آن سال ـــ زمانِ خوش به حالِت کبوتر بود، همانی که مازیارِ خدا بیامرز میخواند و میگفت: خوش به حالت کبوتـر، هر جا بخـوای پَر می کِشی، تو هـوای پاک ده، نفس رو بهتــر می کشی، مالـک پهنه ی آسمون تویی، زائرِ بی زبون تـویی، خــاکی مهربون تویی ... اما در کنارِ این جریان ـــ سر و کلهی یک عده عجیب و قریب ـــ با لباسهای عجیبتر و غریبتر نیز در شمیرانِ ما پیدا شده بود، آنها به دنبالِ راهِ اژدها بودند، آنها خوب میدانستند که راهِ اژدها از شمیران میگذشت.
تعجب نکنید، منظورِ بنده فیلمی است به نامِ راه اژدها به کارگردانی بروس لی است که در سال ۱۹۷۲ میلادی ساخته شد، در این فیلم بروس لی در نقش اصلی حضور دارد، فیلم یک سال و نیمِ بعد در ایران به سینماها راه یافته و تنها فیلمی بود که از بروس لی میدیدم، فیلم اصلا به دلم ننشست، چیزی نبود که بتوان از آن چیزی فهمید و برداشت کرد، داستانِ همیشگی و ضعیف، از کتک کاریها و صحنههای دلخراشَش لذت نمیبردم، برعکسِ بسیاری از هم سن و سالهای من که عاشقِ این ورزشِ رزمی شده بودند ـــ آن برخوردهای خونین هنگ کنگی چشمِ من را نگرفته بودند، کاراکترهای فیلم را چندان حرفهای نمیندیدم، بقیه به این قضیه توجه نمیکردند، آنها دلباختهی قهرمانی بودند که یک تنه با گانگسترهای شهر رم در اُفتاده و در از پسِ تبهکاران بر می آید، سالهای بعد فهمیدم که اداره ممیزی به جانِ این فیلم افتاده و طبقِ معمول بدونِ سلیقه؛ قسمتهایی از فیلم را قیچی کرده بودند.
اولین باشگاه ورزش رزمی در شمیران به تازگی در حوالی تجریش باز شده و بسیاری از بچهها بدانجا رفته تا کاراته (هنر مبارزه کردن با دست خالی یکی از رشتههای رزمی است) و کونگفو (یک اصطلاح مشهور چینی است که به معنای مهارت است و برای ماهر بودن در یک کاری استفاده میشود) یاد بگیرند، دیگر در مدرسه و محل آسایش نداشتیم، بچهها ادا و اطوارِ آنچه را که در فیلم دیده و در باشگاه یاد میگرفتند ـــ با دیگران تمرین کرده و خودشان را نشان میدادند، روزی نبود که پای آژان و پاسبان به کوی و برزنِ شمیرانات باز نشود، خیلی از دوستانِ ما از کنارم رفته و گروههای کوچکتری تشکیل داده بودند که با دیگر گروهها قرار گذشته و مثلِ سگ و گربه به هم میپریدند، در آخر زخم و زیلی شده و به خانهها باز می گشتند، در آن سالها شکستهبند ها (آنکه استخوان از هم رفته را جا انداخته و جای برفته را بندد) نانِ خوبی از این جریان در آوردند.
یک روز از نانوایی به منزل میرفتم که یکی از بچهها با لباسِ رزمی نزدیکم شده و دستخطی به من داد، اینو بخون، از طرفِ حَسنِه، تعجب کرده بودم، از زمانی که حالِ حسن و یا همان حسن ولی؛ بچهی اهلِ دارآباد را گرفته بودم ـــ دیگر چیزی از او نمیدانستم (مطلبِ «چه کسـی جـیمز بانـد را در شمـیران کُشت» را بخوانید تا به یاد آورید حسن کی بود)، علاقهای نیز به دانستنِ احوالِ او نداشتم، تمامِ وقتِ بعد از مدرسهی من در دو چیز خلاصه میشد: تمرینِ سازهای موسیقی و تیمِ فوتبال نوجوانان شمیران و سپس تاج، در کاغذ فقط نوشته بود که فردا عصر ساعت ۵ عصر در کوچه قناتِ حصار بوعلی منتظرم است، آنجا را بلد بودم، نزدیک منزلِ شادروان بنان بود که داییهای من همیشه به آنجا رفت و آمد داشتند، کاغذ را پاره کرده و در دلم به او خندیدم، این ننه گدا فکر میکنه کیه، آن روز سرِ قرار نرفتم.
چند روز گذشت، تازه کارنامههای ثلثِ اول را گرفته بودیم، انضباط افتضاح و نمرهی درسها ناپلونی، معلمها چون میدانستند بیشترِ اوقات تمرین و مسابقه دارم ـــ مجبور میشدند رعایتِ من را کرده و فقط نمرهی قبولی به من بدهند، آن عصرِ سردِ بهمن ماه که از باشگاه به منزل باز میگشتم ـــ کنارِ بریدگی اولِ منظریه به یک بار چند تا بچه پسر با همان لباسهای رزمی به جلویَم پریده و مثلِ بچه گرگِ تَک افتاده ـــ شروع به زوزه کشیدن کردند، خیلی برایم مضحک بود، با قد و هیکلی که داشتم ـــ حریفِ من نبودند، آن سالها خیلی میدویدم، ۳ سالِ متوالی در دو های استقامتِ بچهها (و سپس جوانان) اول شده بودم، اگر میدویدم ـــ امکان نداشت به من برسند، خبرِ مرگِتون؛ چِتونه شما فسقلیها؟! این را که گفتم؛ یکی دیگر آرام از پشتِ درختِ بیدِ مجنون به جلویم پریده و جیغِ ریزِ ناجوری کشید که واقعا گوشهایم اذیت شد، حسن بود، حسن ولی دارآبادی، پشتِ لبش تازه سبز شده و پارچهی قرمز رنگی به پیشانیاش بسته بود، چرا سرِ قرار نیامدی؟ چرا دعوت به جنگِ من را قبول نکردی؟... یک سری جمله گفت که جز خندیدنِ من ـــ وی پاسخی دریافت نکرده و بدتر عصبانی میشد.
بیچاره حق هم داشت، آبروی او را برده بودم، چشمش کور و دندَش نرم خود شیرینی و دلقک بازی از خودش نباید در میآورد، به حسن گفتم: از مهناز چه خبر؟ شنیدم با علی دل ای دل میپَره، این را به حسن گفتم، دائم دستهایش را به حالتِ گاردِ کاراته درآورده و از خودش سر و صداهای آرتیستی در میآورد، تو نمیفهمی که من قاطی این بچه بازیها نیستم، کلی کار دارم و الان هم خسته هستم، برو کنار بذار باد بیاد جوجه، این را که به او گفتم ـــ کمی خودش را عقب کشید و گفت: تو باید به دعوتِ جنگِ گروه شاهین پاسخِ مثبت بدهی، این حقِ مَنه و تو باید با من بجنگی، حسن دست بردار نبود، حوصلهی جر و بحث نداشتم، باشه، فردا همین جا منتظرت هستم، بیا دعوا کنیم و قالِ این قضیه رو بکنیم، حسن قبول کرد و با بقیه رفتند، فردا عصر هم نرفتم سرِ قرار، معنی نداشت که بروم، دیگر کسی با من نبود و من از آن جریاناتِ بازی در کوچه بی خبر بودم، از طرفِ دیگر خود را بزرگتر از این حرفها و رفتارها دانسته و دعوا تو کوچه را سَبکسری میپنداشتم، من داشتم بزرگ میشدم!
فردای همان روز ـــ وقتی که از مدرسه خارج شده تا به سمتِ باشگاه بروم، توپ هم همراهم بود؛ دیدم که او با چند تا از جِغله های دیوانهاش من را دوره کرده و حسن با چشمهای پر غضب گفت: همین جا و همین الان، گروهِ شاهین باید انتقام بگیرد، میدانستم که اگر ضربهی اول را دریافت کنم ـــ ضربهی آخر را نیز خواهم خورد، احتیاج به سیاست داشتم تا برای همیشه از دستِ این وروجکِ انتقامجو؛ راحت بشوم، حالا این چه عجلهای هست، من که جایی نمیرم، وقت برای دعوا هست، با این حرفهای من ـــ حسن به من نزدیک و نزدیکتر شده و وقتی که احساس کردم به اندازهی کافی به جلوی من رسیده و بچههای دیگر گارد نگرفتند ـــ توپِ فوتبالِ خود را محکم حوالهی تخم و خایهی حسن کرده و با سر؛ مثلِ بولدوزر با سرعت به جلو رفته ـــ هر کسی جلویم بود ـــ از فشار و هولهای من به کناری افتاده و ابداً پشتِ سرِ خود را تا چند ثانیه نگاه نکردم، وقتی که جلوی ماستبَندی اوستا توکل رسیدم ـــ پشتِ سرِ خود را نگاه کرده و دیدم که هیچ کس به دنبالم نبوده و با خیالِ راحت به باشگاه رفتم.
صبحِ روزِ بعد ـــ در اولین کلاسِ صبحگاهی ـــ آقای جهانی معاونِ مدرسه من را صدایم کرده و به دفتر برد، در آنجا عدهای منتظرم بودند، مدیر و چندی از معلمین و افرادی دیگر که آنها را نمیشناختم، مدیر بلافاصله جریانِ دیروز را از من پرسید: والاّ حسن و ی عدهای دیگه منتظرم بودن بیرونِ مدرسه، میخواستن منو کتک بزنن، اونم با کاراته بازی، منم از دستِشون فرار کردم، مدیر وقتی این را شنید ـــ رو به بقیه کرده گفت: مشاهده فرمودید؟ این بدبختی مثل کنه افتاده روی سرِ ما و انگاری تموم شدنی نیست، این کاراته بازی تا ی بچه رو از بین نبره ـــ ولمون نمیکنه، فهمیدم که حسن حسابی ناکار شده و بردنش بیمارستان، چند تا از بچههای دیگه هم آسیب دیدن، همسایهها به کلانتری زنگ زدن و والدینِ اینها را خبر کردند، بچهها فقط گفته بودند که من هم در آنجا بودم، یک عده دیگر آمدن و با ما کتک کاری کردن، حسن و دار و دستهاش نگفته بودن که میخواستند کاراته بازی کنند، چون حسابی توبیخ میشدند، من چهار تا چیزِ دیگر روی آن جریان گذاشته و با آب و تابِ فراوان ـــ برای بقیه هم تعریف کردم، نقشِ یک قربانی را به خوبی بازی کردم، مثلِ هنرپیشههایی که در فیلمها دیده بودم، بغضِ مصنوعی به صدایم اضافه کرده و آنها را متهم به این شلوغی کردم، هر کسی آنجا بود ـــ دلش برای من سوخت، بدونِ هیچ تنبیهی از آنجا خارج شدم که هیچ ـــ آقای معاون توپِ من را که آنجا؛ در محلِ دعوا پیدا کرده بودند ـــ به من پس داد و به من بارک الله گفت که به دنبالِ کاراته بازی نمیروم، تو باید تشویق بشوی تا بقیه از تو یاد بگیرند.
دلم برای حسن نمیسوخت، او دست بردار نبود، خودش خواست و خودش به دامِ انتقامَش افتاد، شاید سرنوشتش شد مثلِ نقشِ اصلی فیلم راه اژدها ـــ بروس لی که آخر مشخص نشد چه اتفاقی برایش اُفتاد، مرگ بروس لی هنوز تا به امروز؛ یک معمای بزرگ است، خیلیها اعتقاد داشتند بروس لی به خاطر جویدنِ مواد مخدر (حدسِ من تریاک است) به کام مرگ رفت، برخی دیگر نیز اعتقاد داشتند او به دست گروه مجرمی به نام ترید کشته شده و حتی برخی اعتقاد داشتند که ریموند چو، فیلمسازِ چینی، خواستار مرگ او بود، البته بعدها اعلام شد که بروس لی به خاطر یک واکنشِ آلرژیزا (غذایی خاص؛ از جمله آجیل یا صدف، بویژه داروهای خاص) از دنیا رفت، مطمئن هستم که بروس لی نیز فردِ انتقامجویی بوده و مثلِ حسن ولی؛ تَنَش برای دعوا میخاریده و یک کسی سرِ همین داستان ـــ حالِ او را اساسی گرفته است.
از آن سالها خیلی گذشته و من به جای بزرگ شدن ـــ فقط پیر شدم، بیش از ۳۰ سال است که جوجیتسو برزیلی تمرین میکنم، ورزشی که نوعی هنر رزمی بوده که بر فنونِ مبارزه در وضعیتِ خاک تأکید دارد، در مبارزات این رشته؛ هدف نهایی به دست آوردن وضعیت برتر نسبت به حریف و بیدفاع ساختن او با استفاده از تکنیکهای قفل کننده است، کمربندِ قهوهای من در این ورزش؛ فقط جنبهی آماتوری داشته و امروزه روز از تمرینِ آن با دوستانِ نظامی (در بسیاری از ارتشها دانستنِ ورزشِ رزمی واجب است، در لژیون من جودو را انتخاب کردم) و ژاپنی لذت میبرم، در من جودو باعث به وجود آمدن حس اعتماد به نفسِ معجزه آور، نَظمی درونی و خویشتن داری شده که همگی آنها مهارت های لازم در زندگی من فراهم میکنند.
شما را به جَدتان قسم میدهم که به خاطر جلبِ توجهِ دختر و پسرهای محل و فامیل؛ اگر رفتید ورزشِ رزمی فرا گرفتید ـــ آن را روی دوستان و غریبههای محل امتحان نکنید، دستِ آقا بروس لی همراهِتان.
۲۰۲۱ میلادی، تابستان، نرماندی.
خیلی ممنون. بسیار لذت بردم. پوستر بزرگی از بروس لی در حال زنجیرگردانی روی دیوار اتاق من بود وقتی ۱۲-۱۳ سالم بود در آبادان. ولی خودم به ورزش های رزمی علاقه نداشتم. اهل تنیس و پینگ پنگ بودم.
بعد از نمایش فیلم بروس لی، ناظم و مدیر و دفتردار همه در حال جدا کردن دست و پای بچهها از هم بودن:) تب بروس لی! هیچوقت دوست نداشتم این همه خشونت و آسیب زدن توی ورزشها رو!
ولی داستان عشقوعاشقی حسنی رو خیلی دوست دارم:)
ورزش های رزمی اگر به درستی انجام شوند ـــ بسیار خوب هستند، به خصوص برای بچهها و بانوان.
حسن از عاشقانِ حرفهای بود، از همان نوعی که دخترها میپسندیدند.
یادِ آن دوران به خیر.