اول پاییز بود و مدارس باز شده بودن و همگی مشتاق دیدن همکلاسی هایی که ۳ ماه ندیده بودیمشون. بعضی از بچه ها قد کشیده بودن و صداشون جوجه خروسی شده بود و کمی سبیل درآورده بودن. معلم ها هم یکی پس از دیگری تو کلاس میومدن و حاضر - غایب میکردن و دستور کتاب و دفترچه ۱۰۰ برگ و کلاسور میدادن. روز دوم سوم بود که بعد از ظهر کلاس رسم فنی داشتیم که کسی نمیدونست یعنی چی. یکی از بچه ها که برادرش ۲ سال از ما بزرگتر بود و کلاس دهم بود خبر داد که معلم کلاس آقای "دشت کیان" است و باید تخته رسم و  "ت ِ" بخریم, بعدش هم از قول برادرش گفت که ایشون بچه باز هستن و مواظب باشین که تو کلاس خودشو بهتون نماله. همگی گوشامون تیز شد. اینکه تو کوچه و خیابون و اتوبوس و صف سینما و امجدیه بچه باز زیاد بود رو همه مون میدونستیم و حواسمون بود که از باسن مون حفاظت کنیم, ولی این اولین بار بود که میشنیدیم که آقا معلم هم میتونه بچه باز باشه.

زنگ کلاس بعد از ظهر که خورد, همگی با اشتیاق منتظر دیدن این عجوبه بودیم و با دقت میخواستیم سر در بیاریم که میخواد کی رو و چه جوری جلوی کلاس بمالونه. چند تا از بچه ها سرک تو راهرو کشیده بودن و گزارش میدادن. "اوخ, اوخ, داره میاد!"

آقا معلم وارد کلاس شد و مبصر "بر پا - بر جا" داد و همگی مشغول برانداز کردن قیافه اش شدیم. به مبصر گفت که اسم بچه ها رو یکی یکی بخونه و هر کی که بلند میشد یک چیزی در باره اسم فامیلش میپرسید. کت وشلوار سرمه ای پوشیده بود که قسمت بالای شلوارش بخاطر اتوی زیاد و نشستن زیاد رو صندلی لیز و براق شده بود. دو تا دست هاشو تو جیب هاش کرده بود و روی پنجه و پاشنه ی کفشش الاکلنگ وار جلو و عقب میرفت. شاهرخ یواشکی به من و بقیه بچه های نیمکت های ته کلاس گفت:

- نیگا کن جاکشو, داره بیلیارد جیبی میزنه!
- فکر کنم داره بیضه هارو باد میده!

وقتی مبصر اسم پرویز رو خوند, آقا معلم با دقت او رو برانداز کرد. پرویز از اون بچه ننه های لوس ردیف جلوی کلاس بود, یک کمی توپول و همیشه خندون. اهل ورزش و فوتبال هم نبود و ما ها هم کاری باهاش نداشتیم. هروقتی که معلم سوالی میکرد, دست پرویز زود تر از همه بالا میرفت و میگفت, "آقا ما بگیم!" هر روز صبح مادرش میاوردش مدرسه, بر خلاف بیشتر از بچه ها که با اتوبوس میآمدن و اگر هم با ماشین پدر و مادر میومدن, دور تر از مدرسه پیاده میشدن که کسی پدر و مادرشون رو نبینه!

نادر یواشکی گفت, "اوخ, اوخ, بدامش انداخت. ترتیبش داده ست!"

"دشت کیان" دستور  تخته رسم و  "ت ِ" و کاغذ و مداد و پونز را داد و گفت که چون ۴ تا تخته رسم روی یک نیمکت جا نمیشه, دو نفری که در کنار نیمکت ها هستن باید در راهروی بین نیمکت ها وایسن و  کارشون رو اونجوری انجام بدن.

اون موقع متوجه مقصودش از اینکار نشدیم ولی هفته بعد وقتی که از هر نیمکتی دو نفر ایستاده و پشت به راهرو مشغول خط کشی روی تخته رسم شدیم و آقا معلم بین بچه ها میگشت و بر کارشون از نزدیک نظارت میکرد, سر درآوردیم که در حال عبور از راهروی بین نیمکت ها و سرکشی به کار بچه ها, یکی یکی بچه هایی رو که حواسشون نبود رو یواشکی میمالونه. یکی از بچه ها هم فوری یک خط شعر بر وزن "بوی جوی مولیان" درست کرد که همگی میخوندیم و میخندیدیم!

بوی کو* بچه ها آید همی ... چیز ما را تا میان آرد همی

کو* پرویز و قشنگی های او ...  شور و شوق و عشق و حال آرد همی

خیلی زود "دشت کیان" متوجه شد که بیشتر بچه ها حواسشون هست و بهش راه نمیدن و به محضی که او نزدیکشون میشه ازش فاصله میگیرن و با او رو در رو میشن. ما ته کلاسی ها هم براش جاذبه ای نداشتیم و اصلا به ته کلاس نمیومد و بیشتر وقتش رو دو رو ور پرویز و نیمکت های جلوی کلاس میگذروند.

سالها بعد که به این موضوع فکر میکردم, برام جالب بود که ما نه به ناظم مدرسه شکایت کردیم و نه به پدر و مادر ها چیزی گفتیم. این مسئله ی بود که باید خودمون با اون در میافتادیم و یک جوری جون سالم بدر میبردیم. چه بسا مانند یک گله غزال و یا گور خر که در مراتع Serengeti مشغول چرا هستند و مورد حمله یک شیر و یا پلنگ وحشی قرار میگیرن. اول سعی میکنن که جونشون را نجات بدن ولی بعد, صد قدم اونور تر, با ترس و هیجان به حیوان ضعیف و بخت برگشته ای که گیر افتاده نگاه میکنن و خوشحالن که جان سالم به در بردن.

سال بعد, وقتی که مدارس دوباره باز شد, کامبیز پسر خاله ام که یک سال از من کوچک تر بود را در حیاط مدرسه دیدم. داشت با عجله به سمت کلاس میرفت. ازش اسم بعضی از معلم هاشو پرسیدم و اطلاعاتی در باره هر کدوم دادم. وقتی گفت که "دشت کیان" معلم رسم فنی اش هست, لبخندی زدم و گفتم, "مواظبش باش, بچه بازه!" کامبیز نگاهی بمن کرد و متوجه نشد که مقصودم چیه. با عجله خدا حافظی کرد و به سمت ساختمان کلاس هشتمی ها دوید.

منهم از خودم راضی بودم که وظیفه ام را انجام داده ام.