«ونوس ترابی»

 

دارم می‌روم پاریس. تا قبل از زمستان. باید تکه‌ای را که شروع کرده‌ام، بنویسم. لابد از همان دست نوشته‌ها که یارو می‌آید و می‌خواند و کم مانده است تف بیندازد در صورتم که هی خانم! این چه سمی بود! «برای چس دلار، اینطور خون به دل حامد نکن! نده بخواند!»

«حامد» را اینها خودشان تبدیل به آدم امروز کرده‌اند. وگرنه طرف که با کسی کاری ندارد. جگر تکه‌تکه‌اش را هرروز تریت می‌کند در اشک و یک سر می‌رود بالا! همین نرینه‌های بد دهان سیاست‌زده مدعی که امروز با این پوستهای آویزان از چانه و گلو جلوی من مثل درخت عرعر می‌ایستند و می‌پرسند که کتابم را خودم نوشته‌ام یا داده‌ام «شوهره» برایم اسم و رسمی بسازد! همین‌ها را می‌گویم که خودشان را روانکاو جا می‌زنند و اندازه پهن گاو حالیشان نیست که ...که چه؟ حالا همه در می‌آیند که ول کن دخترجان! با نوشتنت بزن توی دهانشان. چرا نمی‌دانند من نه کاری به دهان کسی دارم نه دستم برای زدن کسی بالا می‌آید.

می‌روم پاریس چون از مردم این شهر دلزده‌ام. دهانشان یا «مرگ بر» می‌دهد بیرون یا «درود بر». با تو هم همین‌طور برخورد می‌کنند. اسمت یا جلوی اولی‌ می‌نشیند یا دومی. خسته و بیزارم. بوی گند دروغ و ریا و مزدوری و باندبازی و حسادت دل و روده‌ام را به هم می‌دوزد.

می‌روم پاریس چون احساس می‌کنم آخرین بار است که این شهر را می‌ببینم. یا آخرین بار است که اینطور هنوز رویایی بالای چشمم آویزان است. بوی جنگ می‌آید. بوی خون. ردپای بمب. بمب‌ها هرروز در مخ دیوانه من منفجر می‌شوند. باید عاشقانه‌ای دست و پا کنم. باید یک‌جوری بنویسم که دلتان داغ شود. سرتان به دوران بیفتد. همچین پاندولی! یک گلوله داغ بیفتد گوشه قلبتان. این‌روزها کسی از عشق نمی‌نویسد، می‌دانید؟ می‌گویند سانتی مانتالیسم است!‌ ملت هم عاشق ادا! واله فلسفه. دیوانه شعار. از عشق بنویسی، در می‌آیند که خب خانم جان! حواست نیست دنیا دارد می‌سوزد؟ به فنا می‌رود؟ حالا تو از ماتحت و پک و پستان نوشتی؟

باید بنویسم. وقتی دارم از کوچه‌های روتوش نشده پاریس می‌گذرم. پیاده. بوی شاش آدم و سگ که تنوره می‌کشد در سوراخ بینی. استفراغی که گوشه دیوار خشکیده و به یک باد بند است که راست بنشیند روی موها و پوستت! آن‌وقت باید نوشت. وقتی کفش فانتزی‌ات می‌نشیند در گه سگ باید بنویسی. یا وقتی می‌رسی «شتله» و آدم‌ها با بوی عرق مانده به پیراهن‌های پلی‌استر و پلاستیک از کنارت می‌گذرند. آن وقت باید گوشه‌ای خزید و نوشت. پاریس مگر غیر از اینهاست؟ صفحه نمایش‌ها یک‌طور دیگر نشانش می‌دهند اما تو باور نکن! چینی‌های آویزان از در و دیوار برند فروشی‌ها که پاریس نیستند. یا زنهای بلوند ترکه‌ای از دنیا بی‌خبر که بوی عطرهای خدا یورویی از هر منفذ پوستشان می‌زند بیرون. باید بروم جایی که چشمم بیفتد به سوری‌های ماسیده کف مترو و خیابان که داستان آوارگیشان را با فرانسه بند زده روی مقوا نوشته‌اند. اما شما شیرفهمم کنید. چطور اینها را ببینم و از عشق بنویسم؟ فانتزی مگر تا کجا کلمات زیبا را می‌دوشد و شهد انبه می‌مالد به پرز زبانت تا آغوش و بوسه و دل‌غنجه برای مردم بنویسی؟ شده است بنشینم کف لوور و زیر پای جماعت توریست که دارند خودشان را چند قسمت می‌کنند میان تلفن دستی و دوربین و نقاشی لبخند ژکوند، لگدمال شوم، باید روزگاری را بنویسم که برای نوشتنش نوک انگشتانم پینه ببندد و ایکبیری شوم! بیایید دست بدهید و بگویید لابد بیل‌زن است که اینطور کبره بسته دست و بالش.

تا شما مشغولید، باید بنویسم چطور بعضی‌ها میان سیگار و برندی و قاف شیک فرنگستانی، هنوز دگوری‌‌اند. تو بگو کوک جوالدوز روی ابریشم!

زبانم زق می‌زند که همینطور دم دستی و رفع کوتی یکی از این جماعت را جلوی چشمتان بیندازم روی تخت و رویم به دیوار با خودکار بیک فکسنی که مدام گوشه انگشتم می‌شاشد، دل و روده‌اش را بریزم بیرون!

یک چشمه‌اش را برایتان بیایم که...

آدم عجیب غریبی‌ست. زود سوپاپ می‌پراند. کافی‌ست بر خلاف میلش کاری کنی یا حرفی در نقض نظرش بگویی. مهم نیست چقدر دوستانه گفته باشی. خشن و بی‌شعور است. نان و نمک حالیش نمی‌شود. در چشمش یا زنی یا جنده. تفاوت را می‌گیرید؟ زن یا جنده. هفته‌ای چند نوبت ممکن است از اول به دومی تغییر کاربری بدهی. دعوایش هم شود، بی برو برگرد دومی خواهی بود. تازه دلیل هم می‌آورد. «شانه و ترقوه‌ات لخت بود با من حرف می‌زدی. فکر نکن نفهمیدم می‌خواستی نخ بدهی!» حالا خیال نکنی طرف در قم زندگی می‌کند ها! جان شما نباشد، مرگ من باورتان می‌شود که دارم از یک پاریس‌نشین حرف می‌زنم؟ کسی که در خیابان‌ها راه می‌افتد و از پای لخت زنها با تلفن دستی‌اش عکس می‌گیرد. بعد به عنوان عکس هنری می‌چسباند روی دیوار مجازخانه‌اش. همین که در مترو، از زنهای سیاه‌پوست فراری‌ست چون بوی روغن تندی می‌دهند. تفسیر هم دارد برای این بو: بوی تنشان نیست، بوی روغن پُستیژشان است. صورت مچاله می‌کند و می‌گوید. تمام خطوط صورتش قر و قاطی می‌شود وقتی یکیشان را به یاد می‌آورد. رنگ پریده و عرق کرده و تهمت‌زن و دروغگوست. رنگ پریدگی‌اش را از قوم و قبیله‌اش دارد، عرق همیشگی‌اش را از چاقی و قند بالا. تهمت زدنش را نمی‌دانم به چه نسبت بدهم. دروغگو بودنش ولی درد دیگریست. می‌خواهد یا می‌خواسته کسی باشد و شود که امروز نیست. شاید کتابخوان باشد ولی بی‌شک کتابها را برای افاضات فیسبوکی می‌خواهد. اینور و آنور تکه‌تکه می‌کَنَد و به فرانسه و فارسی دیوارمالی می‌کند. جماعت زیر پست‌هایش غش می‌کنند، برای افاضاتش سجده می‌روند و عده‌ای که نمی‌شناسندش هم، با این آدم ناراحت وارد بحث می‌شوند که نهایتش چیزی نیست جز تهمت خوردن، فحش‌بار یا بلاک شدن. البته توهم توطئه هم دارد. یا مأموری یا پرستو که به پیام‌دانی‌اش نامه‌ای انداخته‌ای. حالا خودش کیست؟ یک فلانی سابق که هیچ‌چیز درباره فعالیتش نمی‌توانی پیدا کنی. فقط یا با این و آن پریده است یا به این و آن!

باشد رفقا! من آدم حسابی نیستم. آدم‌ها را دوست ندارم. حیوان پرستم. اینطور درباره کسی می‌نویسم یعنی اول خودم ناجورم...اما نگویید که آدم جور می‌خواهید برای خواندن. جور که قلقلکتان نمی‌دهد، می‌دهد؟

از هجویات روزانه.

 

عکس را خودم گرفته‌ام. موزه لوور سال ۲۰۱۸.