انگار سرباز‌خونه واسه‌ی والدین باز کردن

نگارمن

 

من همیشه با اعوان و انصارِ مدرسه‌ی دخترونه خیلی بد بودم. افکار بسته و تظاهر به آن چیزی که نبودن، آزارم می‌داد و دائم منتظر یه بهانه‌ای بودم که خدمت‌شون برسم. هر دوتا دخترا مدرسه‌ی دولتی می‌رفتن ولی پسره چون خیلی شیطون بود مجبور بودم مدرسه‌ی خصوصی بذارم. اولیای مدرسه‌ی دخترا یه جوری رفتار می‌کردن انگار سرباز‌خونه واسه‌ی والدین باز کردن و ما هم تحتِ نظام و از بچه‌ها واجب‌تر تعلیم و تربیت ماست! دخترام همیشه قبل‌اش سفارش می‌کردن مامان اومدی جلسه، باهاشون دعوا نکنی‌هااا، یا حرف بی‌ربط زدن یهو نزنی زیر خنده.

معلم دینی دخترم، سال دوم دبستان، سرِ کلاسِ درس ازش پرسید تو مرجعِ تقلیدت کیه؟! دخترک از همه جا بی‌خبر می‌گه چی هست اصلا مرجعِ تقلید؟! معلم‌ا‌ش گفت یعنی کسی که حرف‌شو توی زندگیت گوش می‌کنی و هر کاری‌ رو که بهت اجازه نداده نمی‌کنی. بچه هم می‌گه خب مامانم! من مرجعِ تقلیدم مامان‌مه! دیگه نمی‌دونم اون لحظه از دیدن و شنیدن این همه فضیلت چه حالی شده خانوم دینی‌شون، ولی همون‌موقع به دوستِ بغل‌دستی دخترم می‌گه حالا تو بهمون بگو مرجعِ تقلیدت کیه تا هم من بهت یه جایزه خوب بدم هم دوست‌ات یاد بگیره! اونم می‌گه خانوم اجازه مرجعِ تقلید من هم مامانِ خودمه هم مامانِ این!

فرداش منو مدرسه خواستن، طبق معمول با دعواهای من، داستان خاتمه پیدا کرد و پرونده‌ی من به عنوان یک مادر ناسازگار، سنگین‌تر شد.

و اما مدرسه‌ی پسره تقریبا هر روز منو می‌خواستن و چون پای شیطنت در میون بود من دائم در حال عذرخواهی بودم. یه روز خانوم معلم‌اش بهم زنگ زد که چرا جواب نامه‌ی منو ندادی. معلم‌اش یه خانوم مسن رشتی مهربون و صبوری بود که لهجه‌ا‌ی شیرین و غلیظ داشت. منم از همه جا بی‌خبر گفتم حالا موردِ جدی‌ای بود؟ گفت مادر جان، منظورت از جدی چیه؟ دانش‌آموز زنگ که می‌خوره عینهو تیری از چله‌ی کمون در رفته می‌پره هوا روی نیمکتا! بهش بوگو خانم‌جان از نیمکت وسطیا نره که یه وقت از دو طرف پرتاب نشه پایین، بره نیمکتای کنار دیوار، حتی گربه هم این کارو می‌کنه! گفتم اون‌وقت اینا رو تو نامه برام نوشتین؟ گفت پس فکر کردی غزل از حافظ واسه‌ت نوشتم؟!

پسرم که اومد خونه بهش گفتم معلم‌ات نامه داده برام؟ گفت نه، واسه تو نیست، اما واسه‌ی آقاولیِ میوه‌فروش داده! توی کیفمه. پشت پاکت نوشته بود خدمت ولیِ محترم. بعدشم الا و بلا که نمی‌شه بازش کنی مال تو نیست. هیچ‌جوری هم زیر بار نمی‌رفت که آخه معلم مدرسه‌ات واسه چی باید برای آقاولی نامه بده! خلاصه من و نامه و پسره رفتیم میوه‌فروشی و آقاولی راضیش کرد که من ولیِ تو نیستم و اینو جای دیگه‌ای هم نگو. من ولیِ خودم‌ام. اما ‌بعد از سال‌ها توی یه میوه‌فروشی سرِ پلِ تجریش که آقاولی رو دیدم چاق‌سلامتی کرد و جلوی همه با خنده پرسید پسرت چطوره؟! بالاخره فهمید ولی‌ش کیه؟!