ساعت هفت و یازده دقیقه

هادی خوجینیان

 

بعد یاد سال ۶۳ افتادم که رفیق درونم از اوین آزاد شد. در پارک بازی نزدیک اوین منتظر ایستاده بودیم تا رفیقم آزاد شود. از ساعت شش صبح تا هفت شب منتطر مانده بودیم.

تازه ریش و سیبلم در آمده بود. آن وقتی که مرا دیده بود نوجوان تپلی بودم که در کنار آقای صادقی و داودی وقت ملاقات گرفته بودم، چون می‌ترسیدم تیرباران بشود و من قد و بالای بلندش را دیگر نبینم. با این که بچه بودم به او گفتم یکی از ما باید زنده بماند چون جواب مادر را نمی توانم بدهم.

خیلی خودم را کنترل کرده بودم که گریه نکنم. چون پیش دو نگهبان افت داشت. بعد او را ندیدم تا ساعت هفت و یازده دقیقه که از مینی بوس اوین با دمپایی دو رنگی اش پایین آمد. باز هم خودم را کنترل کردم تا جلوی بازجو و نگهبان‌های اوین گریه نکنم. عینکم را برداشتم تا نبید که خوب نمی‌توانم ببینم. افت داشت پیش رفیق درونم خب.

بعد داخل تاکسی که نشستیم محکم با تمام وجودم بغلش کردم و آن وفت بود که با آستین پیراهن مردانه‌اش اشکم را پاک کردم. نمی‌دانستم که باز هم او را ترک خواهم کرد و شاید هم تا سال‌ها او را نبینم.

خودم را آماده کرده‌ام که فقط بنویسم و بنویسم تا شاید همه‌ی این خاطرات برای لحظه‌ای آرامم کند ولی خودتان بهتر می‌دانید که نمی‌شود.

از بلاگ کودکی گم شده