زنِ ممد و تلفن
نگارمن
مخابرات شاهرود تا سالهای طولانی سیستم کاریر داشت و به تلفنچی، عین تاکسیهاش, فقط میگفتیم با خونهی فلانی کار داریم. خونوادهای که از نوجوونیِ پدرم خونهی ما زندگی میکردن اهل کاشمر بودن و زنش لهجهی شاهرودی و کاشمری رو مخلوط کرده بود و معجونی ساخته بود که فقط دور و بریهای خودش میفهمیدیم چی میگه.
ما یه تلفن چوبی داشتیم که با چوب درخت اَوِرس ساخته شده و مقاوم به رطوبت، بابام اینو روی دیوار ایوون نصب کرده بود که وقتی توی حیاط هم نشستن صدای زنگشو بشنون.
زنِ ممد کاشمری وقتی بیکار میشد یه چارپایه میذاشت زیر تلفن میشست و تلفنچی رو میگرفت و بدون اینکه بشناستش دو ساعت باهاش حرف میزد و میگفت «...پِسِره گُنایه وِچٓک تکِتنها بِشِسته اونجِن حوصِلِش سر هِرِه» و هر بار میگفتیم والا زشته پسره گناه نداره، حوصلهاش هم سر نمیره، اون کار خودشو میکرد و زنگ میزد احوالپرسی که «زنت چطوره؟» وِ «چهویلههات چطورن؟» یا «امروز صدات درهِنِمیآد نُکُنه سرما بُخوردی!» اگه طرفم میگفت من زن و بچه ندارم میگفت «بد هابه! خیلی بد هابه! مردی به این رعنایی که سرِ کارِ به این مهمی هِرِه که با یَک قِرقِرانو هِنتانه همه رِ به هم وِچِسبانه چطو نِتانِسته یَه دختِرِ خبی پیدا کنه واسه خودش!»
بعدها تلفنها تبدیل شد به شمارههای چهاررقمی. آتشنشانی ۲۲۲۲ و خونهی ما ۲۲۲۴ بود. اما زنِ ممد از هر چیزی که باهاش نامانوس بود فرار میکرد و جیغ میزد. سواد هم نداشت و شمارهها رو غاری یاد گرفته بود! میگفت که انگشتتو هُنکُنی توو غار دویوم، سه بار هِنچِرخانی بعد یَه بارَم علیحَده غارِ چارمو هِنچِرخانی تا بِتانی خانهمارِ بگیری!
بعدها آیفون تصویری اومد و تا زنگ میخورد اول روسریشو صاف و صوف میکرد بعد جواب میداد. اصلنم از این تکنولوژی دل خوشی نداشت چون میگفت «یَه وقتایی وِچِهها، خانه رِه به پشتِ خروس دِوِستَن، مردم چِرِه وایِستی ببینن؟!» و هر چی میگفتیم اونا تو رو نمیبینن زیر بار این همه پیچیدهگی نمیرفت.
دیگه پیر شد و خونهزندگی واسه خودش درست کرد و رفت پیش بچههاش، ولی همیشه مناسبتی میومد پیشمون میموند. برای فوت بابام اومده بود تهران و هر شب بعد از رفتن مهمونا به ماها شروع میکرد غر زدن که «این رسمِ عزاداری واسه مُردهای آبرودار نیست! مردم تهران هِمیان ضیافت! یَک بُری چیزم هُنخُرَن یَه فاتحَه هم نِمِدَن! به قُربُن معرفتِ همشهریای خودمان که با یَه چیکهِ چایی تلخ، پنج دور قرآن رِه ختم مُکُنَن!»
گفتم «انقدر بدخلقی نکن، تو اگه بمیری من خیلی غصه میخورم و یه عالمه گریه میکنم.»
گفت «دستت درد نُکنه ننه جُن ولی خیلیام خودتو اِز هم در نُکن، مِن گریهکن هِنُنخام، دارُم. نووایه کِلُونوم (نوه بزرگم) فیندیاَفَندی موخانه» که با بدبختی فهمیدم منظورش «فنیحرفهایه»، کامپوتری یاد بِگِته.
گفتم «مگه تو میدونی کامپیوتر چطور کار میکنه؟»
گفت «هُن البت که مِدانُم، مگه تو نِمِدانی؟!»
گفتم «نه تو بگو!»
گفت «پِسِره اول که سیتی روضهخوانی رِه مِچَپانَه به کامپوتر، دکمه رِه مِزِنَه یَه صدای گریه و اوس و کولوسی اِز وامانده در مِرَه، انگار کن سهتا پِدِرِت با هم یَکجا بُمُردن!» :)
نگار من عزیز عاشق اینجور خاطره هام ،عالی بود همیشه شیرین زبون و شاد باشی
زبان ها و لهجه های محلی عطر و رنگ گل های صحرائی را دارند. زیبا و خاطره انگیز و پر از واژه های اغلب فراموش شده.
سالهاست میخواهم بروم روستای " زرگر" در آبیک قزوین که شایع است اهالی به زبانی ناشناخته صحبت میکنند. رفتم حتما گزارشی اینجا پست میکنم.
مرسی میمجان خوشحالم دوست داشتی:)
آقای مرادی منم شنیدم فقط گویا تعداد بسیار کمی از سکنه با این گویش آشنا هستن. خیلیام کار جالبیست آشنایی باهاشون، امیدوارم فرصت سفر براتون فراهم بشه. مرسی که خوندین
تنها زنِ ممد کاشمری نبود، همهی محل بودند. در کوی منظریه فقط دو خط تلفن وجود داشته که یکی از آنها در منزلِ ما بوده و کارِ بسیاری از اهلِ محله را راه میانداخت.
وقتی شاه فهمید در دو قدمی کاخ این چنین وضعیتی است ـــ سه ماهه چند خطِ تلفنِ دیگر هم کشیده که انگاری تا مدتی پولش را نیز نمیدادند.
حیفِ لهجهی شمیرانی، با مرگِ ما؛ آن نیز از بین میرود، مثلِ خیلی چیزها.
سپاس.
شراب جان چه نسل عجیبی هستیم، از خیلی چیزها گذر کردیم و نقطهی پایان گذاشتیم. مرسی از شما که همیشه منو میخونین