شکار

حسن خادم

 

هوا تیره و تار است و چیزی به آغاز یک شب برزخی نمانده و تو همچنان انتظار می‌کشی. با آن‌که زودتر از سیاهی شب حاضر شده‌ای اما بی‌طاقت نشده‌ای، زیرا نمی‌خواهی شکار از چنگت بگریزد. چیزی حدود یک ساعت یا کمی فراتر از آن در فراسوی ابر و خیال و اضطراب بایستی انتظار بکشی. هوا رو به تاریکی است اما نگران نیستی. در گذرگاهی خلوت و در زیر شاخ و برگ درختی کهنسال که دو نسل از پدرانت را به فراموشی سپرده همچنان انتظار می‌کشی. چاقوی برنده و مرگبار دسته سیاه را که در سیاهی جیبت پنهان است، لمس می‌کنی و مدام تکرار می‌کنی: می‌کُشمت. امشب زنده به خونه نمی‌رسی. کارت تمومه.

در طول دقایقی که مراقبی شکار عبور نکند، حرف‌های دیگری هم زیرلب زمزمه کرده‌ای، اما معنایش همین است. کلماتی که زیرلب هم‌چون ورد و دعا و جملات طلسم بیان می‌کنی شعله‌ور است و از جاذبه جسم و روحت فراتر نمی‌رود. با هوشیاری تمام مراقب گذر عابرین هستی. گویا رفیقی بوده که خیانت کرده یا دشمنی است که خواستار نابودی توست. ما هیچ نمی‌دانیم از جملات یا زمزمه‌های پراضطراب تو نیز چیزی دستگیر ما نمی‌شود. فقط می‌دانیم با پنجه خشمگینت چاقو را لمس می‌کنی و قصد داری جوانی یا مرد میانسالی را به یک ضربه یا چند ضربة مرگبار از پای درآوری. به گمانت به آخر خط رسیده، زیرا عطش انتقام رهایت نمی‌کند. خشم و نفرت چنان بر تو مسلط شده که راه گریزی نمی‌یابی و آنقدر این انتقام شیرین و لذت‌بخش جلوه کرده که دست از همه‌چیز شسته‌ای. پس باید منتظر بمانی و شاید گرفتار شدی. اما برایت اهمیتی ندارد. این گویا اولین باری است که در انتظار قتل و گریز از معرکه لحظه‌شماری می‌کنی. هیچ شبی این چنین هوشیار نبوده‌ای. اینک چاقوی دسته‌سیاه به کمکت شتافته و فشردن آن در میان پنجه‌ی عرق کرده ات، خیالاتت را صیقل می‌دهد و آنگاه درخشان‌ترین تصور ممکن را مجسم می‌کنی: لحظه‌ی قتل با نیش چاقوی انتقام. این توقع ناممکنی نیست و شاید تا ساعتی دیگر به وقوع بپیوندد. بایستی صبر کنی اما غافل نشوی. عابرین گاهی در هم می‌گذرند هرچند که تو او را خوب می‌شناسی و اگر هوا تیره و تار نبود حتی از سایه‌اش نیز او را می‌شناختی. پس سیگاری بر لب می‌گذاری تا از بار ویرانگر اضطراب و نگرانی و خشمت بکاهد. آتشی برای سیگار در جیب نداری و چاقو با شرمساری لبش را می‌گزد. جلوی عابری را می‌گیری و به خواهش از او کبریت یا فندک طلب می‌کنی. عجب! چشمان عابری که مقابلت توقف کرده تا فندکش را برایت روشن کند، قلبت را درهم می‌فشرد. چه شباهتی به شکارت دارد اما قامتش و حتی تبسمش شباهت زیادی ندارد. پس سیگار را به آتش می‌کشی و عابر گذر می‌کند، بی‌آنکه چیزی از تعجب تو کاسته شده باشد. اهمیتی ندارد، همچنان که ما نیز تلاش چندانی نمی‌کنیم تا انگیزه اصلی انتقامت را بدانیم. مهم این است که به این نتیجه رسیده‌ای. پس چه فرقی می کند، زیرا انگیزه‌ها متفاوتند و ما در همین لحظه‌ها برفراز خیالات تو و در میان این هوای غبارآلود حتی لحظه‌ای نیز به انگیزه‌ی اصلی این انتقام نخواهیم اندیشید. ما فقط می‌خواهیم آخرین دقایق قبل از انتقام‌گیری تو را نظاره کنیم که چگونه دست از همه چیز شسته‌ای و به این تصمیم بی بازگشت رسیده‌ای. حتماً ناگزیر و ناچاری. پیش از تو نیز هزاران هزار از آدمیان در مسلخ برخوردی خونین به دیدار مرگ شتافتند و یا از چنگالش گریختند و شهدِ شیرین و لذت‌بخش انتقام را چشیدند و سال‌ها نیز در سایه این توفیق مقتدرانه زیستند و آنگاه تسلیم مرگ شدند. اما فراموش شدند بی آن‌که ارواحشان آن لحظات انتقام‌گیری را از خاطر برده باشند. و اینک نوبت توست. با هیجان و انگیزه‌ای شبیه به آنان. سیگار روشن را می‌مکی و دودش در غبار هوا موج می‌خورد و تو همچنان انتظار می‌کشی. چیزی نگذشته. فقط ربعی از ساعت. کم‌کم پیدایش می‌شود و آن وقت هیولای انتقام خونت را به جوش می‌آورد و چاقوی خفته در تاریکی بیدار می‌شود و یا در رؤیای شگفتی غرق می‌شود. بایستی دید چه می‌شود. اما اینک هیچ چیز به تو مربوط نمی‌شود، نه غبار هوا، نه بادی که در هوا موج می‌زند و نه رفت و آمد عابرین. خوب نگاه کن آن موشی که در لجن‌زار جوی آب بی‌حرکت قرار گرفته چیزی به این ماجرا نمی‌افزاید. موش به راهش ادامه می‌دهد. نمی‌گریزد. آرام می‌رود زیرا او نیز به دنبال شکاری است. حتماً نصیبی خواهد برد. سگی را می‌بینی اما بیشتر مراقبی که شکارت عبور نکند. سگ نزدیک می‌شود، حیوان را می‌رانی. اینها نه تو را از هدفت باز خواهند داشت و نه کمکی به توست. بی‌ارتباطند. حتی خاطراتت و یا دلبستگی‌هایت هیچ‌کدام از چنان توانی برخوردار نیستند تا تو را از تصمیمت بازدارند و کسی چه می‌داند شاید همان‌ها تو را به این انتقام ترغیب می‌کنند، آنجا در زیر شاخ و برگ درخت کهنسال و در این غبار هوای خشک و سرد. هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که تو به این تقدیر و لحظه‌ی شگفت انتقام رسیده‌ای و مطمئن باش که انتظارت طولانی نمی‌شود زیرا اگر بخت با تو یار باشد تا نیم ساعت دیگر شکارت ظاهر می‌شود. این زمانی است که طعمه‌ات همیشه از این محل گذر می‌کند. سیگارت ته می‌کشد اما از اضطرابت چیزی کاسته نشده و حتی بیشتر احساس ناامنی و بی‌قراری می‌کنی. صبرت رو به انتهاست و خود را آماده می‌کنی و فقط تصوری گاهی تو را نیش می‌زند و سعی دارد به تو تلقین کند که شاید امشب شکارت تأخیر نماید و یا اصلاً عبور نکند. همین خیال تو را آزار می‌دهد اما نباید زیاد اعتنا کنی. تا ساعت هفت هنوز دقایقی باقی است و همین امیدوارکننده است. پس صبر می‌کنی زیرا چاره‌ای نداری و ما نیز انتظار می‌کشیم بی‌آن‌که انگیزه‌ی انتقام در سر داشته باشیم.

و ناگهان با وزش بادی، طعمه‌ات ظاهر می‌شود. شعله‌ای از غیب به جانت می‌افتد و صبر می‌کنی تا تو را بسوزاند. به ستون درخت تکیه می‌دهی و خود را مخفی می‌کنی تا در دید او قرار نگیری. مرد نسبتاً جوانی است که نزدیک می‌شود. چیزی حدود چهل سال دارد اما خبر ندارد که چاقوی مرگباری انتظارش را می‌کشد. کیفی به دست دارد و بی‌خیال از تقدیر و خیالات دیگری به سمت منزل خود می‌رود اما اول باید از چند قدمی درخت گذر کند و سپس عرض خیابان را طی کند و آنگاه از پیچ و خم دو سه کوچه‌ی نسبتاً باریک و طولانی بگذرد و سپس زنگ منزل را به صدا درآورد. و تو نقشه‌ی قتل را چنان در فکر و ذهنت پرورانده‌ای که بی‌شک شکارت امشب موفق نخواهد شد در خانه‌اش را لمس کند و اگر شانس بیاوری روح انتقام به تو لذتی سرشار و غیرقابل وصفی خواهد بخشید همچنان که طعمه‌ات را نیز در آغوش مرگ خواهد خواباند. پس برای این لحظه باشکوه و کم نظیر چاقو را بار دیگر در میان پنجه‌ات می‌فشری و نفس‌های سنگین و پراضطرابت را یکی یکی فرو می‌دهی. آنگاه حرارت درونت را به غبار هوا می‌سپاری. حالا چاقو را بیرون می‌کشی و در مشتت مخفی می‌کنی تا به دنبالش حرکت کنی. با این‌که خیلی عجله داری اما صبر می‌کنی تا از عرض خیابان بگذرد و آنگاه لحظاتی بعد در تیرگی و تاریکی اولین کوچه‌ی خلوتِ گذر او نقشه خونینت را عملی کنی. نگاه کن با هوشیاری تمام. آن مرد از عرض خیابان گذشت و همه چیز طبق نقشه پیش می‌رود. چه هیجانی، با کوهی از آتشفشان برابری می‌کند. به راه می‌افتی نباید آن لحظه‌ای که انتظارش را کشید‌ه‌ای از دست بدهی. زندگی تو و همه هستی تو در آن لحظه ثمر خواهد داد. اینگونه حس می‌کنی. چه می‌کنی؟ مواظب باش! عبور از عرض خیابان به چند ثانیه بیشتر نیاز ندارد.

اما گویا حواست پرت شده باشد. گیج شده‌ای. شتاب‌زده و حیران و در ناباوری ناگهان قلبت از جا کنده می‌شود و هراسی مرگبار بر سرت کوبیده می‌شود. توصیف وضع پیش‌آمده، ساده است. دقیقاً به اندازه‌ی عرض خیابان، اما در طول خیابان به جلو پرت شده‌ای. عرض خیابان هفت متر است حالا اندکی بیش و کم فرقی نمی‌کند. در وضعیتی نیستی که بتوانی خود را جمع‌وجور کنی. حتی فکر و خیالت نیز موفق نشد خود را به آن سوی خیابان برساند. چاقوی ناکام تو در میان جوی پرتاب شده و تو ندیدی  موشی به خیال این‌که غذایی یافته یا طعمه‌ای، لحظاتی مقابلش توقف کرد و آن را بوئید. این به تو ربطی نداشت. آنچه که به تو مربوط می‌شود امواج دردناکی است که به سختی هوای غبارآلود را از میان حلقه‌ی عابرین ناراحت و رنگ‌پریده و پریشان به درون سینه‌ات می‌کشاند تا تو نفسی بکشی و اگر شانس بیاوری مرگ را پس بزنی. به اندازه‌ی انگشتان دست و پایت آدم‌های خوش‌شانس دورت جمع شده‌اند و به جان‌کندنت چشم دوخته‌اند و با تأسف سر تکان می‌دهند.

راننده‌ی بخت برگشته می‌لرزد و مدام تکرار می‌کند که: یه دفعه پرید جلو. به خدا ندیدمش. بدبخت شدم! صدای آمبولانسی از دور شینده می‌شود، آن هم حاصل چندانی برای تو ندارد زیرا مرگ در کنارت نشسته و سعی می‌کند با تو مهربان باشد.

خوب نگاه کن! این چهره‌ها را هرگز ندیده‌ بودی، اما مقدر بوده در لحظه جان سپردن تو بالای سرت بایستند و برایت دل بسوزانند. اینها شاید همان عابران بی‌تفاوتی باشند که اگر هنوز پای درخت ایستاده بودی، از کنارت می‌گذشتند بدون آن‌که حتی نگاهی به تو بیاندازند. کمرت یا ستون فقرات تو به سختی آسیب دیده و سرت نیز شکافته است. هوا تقریباً تاریک شده و معلوم نیست چقدر آسیب دیده‌ای. خودت نیز نمی‌توانی درست حدس بزنی. چیزی که بی‌اختیار می‌آمد و می‌رفت یعنی نفس کشیدن، اکنون در میانه‌ی راه گرفتار شده و برای این‌که راهش را باز کند، خون بیرون می‌دهد تا تو کمی راحت‌تر جان بدهی. گمان ما نیز همین است. ظاهراً خونریزی شدید است و هیاهو بسیار و هوا غبارآلود و امیدت اندک. تو حتی چند لحظه‌ای نفس کشیدن یادت می‌رود نه به خاطر این‌که سخت است، فقط به این دلیل که در میان تماشاچیان مردی شبیه آن که سیگارت را روشن کرد ایستاده است، اما او نیست. این مرد در تاریکی هوا زیاد قابل شناسایی نیست  با این حال کیفی سیاه به دست دارد و با حیرت و تعجب به تو چشم دوخته است. این که این شخص همان طعمه‌ی توست یا دیگری، ما درست چیزی نمی‌دانیم. اما اگر قلبت از تپش باز نمی‌ماند شاید می‌توانست او را به ما معرفی کند. این هم دیگر اصلاً به تو مربوط نمی‌شود، زیرا اکنون تو مرد‌ه‌ای بیش نیستی!  

    ۱۰ فروردین ۱۳۸۷

Instagram: hasankhadem3