دعا  و خودشیفتگی

ایلکای

 

۱. دعا چی است؟ شکستن سکوت. دعا کردن «گفتن» است. کسی که دعا می‌کند، می‌گوید. انجام نمی‌دهد. چون نمی‌تواند انجام بدهد. علی‌رغم اینکه هنوز میل می‌ورزد، هنوز اراده می‌کند، دیگر نمی‌تواند.

به کی می‌گوید؟ کسی نیست. او تنهاست. وگرنه دعا می‌شد «خواهش» یا «درخواست»، اگر گوشی بود که دعا را می‌شنید. اگر کلمات مخاطبی داشتند.

دعا مونولوگی -مِن‌مِنی- درباره‌ی رنجی ناخواسته است، که «دیگر» از توانِ تحملِ دعاگو بیشتر شده: رنجی غیرقابل‌رفع/ غیرقابل‌هضم. مونولوگی با موضوعِ «طوری که دوست دارم جهان باشد، خلافِ آن‌چه هست.»

۲. من حرکت می‌کنم. می‌خواهم و حرکت می‌کنم. به چیزها می‌خورم و حرکتم را بهشان می‌دهم. جزئیات جهان را تکان می‌دهم. جای چیزها را آن‌طور که می‌خواهم عوض می‌کنم. اما تمام اشیا حرکت را ازم نمی‌پذیرند. همه‌ی اشیا به راهپیمایی من اضافه نمی‌شوند. بعضی‌ها مانع‌اند. اکثر چیزها. خواستِ من را مسدود می‌کنند. دست‌وپام را می‌بندند. آن‌وقت نمی‌توانم. دیگر کاری از دستم برنمی‌آید. چیزی که می‌خواهم از دایره‌ی توانایی من بیرون می‌افتد. نمی‌توانم دیگر اراده کنم و تکان بخورم. تنها می‌توانم اراده کنم. اراده‌ی خالی. این اراده تنها در زبان محقق می‌شود، تنها می‌تواند با زبان، از من خارج شود و به جهان بریزد، نه در کارهای فیزیکی. مسدود، ناچار، اراده‌ام را در زبان بسته‌بندی می‌کنم. می‌گویمش. دست‌وپا بسته. یعنی: دعا می‌کنم. دعا، گفتنِ «پذیرش ناتوانی» است، در عین نخواستنِ شرایط؛ اعتراف بی‌بازجو؛ قبولِ توقف. حرکتم نمی‌آید. نمی‌توانم حرکت بدهم. اما حرکت را می‌خواهم. می‌گویم «کاش که جهان، علی‌رغمِ توقفِ من، تکان بخورد.»

۳. من گوینده‌ی متوقفِ اراده‌ام می‌شوم. منِ دعاگو. اینجا. همیشه اینجا. من که می‌گویم، تا خودم بشنوم. جز من چه‌کسی می‌شنود؟ کسی جز من «اینجا» نیست. اما به گفتن ادامه می‌دهم.

دعاگو جهان را یک‌پارچه استعاره می‌کند: گوشی بزرگ... یک شنوائی مجسم که اطرافم را گرفته. حتا به خودم که بگویم، باز اوست که می‌شنود.

دعا در عین حال که مونولوگی به نظر می‌رسد، دیالوگی به‌درون‌برگشته است. مونولوگ در من می‌ماند. دعا، ظاهراً از من بیرون می‌رود، تا دیگری را بگیرد و برای کمک به درون بیاورد.

دعا به این شیوه، همواره شنونده‌ای فرضی دارد که قدرتش از من بیشتر است، برای به حرکت درآوردن. اما در همین حال، او، درست به علت همین توان‌مندیِ وسیع، مقصر است. می‌توانست نکند. می‌توانست راه حرکت اراده‌ام را باز کند، با همان قدرتی که حالا روزنه‌ای ناچیز را در موقعیتی ناممکن همچنان باز نگه داشته، تا امیدوارم بمانم. امیدوارم که می‌گویم: دعا می‌کنم.

می‌توانست نگذارد کار به اینجا برسد. در واقع، او به عنوان معمار، با قدرتی سیال در همه‌چیز، حرکتم را با موانع مسدود کرده. وادارم کرده تا متوقف شوم و به زبان دعا به قدرت او، در ازای ناتوانی خودم، اقرار کنم. حالا من، دست‌بسته، متوقف، تنها می‌توانم از او چیزی بخواهم: حرکتی را که نمی‌توانم انجام بدهم. می‌خواهم آدمی در حال احتضار که دیگر نمی‌توانم کاریش بکنم باز سرپا شود. می‌خواهم سنگی که دارد به سمت صورتم می‌آید نرسیده به پیشانیم متوقف شود. می‌خواهم اصلاً آب رفته به جوی برگردد. همه‌ی این‌ها خارج از توان من اند. تنها می‌توانند همچون میلی، به صورتِ «نظر من درباره‌ی جهانی ایدئال»، از زبان من ابراز شوند، به سمت گوش معماری که تصور کرده‌ام این چیدمان از توقف‌ها و حرکت‌ها را مدیریت می‌کند: «بجنب! تکانش بده دیگر تا دیرتر از این نشده!»

۴. دعا دقیقه‌ای مابینِ «نذر» و «نیایش» است؛ کمی از این، کمی از آن. نیایش کنشی زبانی است، بی‌این‌که در لحظه‌ی بحرانی -مثل دعا- ابراز شود، بی‌این‌که -مثل دعا- چیزی بخواهد، تنها می‌گوید و با گفتنش می‌ستاید: چاپلوسی از تصوری نامتعین: نشخوارِ مازوخیستیک.

نذر اما برعکس دعا زبانی نیست. نذر پراکسیسی تهدیدآمیز است. چیزی داده می‌شود، تا جلوی از دست‌رفتن چیزهای دیگر را بگیرد: «ببین، من دارم از حقم می‌گذرم، تو هم بگذر تا هم‌چنان از من بزرگ‌تر بمانی.» نذر عملاً نوعی تهدید عملی‌ست، که جایگاهِ صاحب قدرت را متزلزل می‌کند.

دعا جایی در میانه ایستاده. بین نیایش و نذر. کاری نمی‌کند، اما مثل نذر، می‌خواهد، طلب می‌کند. چیزی می‌گوید، مثل نیایش، اما نه بی‌خواهش، بلکه طلب می‌کند. دعا در عین ناتوانی شرارت‌بار است.