اواخرِ تابستانِ سالِ ۱۹۹۸ میلادی، در پایانِ یک پروژه‌ی فرهنگی‌ که آن را در واتیکان به پایان برده بودم ـــ تصمیم گرفتم به سفارشِ یکی‌ از همکارانم ـــ به ویلایی بروم که در آنجا پرسی بیش شلی شاعر و همسرش مری سکنی گزیده بودند، این ویلا در لریکی ـــ کمونه ای در استانِ لا اِسپِتزیای ایتالیا قرار گرفته است، قبلا اقامتی کوتاه در ویلای دیوداتی (همان جایی که همسرِ پرسی ـــ مری شلی کتابِ معروف فرانکشتاین را نوشت) که در سوئیسِ امروزی قرار دارد ـــ را تجربه کرده بودم، برای فردی مثلِ من که علاقه‌ای خاص به سبکِ هنری (ادبیات، نقاشی، موسیقی، معماری و سینما) گوتیک دارد ـــ این یک جور احساسِ شخصی‌ بوده و همیشه سعی‌ کردم به دنبالِ همان تجربه‌ای باشم که نویسندگان و هنرمندانِ محبوبم آنها را قبلا کسب کرده‌اند، زندگی‌ کوتاه به مانندِ آنان و تقلیدِ رفتارِ ایشان ــ قسمتی‌ از این علاقه‌ی من است.

این چیزی است که شاید ایرانیان چندان با آن ارتباط برقرار نکنند، احتمال می‌‌دهم دلیلِ آن این باشد که برای من ترکیبِ وحشت و مضامینِ عاشقانه ـــ یک اثرِ هنری را بسیار برجسته می‌‌کند، برای فهمِ این جریان ـــ می‌بایست کتبِ لازمه را خوانده و سفر کنی‌، با درد و لذتِ صاحب اثر آشنا باشی‌، تحقیق کرده و حاضر به انجامِ هر چه باشی‌ و تن به یک ماجرای رازآلود و مرموز دهی‌، به نظرم می‌‌آید که هم میهنانِ من چندان اهلِ ماجرا و تحقیق نیستند.

وقتی دل به جنبشِ ادبی رمانتیسم سپردم ـــ ناخواهانه از آغوشِ کتبِ  ویکتور هوگو، ژان ژاک روسو و.. به سمتِ گوته، شیلر و در آخر پوشکین، لرد بایرون و شلی کشیده شدم، آثارِ شلی لطیف، احساساتی و بی شائبه است، با این که من نوشته‌هایش را به فرانسه همیشه خوانده و می‌‌خوانم ـــ اما احساسِ غریبی نکردم، خیلی زود حس کردم که وی طرفدار، مبلغِ عشق، صفا و آزادی بوده و در همه‌ی عمر کوتاهِ خود ـــ با ستمگران و زورمندان مبارزه کرده است، او خیلی زود فهمید که بزرگترین حادثه عصر، انقلابِ کبیر فرانسه بوده و به نقل از اندیشمندان ـــ خود در راستای افکارِ این انقلاب، قهرمان آزادی شد، او واقعا یک آرمان‌گرا و منادی دنیای نو بود، شلی آنچنان آزاداندیش بوده و قلبی بزرگ داشت که گیاهخواری را پیشه کرده و دفاعیه‌ای از تغذیه‌ی طبیعی ـــ در حمایت از گیاهخواری و حقوقِ حیوانات نوشت، خیلی‌ از این قِسم افراد نمی توان در جایی‌ پیدا کرد.

در یکی‌ از شعرهایش (حتی به فارسی‌ نیز برایم زیباست) می‌‌گوید:

وقتی صداهای نرم می میرند،
موسیقی او هنوز در حافظه می لرزد.
وقتی بنفشه های شیرین بیمار می شوند،
عطر و بوی آن روی حواس مانده است.

برگهای گل رز، وقتی گل رز می میرد،
آنها برای تخت عاشق جمع شده‌اند.
و همینطور در اندیشه های شما، وقتی دیگر از بین رفته‌اید،
عشق خودش می خوابد.

در این شعر می بینیم که شلی به ما یادآور می شود که واقعیتها و احساسات فراموش نشده و با وجود گذشت زمان ـــ در حافظه و قلب دست نخورده باقی می مانند.

رابطه‌ی خوبِ شلی با همسرش نیز در آثارش دیده می‌‌شود، مری برخی‌ از اشعارِ شلی را ویرایش کرده و در موردِ آن با همدیگر به بحث و گفتگو می‌‌پرداختند، به عنوانِ مثال این ویرایش را می‌‌توان در شعری به نامِ از جن آمده است ـــ مشاهده کرد (که پس از مرگ شلی منتشر شد)، از آن طرف نیز پرسی شلی نقدی بر کتابِ همسرش ـــ فرانکشتاین نوشت، در بندِ اول این نقد می‌‌خوانیم که؛ رمان فرانکشتاین، یا پرومته مدرن به عنوان یک داستان خالص بدون تردید از بدیع‌ترین و کامل‌ترین آثار این زمانه است، همان‌طور که داستان را می‌خوانیم، در ذهن در عجبیم و با خود می‌گوییم چه مجموعه‌ای از افکار در چه تجربه‌های عجیبی در ذهن نویسنده شکل گرفته که به این ترکیب حیرت‌انگیز حوادث، نشانه‌ها و رویدادهای ترسناک منجر شده و حاصلش نوشتن این داستان بوده است... این کار را دستی ثابت و استوار سامان داده است.

اما مرگِ شلی عجیب است، انواع و اقسامِ نظریه‌ها و حکایات در این زمینه انتشار یافته است، ماجرا از اینجا شروع می‌‌شود که در اول ماه ژوئیه سالِ ۱۸۲۲ میلادی ـــ شلی و ادوارد ویلیامز (ادوارد یک افسر تَرک کرده‌ی ارتش بود)؛ با قایق جدید شلی ــ به لیورنو (در ایتالیای امروزی) رفتند،
در آنجا شلی با لی هانت (منتقد، مقاله نویس، شاعر و نویسنده انگلیسی) و بایرون ( شاعر و سیاستمدار رمانتیکِ انگلیسی) ملاقات کرده تا مقدماتی را برای مجله جدیدی ترتیب دهند، پس از یک هفته شلی با ادوارد و قایقرانَش ـــ به سمتِ لریکی بازگشتند، چند ساعت بعد ـــ دون خوان (نام قایق جدید شلی) و قایقرانِ بی تجربه‌اش ـــ در طوفان گم شدند.

این کشتی که در واقع یک قایق باز  به طور سفارشی در جنوا برای شلی ساخته شده بود، مری شلی بعداً اعلام کرد که این طرحِ کشتی دارای نقص بوده و هیچگاه نمی‌بایست از آن برای کشتیرانی در یک دریای متلاطم استفاده می شد، دلیلِ اصلی‌ آن هم این بود که کشتی دارای جوش‌های زیاد بوده و با ضرباتِ مکررِ امواجِ یک طوفانِ معمولی‌ ـــ از هم پاشیده شده بود، پیکرِ له شده‌ی شلی را ده روز بعد در سواحلِ ویارِجو پیدا کردند، پیکر‌های قایقران و ادوارد هیچگاه پیدا نمی‌‌شود، در ۱۶ ماه آگوست همان سال ـــ جنازه‌ی شلی را در همان ساحلِ ویارِجو سوزانده و سپس خاکسترش را به رم فرستاده تا در گورستانِ پروتستانها دفن شود، شلی به هنگامِ مرگ تنها ۲۹ ساله بود.

ادوارد جان تِرلانی (نویسنده و ماجراجوی بزرگِ انگلیسی) که از دوستانِ نزدیکِ شلی بود ـــ ماجرای مرگِ او را قبول نکرد، شروع به تحقیق کرده و فهمید که وقتی‌ کشتی شلی به سمتِ دریا حرکت کرده ـــ بلافاصله دو قایقِ کوچک نیز به دنبالش لنگر کشیدند، چندی قبل از توفان تمامِ کشتی و قایق‌ها ـــ حتی آن دو قایق به بندر بازگشته و آنها از کشتی شلی خبری نداشتند، وقتی‌ که پیکرِ شلی پیدا شده بود ـــ بدن و به ویژه صورتَش پرِ زخم بوده و وقتی‌ که ترلانی باقیمانده‌ی کشتی شلی را به موردِ بازرسی قرار داد ـــ دید که کشتی دارای سوراخ‌ها خوردگی های فراوان بوده ـــ انگاری قایقی به آن ـــ بی‌ توقف ضربه زده است، ترلانی نظریه خودش را اعلام کرده و سعی‌ کرد گروهای قانونمندِ مختلفی‌ آن را به موردِ برسی‌ قرار دهند، اما هیچ کس به او اعتنا نکرده و نظریه‌ی ترلانی از یادها فراموش می‌‌شود.

چهل سالِ بعد یکی‌ از ملوانانی که در آن دو قایق بود ـــ در بستر مرگ اعتراف می‌‌کند که : ما فکر می‌‌کردیم که لرد بایرون در آن کشتی است، آخر شنیده بودیم که وی ثروتِ زیادی داشته و همیشه مبالغِ زیادی از پول با خودش حمل می‌‌کند، اما اشتباه کردیم، دیگر دیر شده بود، نمی توانستیم دستِ خالی‌ به بندر باز گردیم، با مسافرانِ آن کشتی درگیر شده و باعثِ غرق شدنِ آن شدیم، شوربختانه این اعتراف در حضورِ یک نماینده‌ی قانون انجام نشده و ارزشی نداشت، هیچ کدام از مقاماتِ استانی و کشوری ایتالیا آن دوره ـــ به آن اهمیت ندادند.

خود را در ساحلِ لریکی یافته و می بینم که پیکرِ خورد شده‌ی شلی را به روی مقداری از چوب گذاشته تا بسوزد، چه کسانی‌ آنجا هستند؟ لرد بایرون حضور داشته و اما تحملِ دیدنِ سوختنِ جسمِ دوستِ عزیزش را نداشته و زود ساحل را تَرک می‌‌کند، لی هانت آنجا است، اما یک نیمه به سوختنِ چوبها نگاه کرده و نیمِ دیگرِ صورتش ـــ در پی اندیشه‌ی دیگر است، ترلانی از همه محترم تر است، سرش را پایین انداخته و با عشق و احترام ـــ به صدای سوزشِ چوب‌ها گوش داده و شاید خاطراتِ خوبَش را با شلی مرور می‌‌کند، مری شلی عقب تر ـــ سمتِ چپ زانو زده و در بقیه‌ی مراسمِ تشییع جنازه شرکت نخواهد کرد، عده‌ای از مردم نیز حضور دارند، آنهایی که مهربانی و عطوفتِ شلی را از نزدیک شناخته و حال آمدند با او خداحافظی کنند، در آخرِ جمعیت دو صورتِ پریشان می‌‌بینم، آنها همانی هستند که با آن دو قایق ـــ پس از شلی به دریا رفته بودند، ایشان نیز تحملِ حضور در آن مراسم را ندارند، کار که به پایان می‌‌رسد ـــ دوستانش خاکسترِ باقیمانده را در کوزه‌ای مخصوص کرده و با خود می‌‌بَرند، این آخرین باری است که مری پا به این ساحلِ غم آلود می‌‌گذارد.

شعری دیگر از شلی را دوست دارم که می‌‌گوید:

از بوسه های تو می ترسم، دوشیزه مهربان.
شما نیازی به ترس از مال من ندارید.
روح من در خلا غرق شد،
نمی تواند شما را آزار دهد.

من از تحمل شما، حرکات شما، دلیل شما می ترسم.
شما نیازی به ترس از مال من ندارید.
فداکاری و معنی معصوم است،
با کسانی که قلب من شما را دوست دارد.
 
نرماندی، آگوست ۲۰۲۰ میلادی.