکی، آن اسطوره‌ساز بزرگ، پیش از آنکه نیهیلیست‌ها چندان پا بگیرند و بخواهند به چپ بگروند و نام کمونیست بلشویک بگیرند و انقلاب کنند، تشخیص داده بود که در عمق جان ملت روس، چیز مبهم و مغشوش و خشنی می‌لولد. راسکلنیکف، قهرمان جنایت و مکافات، پیش‌نمونه‌ی نیهیلیست‌ها است و همانگونه به نمادی برای نیست‌انگاری اخلاقی بدل شده که آفرودیته الهه‌ی یونانی برای عشق و دیونوسوس برای مستی.

نیست‌انگار مد نظر وی چند صفت دارد:

۱. مادی‌گرا است، به این معنا که تنها به چیزهای مادی و لذات ناشی از آن بها می‌دهد و از این رو معیار اصلی قضاوتش پول است.

۲. به غایت تنهاست. هزاران هزار نفر مانند او شاید باشند، ولی آنها نیز مانند او به چیزی جز منافع لحظه‌ای خود نمی‌اندیشند و لذا امکان اتحاد به آنها وجود ندارد.

۳. در نظم کنونی جامعه خود را "در عین شایستگی" بازنده می‌بیند و لذا اعتقادش را به عدالت از دست داده است. (راسکلنیکف در بستر داستان حائز تمام این صفات است. دانشجوی جوان ظاهراً مستعدی است که زیر فشار فقر مهلک و تهدید دائم صاحبخانه و احتیاج به نان شب می‌بیند فلان پیرسگ امانت‌فروش که شغلش عملاً تلکه کردن آدم‌هاست، چه زندگی خوبی دارد)

از اینجا به بعد او یا باید در عین محرومیت از لذاتی که می‌خواهد، در دل تنهایی تاریک زیر فشار بی‌عدالتی له شود، یا باید برخیزد و کاری بکند. موجودی که به هیچ اتحاد اجتماعی اعتقاد ندارد و به نحوی فلسفی به علت دیدن همگان چون رقیب تنهاست، موجودی که هیچ اعتقادی به چیزی جز منافع مادی نمی‌تواند داشته باشد، نه مسیحی است، نه روس است، نه جزو هیچ کل بزرگتر یا هویت مشخص، آنگاه که بخواهد برخیزد چه می‌تواند بکند؟

داستایفسکی نشان می‌دهد که اینها وقتی سیاسی می‌شوند به ترور رو می‌آورند، راه حل مقطعی محدود بی‌ارزش که کلیت وضع موجود را تغییر نمی‌دهد، وقتی سیاسی هم نیستند به آدمکشی رو می‌آورند، مثل همین راسکلنیکف. به اطراف چشم می‌گردانند ببینند جایی پیرزنی هست که بتوانند خفه کنند یا نه. آنان از سوالاتی فلسفی می‌آغازند. راسکلنیکف می‌پرسد: آیا اگر خدا وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است؟

اما در عمل شاهکارشان فرود آوردن یک تبر بر فرق یک پیرزن انگل‌صفت است و بس. رازدیانکو، بیش از پنجاه سال بعد به تزار اطلاع می‌دهد که بخش بزرگی از اعضای جامعه به این سرطان فکری مبتلا شده‌اند و به خود می‌گویند: هر پست‌فطرتی مجاز است هر کاری که می‌خواهد بکند. پس چرا من که شهروندی آبرومند و باشرف هستم نکنم؟

عقل سلیم قاعدتاً باید پاسخ دهد دقیقاً از آن رو که آبرومند و باشرفی نباید بکنی. اما عقل سلیم چقدر در برابر سختی زندگی مادی، تهدید صاحبخانه، احتیاج به نان شب، به چشم دیدن خوشبختی اراذل و انگل‌ها و بی‌چیزی و یأس خود می‌تواند مقاومت کند؟

علاقه به داستایفسکی در ایران، خصوصاً در این دو دهه‌ی اخیر، حدود عجیبی پیدا کرده است. برای این علاقه البته هزار علت می‌توان یافت و استادی بی‌نظیر او در همین امکان برقراری ارتباط با طیف وسیع خوانندگان است. یکی از بدترین ترجمه‌های فارسی ممکن از جنایت و مکافات (احد علیقلیان) ظرف چند سال مدت بیش از ده بار چاپ شده است.

اما قضیه احتمالاً چیزی است فراتر موفقیت ترکیب رمان پلیسی جذاب با مسائل فلسفی. مساله این است که نیست‌انگاری روسی دیگر فقط روسی نیست. ما در ایران درست با همین سوالات زندگی می‌کنیم. وقتی خدا وجود ندارد، در جامعه‌ای که از عدل و انصاف در آن خبری نیست (و چنین جامعه‌ای به تعبیر آگوستین قدیس چیست جز دسته‌ی بزرگی از اشرار؟) جز ترس از سرکوب یا گیر افتادن توسط پلیس چه چیزی می‌تواند به تو بگوید: نه! نکن! مجاز نیست؟ آیا چیزی هست؟ ظاهراً نیست. این آغاز نیست‌انگاری ایرانی است.