«ونوس ترابی»

 

مسخ.

اینجا حلزونت می‌کند. لایه لایه فرو می‌روی در خودت. طوری مچاله می‌شوی که قلبت بیفتد روی لب‌ها. آن‌وقت است که صدای نبض رگ‌هایت را هم می‌شنوی. حتی اسیدی که دارد در و دیوار معده‌ات را می‌جود یک تُک پا می‌آید سر گلو و ببیند هنوز نفس می‌کشی و بعد با همان رد گدازه برمی‌گردد پایین. پاهایت می‌شود بچه‌ات. همچین دست باز می‌کنی برای بغل کردنشان. موهایت پرده می‌اندازد تا یک طرف صورتت را بپوشاند. پرده توری سفید...آویزان است آن طرفی که چشمش اشک بیشتری می‌ریزد.

دیوار.

از این آجرها و دیوارهای سیمانی تنگ، وهم می‌چکد. ترس از دست دادن. فحش تنهایی. خشم ظلم و ضجه‌ای که در حنجره‌ات چروک می‌خورد. پنجره‌ای نیست. من چرک کرده‌ام. فریادم درد می‌کند. خوابم را فرستاده‌اند تبعید. صبح است یا شب؟ دیروز است یا امروز؟ شاید هم فرداست. تنها صدای کاسه روحی* می‌آید و کلید مانده به فانوسقه.

سربازشان پاهای شلی دارد. راه که می‌رود هیچ صدایی نمی‌آید. پیش از این دخمه‌نشینی فکر می‌کردم همه‌شان پوتین می‌پوشند. نه! کفش‌های معلمی داشتند بعضی‌هاشان. از همانها که نه طرح دارد نه شکل درست حسابی. ساده اما کت و کلفت! چقدر کفش می‌تواند شبیه خودشان باشد. انگار دهان آن را هم دوخته‌اند که جایی اگر برود و زبان و کفی تر کند، سر و کارش با جوالدوز آنهاست.

به کفش‌هایشان فکر می‌کنم. به کفش‌هایمان. پاپوش‌ها! خاصیت انفرادی‌ست. به چیزهایی فکر می‌کنی که قبل از این، حتی به ذهنت نمی‌آمد. دست‌هایشان. آن لب‌های خشکیده و آب ندیده. نفس‌هایی با بوی آهن. موهای سیاه و سفید و ریش‌های توپی یا نوک تیز. پوست‌های آویزان. پیشانی‌های لک دار و فرو رفته. موهای کم پشت. شانه کرده به منتها الیه چپ یا راست. دست‌های تیره. ناخن‌های خط‌‌ دار که زیادی مستطیلی چیده می‌شوند. ساعت‌های سنگین فلزی. انگشترهای سیاه و سبز بزرگ.

کفش‌هایشان. چرم، مرده متحرک می‌شود. جانوری را کشته‌اند و حالا پوستش را به پا این‌سو و آن‌سو می‌کشند. همین است که عادی شده. مرگ به پا کرده‌اند و از روی خون می‌گذرند. سر می‌برند و از روی خون می‌گذرند. گلوله می‌زنند و نوک تفنگشان را می‌بوسند. موشک می‌زنند و می‌روند مرخصی.

تاریکی.

ته مردمکم سوزن فرو می‌کنند. چشم‌هایم به تاریکی عادت نمی‌کند. پژمان نشسته روبرو. با موهای مرتب و شانه زده و براق. داده دور تا دور گوشش را ماشین کنند. عروسی برادرش است آخر. چقدر می‌چسبد تماشا کردنش! پسرکم...دستش را گذاشته روی ابرو. می‌گویم مادر جان! دستت را بردار یک دل سیر نگاهت کنم.

باد می‌آید. باد از سوراخ روی قلبش می‌گذرد و می‌خورد به صورتم. پسرم می‌خندد.

چشم‌هایم در تاریکی سایه‌های روشن می‌سازد. بچه‌ام را طرح می‌زند گوشه گوشه این دخمه. حالا چشم‌هایم به دیدنش عادت می‌کند. چقدر کیفورم! دست‌های پسرکم دراز می‌شود. یعنی بیا! برای رفتن به آغوشش پنج تکه می‌شوم. سه تکه‌ام باید از سینه‌اش بگذرد. چشم‌هایم را گذاشته‌ام برای قلبش. باید برسند به دیوار روبرو. از آن در آهنی بگذرند و دست‌ها و کلیدها و زنجیرها را سوراخ کنند. برسند به ناهید که دارد برای پویا لالایی می‌خواند در خواب. لب‌هایم را بفرستم و بگویم خواهرجان! دوام بیاور. پسرهامان آمده‌اند ملاقاتمان. آنقدر سبک آنقدر رها که هیچ دیوار و گلوله‌ای جلودارشان نیست. آمده‌اند مادرهاشان را ببرند خانه.

دهانم روی ابروی پژمان می‌ماسد. صورت بچه‌ام را سوراخ کرده‌اند. بروید کنار! تمام جانم باید بشود دست. جلوی خون را بگیرد. قلبم را باید مچاله کنم فشار دهم روی زخم‌های ابرو و پیشانی. خون که بند آمد، بروم اشک ناهید که از گوشه چشمش در خواب سر می‌خورد را بریزم کف دست و بیاورم برای زخم پسرکم. خوب می‌شود!

کسی می‌گوید هیس! ننال!

سکوت.

صدای سکوت، سوت کش‌دار است. کور خوانده‌اند. گل به خودی! انفرادی دارد برای پسر تاجی‌ام سوت کش‌دار می‌کشد. پسرم آبی پوشیده و کت شلوارش را آهار زده‌اند گذاشته‌اند بالای دیوار. کور خوانده‌اند. انفرادی کجا بود. شاه‌پسرم اینجاست.

در انفرادی آدم گلوله می‌شود. از کاسه حلبی‌شان قوت می‌خورد و حلبی می‌شود. گرد یا تیز. آن‌وقت پسرت که در تاریکی گُر بگیرد، آدم می‌شود گلوله. می‌نشیند میان پنج سوراخ. سینه پسرم مهربان است. می‌گذارد همانجا بمانم. بچه‌ام مادرش را در انفرادی نمی‌گذارد و برود.

مادرانگی.

خدایا باد می‌آید.

حلزون می‌شوم. پژمانم کوچک و لاغر است. باید بچه‌ام را پنهان کنم میان لایه‌ها. جا می‌شود. پسرکم را فرو می‌برم در زهدان. گلوله‌شان جان‌ندار است و به آن عمق نمی‌رسد. بچه‌ام را می‌بلعم. اسید با بچه‌ام کاری ندارد. مستقیم می‌رود در بچه‌دان. آنجا دست کسی به پسرم نمی‌رسد. آنجا دیگر کسی نمی‌تواند پنج‌بار بچه‌ام را سوراخ سوراخ کند.

بگذار درها بسته باشند. حکم‌ها انفرادی. صبح و شب، دیوار. بخواب پسرکم! آنها آنقدر از ما می‌ترسند که دهانمان را گل گرفته‌اند اما ما از سوراخ گلوله‌های تن شماها نفس می‌کشیم.

بخواب پسرکم! اینجا روی دیوار انفرادی می‌نویسم:

و گورها، دهان زمین‌اند که شرمزده می‌گویند: دیگر برخیزید!

 

*روحی، بیان عامیانه «روی» است.

برای مادر پژمان قلی‌پور و تمام مادران #دادخواه و زندانی