افطار ژیگوی خوک!
نگارمن
یکی بود یکی نبود. اونوقتای خیلی قدیم که توی شاهرود به غیر از خدا هیچکس نبود، رسم داشتن که روز آشنایی، دومادون با خودشون یه بغل سبزی میبردن خونهی عروسون تا دختر نشونکردهشون، جلوشون پاک کنه و سلیقه و سامون عروس بیاد دستشون و اگه راضی بودن قرار خواستگاری رو بذارن، اگرم نه، دم در میگفتن خبر از ما.
بماند که مادربزرگ من چقدر خوشحال بود و خدا رو شکر میکرد که سالهاست این رسم برافتاده چون معتقد بود اگر غیر از این بود تموم نوههاش با این سنت، رو دستش میموندن و حتی باد هم در خونهی کسی رو باز نمیکرد چون همهشون فقط سبزیا رو حیف و میل میکنن و از بس حاضر و آماده همه چیو جلوشون گذاشتن، قدر نمیدونن و مشخصا به من اشاره میفرمود که این یکی که فقط راه سطل آشغال رو خوب بلده و با اقتدار حکم میداد که اگه یه روز میرزاهاشم بسطامی، نقاش سردر بازار بزرگ هم بشی ولی زندگی پسر مردمو بزنی نفله کنی، خودتو با تابلوهات میذارنت پشت در کوچه و مثال میزد که زندگی آدم، طویلهی خضربیک نیست که هر متاعی گوشهوکنارش ریختوپاش باشه و البته بعدها لو داد که خضربیک اصلا زن نداشت و شلختهگیهای طویلهش زیر سر خودش بوده!
مادربزرگم اصرار داشت که از چموخم قطابپیچیدن و مایهی کتلتگرفتن تا شیرینپلوی خوش آبورنگشو ما باید بدونیم و تا هست یاد بگیریم که مربای آلوبخارا کی به قوام میشینه و چجوری خروسخون سحر، قلیفی هویجسیاه رو با گوشت خام سردست بره دم کنیم تا هم تهدیگ چغندرش ته نگیره و هم فلفل و گردغوره خوب به خورد گوشت بخارپز لای پلو بره! ایشون دلش میخواست بقول خودش این اسرار عین یک گنجینهی موروثی نسلبهنسل در خونوادهی خودش باقی بمونه تا مبادا کسی از تبارش از عهدهی ادارهی خونه و زندگیش برنیاد که بیآبرویی از این بیشتر برای یک زن سربهوا امکان نداره.
روزی از روزها پسر دستهگلش که بابای من باشه از شکار که برمیگرده، طبق معمول همیشه گوشتهای خوک رو پیچیده لابلای پارچههای متقال توی سرداب زیرزمین اندرونی میذاره تا بعدن برای موسیو وازگن بفرسته و ژامبون اصل دستساز تحویل بگیره.
مادربزرگه ندونسته به نیت گوشت آهو با رونهای خوکها ژیگوی مفصلی درست میکنه و شصت هفتاد نفر مهمون زن و مرد روزهدارشو که برای افطار دعوت شده بودن، بعد از خوندن دعای توسل با آقشیخمرتضی روی منبر و تضرع و استغاثهی دستهجمعی برای بخشودهگی حداقل بخشی از گناهانشون باهاش پذیرایی میکنه. مهمونام از همهجا بیخبر هی لقمه گرفتن و تعریف کردن و بهبه و چهچه و دنبال دستور پختش از خانمجان و بعدها یواشکی از ابوالقاسم، آشپز فرنگیپز عمارت بیرونی که مامانم با خودش از تهران به شاهرود برده بود، که البته نتیجه نداد.
مادربزرگم وقتی فهمید چه دستهگلی به آب داده، در این یک فقره موضوع، لام تا کام صداش درنیامد و بابامو به حلالیت شیرش قسم داد که ازت نمیگذرم حتی اگه به همقطارای شکارچیات بگی و اگر موسیو سراغ گوشتها رو ازت گرفت بگو دروازهی سرداب، شب تا صبح باز موند و سگای باغ اومدن همشو خوردن و هیچجوره کوتاه نیومد و برای خودش کلاهشرعی درست کرد و گفت که بیتقصیره و ارتکاب گناهی ندانسته در درگاه باریتعالی جرم نیست و از قضا رسم میزبانی رو خوش بجا آورده و گوشت نرم و از هم در رفتهی افطاری خیلیام به معدهی خشکیدهی روزهداران چسبیده و از راحتالحلقوم هم خوشخوراکتر بوده. و هر کس ازش دستورشو میپرسید بر خلاف همیشه، کوتاه و سربسته میگفت عین ژیگوی معمولی مادر جان! دست و پنجه باید مزهدار باشه وگرنه یه اشک چشم روغن کمتر یا بیشتر، یه پر مگس فلفلش اینور و اونورتر، یه نمه پیازش خامتر یا سرختر که توفیر چندانی توی مزهی غذا نداره!
عالی بود نگار من عزیز ،عجب غذای لذیذی بوده کاشکی اون روز ما هم مهمان مامان بزرگ بودیم :) البته من سالها تو ژاپن با گوشت خوک قیمه پلو و انواع خورشت ها را می پختم ، پایدار باشی
چقدر شیرینی شما!
البته اجازه دارم بگم که قلمت از پارسال تابحال کلی توفیر کرده؟...جملات قوی و استخون دار. ببخشین البته ادای بچه بلدا رو درنمیارماااا فقط چون زیادی قفل میشم به جملات، یه شطحیاتی گاهی میگم.
این تکه رو داشته باش: «دست و پنجه باید مزهدار باشه وگرنه یه اشک چشم روغن کمتر یا بیشتر، یه پر مگس فلفلش اینور و اونورتر، یه نمه پیازش خامتر یا سرختر...»
آخ آخ جای من خالی. گیاهخواری بی گیاهخواری!
میمجان عزیز جای همهمون خونهی مامانبزرگای همدیگه خالی بوده:)
مرسی ونوس نازنین، شما واقعا بلدی و من خیلیام ذوق میکنم کامنت ازت میگیرم و خیلیام خوشحالم که به دلت بیشتر میشینه ولی واقعا اینا جملات مامانبزرگم بود و مقیاس اندازهگیریهاشونم به همین نامفهومی بود:)
جهان جان عزیز، با این هوس پایههای گیاهخواری لرزید:)
آقای مرادی عزیز خیلی خاطرهی قشنگی گفتین، مرسی از این شیرینی مطلب. خوش بحال آقانقی که یاری دارن قند و عسل. اخلاق خوب از هر چیزی کارسازتره:)
کامنت من از متن شما طولانی تر بود.دفعه بعد باید کوتاه بنویسم.
محروم کردین ما رو از خوندن مطلب قشنگتون:(