«داستانی‌ از شمیران زاده»



پاریس بعد از جنگِ جهانی‌ دوم ـــ نیاز به یک تحولِ بزرگِ شهرسازی داشت، منطقه‌ی ۱۳ پاریس یا همان گوبلن صاحبِ زشت‌ترین آپارتمان‌های فرانسه شد که توسطِ کارگرانِ الجزایری ساخته شده بود، خیلی‌ از مردم به آنجا نقلِ مکان کرده و در انواع و اقسامِ شغل‌های صنعتی مشغول به کار شدند، مسیو سولیتود و همسرش از خانواده‌ای معمولی‌ بودند که نداشته‌های خود را جمع کرده و از لیون به این قسمت از شهر مهاجرت کردند، مسیو سولیتود در یک قصاب خانه کار گرفته و همسرش هم در یک نان پزی معروف به نامِ سن وینسِنت مشغول شد، آنها زندگی‌ مناسبی داشتند، هر دو پنج و یا گاهی‌ شِش روز کار کرده و آخرِ هفته را به خوبی‌ با هم می‌‌گذراندند، اما این خوشی خیلی‌ طول نکشید، مارتا ـــ همسرِ مسیو سولیتود باردار شده و پس از چندی فرزندَش را در هشت هفتگی از دوره‌ی حاملگی ـــ از دست داد.

زندگی‌ خوب و بی‌ سر و صدای مسیو سولیتود از هم پاشیده شده بود، این از آن درد‌ها نبود که با یک آسپیرین خوب شود، این از آن زخم‌ها نبود که با چند جرعه آبجوی سرد فراموش شود، مارتا بیشتر رنج می‌‌برد، مسیو سولیتود از روزِ سقطِ بچه دیگر خودش نبود، سخت می‌‌شد چند کلمه از او بیشتر بشنوی، مارتا تمامِ آن سال را در خانه مانده و اما مسیو سولیتود تا می‌‌توانست اضافه کاری کرده ـــ سپس در یک بار وقت کُشی کرده تا نیمه شب به منزل باز گردد، او دیگر هیچ تمنایی برای به آغوش کشیدنِ مجددِ مارتا نداشت، آن شبِ تاریک از هر تاریکی که به خانه بازگشت ـــ مارتا باز هم در تختخواب بود، مثلِ همیشه مسیو سولیتود لباس‌هایش را درآورده و در کناره‌ی تخت ـــ دور از همسرش خوابید، فردای آن صبح دید که صورتِ مارتا شکلِ عجیبی‌ دارد، چشمانَش نیمه باز و رنگش آهک آلود بود، وقتی‌ او را صدا کرد؛ جوابی نگرفت، نزدیکتر شد، آرام دستَش را که گرفت تا تکانَش دهد، نبض نداشت، نفسی از او بلند نمی‌‌شد، فهمید که مارتا بی جان است، در چند لحظه پر از اضطراب و نگرانی‌ ـــ مسیو سولیتود زود به این نتیجه رسید که مارتا چند روز است که مُرده و شب‌ها در کنارِ یک جسد می‌‌خوابید، مارتا؟ بلی، او از غصه، اندوه و بی توجهی مسیو سولیتود دق کرده بود.

با پروازِ ابدی مارتا ـــ زندگی‌ مسیو سولیتود رو به وخامت گذاشته و هر روز بد و بدتر می‌‌شد، درون گرایی وی کاملا احساس شده و چندی بعد از بازنشستگی ـــ حتی دیگر به بارِ موردِ علاقه‌ی خودش سر نزده و به عنوانِ شَبکار ـــ سرایداری یک کارخانه را قبول کرد، برای وی ایده آل بود، هیچ کس کاری با او نداشت، هیچ کس را نمی‌‌دید جز ساموئل که می‌‌بایست شیفتِ کاری را از او تحویل گرفته و صبح دوباره جایش را به او دهد، توّهم را برای اولین بار وقتی‌ تجربه کرد که به نظرش سایه‌های اطرافِ او جان گرفته و مسیو سولیتود مطمئن بود که آنها دزدانی هستند که قصدِ جانش کرده و می‌‌خواهند اموالِ کارخانه را به سرقت ببرند، جریان را با ساموئل و سپس مسئولِ دیگری در میان گذاشت، تلویزیون‌های مدار بسته کار گذاشته و دو نفرِ دیگر را نیز استخدام کردند، پس از سه ماه ـــ هیچ کس هیچ چیزِ مشکوکی ندیده بود جز هذیان گویی‌های مسیو سولیتود که باعث شد او را از کارش اخراج کنند.

مسیو سولیتود فقط برای یک خریدِ مختصر ـــ آن هم یک بار در هفته بیشتر از منزل خارج نمی‌شد، حملاتِ تشنجی، تظاهرات عصبی غیر معمول او بیشتر شده بود، افسردگی و افکارِ بیخود رهایَش نمی‌‌کردند، بیشترِ شب‌ها در صندلی‌ اتاق خواب نشسته و به نقطه‌ای از سقف خیره می شد، خوابش را از ترسِ نیشگونِ اضطراب‌های خاکستری ـــ تقریبا از دست داده بود مگر اینکه ظهرها از روی خستگی‌ مفرط ـــ چند ساعتی‌ را جلوی تلویزیون بخوابد، تنها همنشینِ او حالا اَشکالی سایه وار بودند که نمی‌توانست هوشیارانه آن‌ها را تشخیص داده و معنی آن‌ها را تفسیر کند، اِدراک‌ پریشی او را روز به روز ناتوان و بد گمان کرده بود، دیگر به این نتیجه رسیده بود که همسایه‌ها برای آزار و اذیتِ او کوشیده و آنها به دنبال توطئه علیه وی هستند.

مادام ریتا که سالهای سال مسیو سولیتود را می شناخت ـــ در طبقه‌ی همکف با همسرِ ملولش زندگی‌ کرده و سعی‌ می‌‌کرد مراقبِ او باشد، اما مسیو سولیتود همیشه در حالت تدافعی بوده و مشکلِ برقرار کردن روابط عادی با مادام ریتا و دیگر همسایه‌ها را داشت، حالت‌های بد رفتاری و اندیشه‌های بد ـــ روان‌گسیختگی او را مزمن کرده بود، دیگر از منزل بیرون نمی‌‌رفت، تمامِ پنجره‌ها را با روزنامه پوشانده و در را به روی کسی‌ باز نمی‌‌کرد، مادام ریتا چند بار پلیس را با خبر کرده بود اما فایده‌ای نداشت، تا قاضی حکم نمی‌‌داد ـــ نمی‌‌توانستند واردِ آپارتمان شده و او را به یک بیمارستانِ روانی‌ ببرند.

مادام ریتا پس از سه هفته مسافرت به لیون ـــ با همسرش به آپارتمان بازگشت، همسایه‌ها منتظرش بودند، آنها می‌‌گفتند که روزها است که صدایی از منزلِ مسیو سولیتود نمی‌‌شنوند، چون همه کاره‌ی آنجا بود ء کلیدِ آن آپارتمان را داشت، با یکی‌ از مردانِ آپارتمان درِ منزلِ مسیو سولیتود را باز کرد، بوی ماندِگی، بوی ایزولِگی و تنهایی در آن تاریکی اتاق‌ها ـــ اعصابِ مادام ریتا را به هم ریخته بود، خیلی‌ طول نکشید که همراهِ مادام ریتا با صدای بلند فریاد زده و با وحشت ـــ پی در پی مادام ریتا را صدا می‌‌زد، بالاخره مسیو سولیتود را پیدایش کردند، او خودش را از سقفِ اتاقِ پذیرایی آویزان کرده و پیکرَش از آن بالا سبعانه تکان می‌‌خورد، دندان نداشت، کلاه گیسِ همیشگی‌ نیز بر سرش نبود، عرق گیرِ چرکینی بر تنَش بوده و به زیرِ پایش ادرار و کثافت دیده می‌‌شد، مادام ریتا از ترس و هراس به سمتِ عقب رفته و دلهره‌ی او بیشتر شد وقتی‌ که روحِ مارتا را در حال که جنازه‌ی به دار آویخته شده‌ی مسیو سولیتود را محکم تکان می داد ـــ دید.

ژنو، زمستانِ ۲۰۲۰ میلادی.