نقشی نامیرا بر تارک حیات

مرتضی سلطانی


امروز چهره اش جور دیگری بود انگار. پیرمرد را می گویم. وقتی بعدازظهر خوابیده بود؛ از پهلو که نگاهش کردم یک طوری بود که گویی گَردی از مرگ بر چهره تکیده و نزارش پاشیده اند. حتی صورتش هم انگار از خون خالی شده بود و مثل گچ سفید بود: انگار که زندگی را با سرنگ از درون بدنش بیرون کشیده باشند! با خودم فکر کردم: اینها گَرد مرگ نیست، گَرد زمان است! اما این دو یکی نیستند؟ زمان و مرگ! اصلا چیست این زمان؟

همیشه فکرِ به اینکه زمان می گذرد و هر چیزی را بدل به خاطره یا نقشی محو و غبارآلود در حافظه می کند غمگین ام می کند. اما لااقل در این یک فقره مرگ و زمان شبیه بهم هستند که هر دو وجودی قابل رویت ندارند: نه زمان را میتوانم ببینم و نه وقتی که مُردم میتوانم مرگ خودم را ببینم.

افلاطون بود که می گفت: "فلسفه چیزی بجز ژرف نگری در باب مفهوم مرگ نیست." به عبارتی مرگ آگاهی ماست که باعث می شود به صرافت فهم حقیقت چیزها و معنای زندگی بیفتیم. و تا جایی که به نزدیکی مقوله ی مرگ و زمان مربوط می شود، تناقض اینجاست که میتوان نتیجه گرفت که زمان میتواند واکنشی تسلی بخش به فانی بودن و میرایی ما یا به عبارتی به مرگ هم باشد. زیرا در صورت فقدان هر امکانی برای محاسبه زمان، مرگ غافلگیری شومی جلوه میکرد که با نهایت بی عدالتی و بیرحمی پیش از آنکه

اجازه بیابیم تا دریابیم کجا هستیم و چرا اینجائیم، فرصت ما را به پایان میرساند. ولی با داشتن معیاری برای تقسیم و محاسبه روزها و لحظه هایی که بر ما می رود - ولو به شکلی متوهمانه هم که شده  این دلگرمی را داریم که دستکم مجالی یافته ایم که این فرصت اندک را محاسبه کرده و سرمان کلاه نرفته. بهرروی هر چه نباشد ما به قول نیچه: موجوداتی هستیم ارزیاب!

با اندوه دستان خشک پیرمرد را که از زمان سکته مغزی تابحال آنرا مشت کرده و هرگز باز نمی کند، نگاه می کنم و یادم می آید که امروز به کف دستش روغن بادام تلخ نزده ام! و بعد رد فکر به زمان را به اینجا میرسانم که زمان از منظر یک فیزیکدان لابد گذری تعریف می شود از «ایستایی اولیۀ یک چیز به سمت آنتروپی( بی نظمی و یا وضعیتی آشوبناک)». به عبارت دقیقتر: گذر از تقارن به انبساط. و انیشتین بود که ثابت کرد درک نیوتنی از زمان: به عنوان خطی مستقل از رویدادها که بصورت مطلق به سوی جلو می رود، درکی نابسنده و ناقص بوده است و حتی این حکم نیوتن که فضا خالی و محیطی شبیه خلاء دارد نیز اشتباه بوده. انیشتین با استفاده از واژه یِ "فضا - زمان" ثابت کرد که فضا بخاطر بافتی منعطف که دارد تحت تاثیر

گرانش و جرم اجسام ، میتواند دچار تو رفتگی یا انحنا شده و مآلا در مسیر مستقیم نور اثر بگذارد و نور را منحرف کند. و چون نور، هم به منزله ی پدیده ای که دیدن و فهم تفاوت چیزها را برای ما ممکن می کند و هم به منزله ی معیاری برای تعیین سرعت است، بزرگترین امکان برای تعیین زمان برای ماست. و از اینهمه می باید نتیجه میگرفتیم که زمان نه خطی مستقیم که ماهیتی نسبی ست: که شاید بتوان گفت نیمی درون ذهن مان و نیمی بواسطه عناصری بیرون از ماست که میتوانیم به وجود زمان قانع شویم. اما اگر بخواهیم این تقسیم بندی: گذشته - حال - آینده، را که قالبا درک کلی ما را از زمان میسازد، مورد مداقه قرار بدهیم می بینیم پذیرش وجود چنین قاعده ای میتواند چقدر تردیدپذیر باشد. زیرا من در این لحظه نه میتوانم در زمان گذشته و نه در زمان آینده باشم و آنرا بصورت تجربه ای زمان مند در ذهنم

درک کنم. اما در لحظه حال چطور؟ زمان حال را هم تا بخواهیم درک کنم و ذهنیتی از آن کسب کنم به زمان گذشته بدل می شود. لابد در عطف توجه به همین میرندگی و گذرندگی لحظه حال بود که وقتی کسی از "سنت آگوستین قدیس" پرسید: «زمان چیست؟» از او پاسخ شنید: «تا پیش از آنکه بپرسی میدانستم.» انگار لحظه حال نه در اندیشه و به منزله ی درکی ذهنی که در واقع به منزله ی موجودیت ما و دیگر جانداران میتواند وجود داشته و جریان یابد؛ مثل خطی که به ما رسیده و بعد از طی دوران حیات ما، به حرکت خودش در مسیر گذر از این سیاره ی زیبا ادامه میدهد. به همینجا که رسیدم دیدم پیرمرد تکان خورد و بعد به آرامی پلک هایش را گشود! نمیدانم این لحظه ی ساده یِ هر روزه، چرا برایم چیزی شبیه معجزه می نمود حالا. چیزی که شوقی ناگفتنی را در من بیدار کرد: انگار که او مُرده باشد و مثل فیلم "اُردت" (ساختۀ کارل تئودور درایر) ناگهان معجزه وار چشم گشوده و دوباره به لحظه حال و به زندگی بازگشته باشد.

اما گرچه این شکنندگی زندگی و گذر میرنده ی زمان میتواند اندوه زا باشد اما میتواند زیبایی زندگی هم باشد: زیرا نشان مان میدهد که این موهبت یکباره و بی تکرار یعنی زندگی، آنهم در این فرصت کوتاه میتواند چقدر با ارزش باشد و به منزلۀ بزرگترین پیش آگاهی و محرک ما درآید تا بتوانیم نقشی نامیرا بر تارک حیات بزنیم و این فرصت را از برای انجام کاری واجد ارزش مغتنم بدانیم. چون نتیجه بلافصل جاودانه زیستن میتواند این سستی و تنبلی باشد که چون برای همه کار فرصت برای همیشه هست پس میشود دائم هر عملی را به تاخیر انداخت. و البته حس ختام این خیالبافی ها و فلسفه بافی های ذهنی من هم رفتن به سراغ پیرمرد برای تعویض پوشک اش بود.