«ونوس ترابی»

 

شرط بسته بودم. روی اسی. نمی‌دانم اسمش اسحاق بود یا اسماعیل. روی کاغذ پاکت سیگار نوشته بودند «اسی، ببرِ نمیر»! زیر اسمش پنج اسم دیگر هم بود:

 

راغب، پول درآر!

ممود، راهْ دست!

عشقی، کف گرگی!

سالم، چنگال!

هاشم، هُشَّه!

 

آن پنج‌تای دیگر به نظرم قمپز آمدند. باد توی طبل انگار. اما ببری که قرار نبود بمیرد، جای بستن داشت. گفته بودم بیشتر از «بیست چوق» نخواهم داد. زیاد هم بود. روی هرکدامشان بین پنج تا پانزده هزار تومان می‌بستند. حالا زده بود و من  منطقه تک رقمی نشین، محض تفریح آخر هفته، آنهم بعد یک فصل دود و دو سیخ کباب برگ و دنبلان و عرق انار دبه‌ای، آمده بودم پارک میثاق و طرف‌های هرندی. شپش طور، لای بوی عرق مانده به پلی‌استر و تیغ کند سه ساله و سوزن مشترک مافنگی‌های عمل سنگین می‌لولیدم. از پسربچه ده ساله بگیر تا زپرتی‌های هفتاد به بالا، خط چاقو روی دست و صورت داشتند. با آن صورت صافکاری شده، مثل هیلمن نارنجی سرپا در قبرستان ماشین‌های تی‌بی‌تی بودم. اما جای پایم سفت بود. رفعت خال‌زن را با سه بسته سنتی-صنعتی رام کرده بودم تا راهم دهند میان خودشان.

رفعت را می‌گویی؟ جوان نوزده بیست ساله‌ عمل سنگین اما فرز و تیزی بود. با نوک سنجاق یا سوزن ته‌گرد و جوهرخودکار برای مافنگی‌ها خال لاتی، عشقی و مرامی می‌زد. کج و معوج و ناموزون. اما هرچه نبود، همان خال، لاتی طرف را پر می‌کرد و با خط و ربط قمه و چاقو و چشم‌های خمار و کمر آکاردئونی معتادی، دستمال یزدی‌اش را از خون و عرق بیشتر چرک می‌انداخت. وانگهی، گاهی فقط کافی بود یک اِهِنِ دنده سه بندازی در دهانت و بعد رها کنی میان عشیره نشئه و خمار تا همه‌شان بچپند توی دخمه و سوراخ‌های جاسازشان.

خال من یکی را سرْتیغ خلاف بانکوک زده بود. سیصد دلار سلفیده بودم تا اژدهایی بزند پشت کمرم. گاهی معلمی بورس و سرمایه می‌کردم در مؤسسه‌های خصوصی  و قرار نبود خالم را با آن دک و پز استادی بیندازم بیرون. اما وقت شنا، همیشه بودند مشتری‌های بالاشهری که آدرس خال زن را می‌پرسیدند و من گرای پنج هزار و پانصد کیلومتر آن‌طرف آب را می‌دادم و باد طرف می‌خوابید.

رفعت خال‌زن تمام سعیش را کرد تا با همان سوزنی که بوی کفن آدم را یک دور در بینی و حلق می‌چرخاند، خالی دوزاری روی ساعد یا انگشت‌های دستم بزند تا «خودی»تر به چشم بیایم و دنبالم نیفتند و به قول خودش، برای هزارتومان پوستم را نیندازند روی طناب رخت. جلوی چشمش عرق‌گیرم را کندم و کمرم را نشانش دادم. کم مانده بود پس بیفتد. «ناموس خال» از دهانش نمی‌افتاد. گفتم اگر آدم درستی باشد و بگذارد روی ‌بیارترین بچه جنگی آن ماه شرط ببندم، به تمام یاروهایی که آمار خال‌ْزنم را می‌پرسند، از آن به بعد کروکی رفعت را بدهم. روی هوا گرفت. این وعده البته ورای آن چند بسته صنعتی-سنتی بود.

تا پایم باز شود به معرکه قمار روی جنگ بچه‌های سیزده ساله و شرط بستن روی «اسی، ببر نمیر»، باید از تونل کُری و لغز و نگاه خفت‌گیر بیشتر مافنگی‌ها می‌گذشتم. حتی با پوشیدن شلوار شش جیب و کفش سه خط گریس مالیده و کاپشن خلبانی هم زگیل حساب می‌شدم.

پیچ قنبری را رد کردم و رسیدم به دخمه‌ای که بالا و پایینش عملی نشسته چرت می‌زد یا خیمه زده بود و دود می‌گرفت. دختر هفده هژده ساله‌ای لب حوض بی‌آب نشسته بود با چادر گلدار خاکستری و روسری وارفته سیاه. نوزادی از پستانش آویزان بود و روی دو زانوی زن مدام به گوشه‌ای می‌افتاد و باز پستان را به دهان می‌گرفت. زن جوان با دندان، سر بند سیاه لاستیکی را سفت چسبیده بود تا روی ساعدش محکم‌تر گره بخورد و با دستهایش داشت هوای سرنگ را می‌گرفت. از تصور محتوای شیری که به دهان آن نوزاد چندماهه می‌رفت، لحظه‌ای معده‌ام شخم خورد. شنیده بودم که بچه‌هاشان را هم گرفتار می‌کنند اما نمی‌دانستم از چه سنی عمل می‌ریزند به خون بچه.

-چته یارو؟ به چی زل زدی؟

مثل غشی‌ها، چشم‌هاش داشت می‌افتاد پس سرش. کیف موادی که خون به خونش می‌انداخت، دهانش را باز نگه داشته بود و ته خنده‌ای هم به گوشه لبش وصله می‌کرد. در همان نشئگی، فحش چارواداری داد. از روی حوض لیز خورد و نشست کف زمین. انگار در همان عالم هپروت هم مادرانگی پاچه‌اش را گرفته بود که حالاهاست پاهایش شل شود و بچه با سر بیفتد روی موزاییک. روی زمین پهن شد. بچه همچنان از پستانش آویزان بود اما پایین تنه‌اش افتاد روی زمین و از کمر به بالا روی زانوی نیمه خمیده زن لم داد.

باید نگرانی‌ام را از آن زمین یخ‌زده و رماتیسم و چاییدگی نوزاد می‌گرفتم و می‌رفتم قمار. حالا وقت فکر کردن نبود. اینها اینطوری بودند. اینطوری حال می‌کردند. اینطوری به دنیا می‌آمدند و بلکه شلخته‌تر هم می‌مردند. یک اسکناس هزارتومانی انداختم جلوی چادرش. داشت چرت می‌زد. ده قدم نرفته بودم که دیدم سه پسربچه شش تا هشت ساله، برای قاپیدن هزارتومانی به جان هم افتاده‌اند و فحش‌‌های ناموسی می‌دهند. سومی که از همه کوچکتر بود، سنگی برداشت و کوبید در سر دیگری. بعد کاغذ سبز را کش رفت و دوید بالای دیوار خرابه.

باید می‌رفتم. باید اسی را پیدا می‌کردم و برای برد، می‌ساختمش. رفعت گفته بود شیشه می‌کشد و عرق کشمش می‌خورد. برای برنده شدن، باید هردو را برایش دست و پا کنم. باخت ندارد. نمی‌میرد.

شیشه را همانجا پشت حمام نمره خریده بودم. رفعت عقیده داشت که انداخته‌اند! قیمتش یک سوم چیزی‌ست که داده‌ام. دردم نیامد. باید اسی را می‌ساختم. بقیه‌اش مهم نبود. بابای اسی که پول قمارهای جنگی پسرش را در جیب می‌گذاشت، خودش عرق کشمش می‌انداخت. گفت پیکی پانصد تومان. دادم.

اسی، چهارده ساله بود. با سری صفر تراش که جای سالم نداشت. بالای ابرویش از راند قبلی پاره بود و خون به چشمش می‌آمد و با انگشت، انگار که عرق بگیرد از پیشانی، خون‌ها را روی زمین می‌تکاند. گفتم اینطور که نمی‌شود. باید ببیند تا مشت بزند و بجنگد. خندید. بابای عملی‌اش همانطور دولا دولا رفت و در کاسه‌ای آهنی گِل درست کرد و آورد مالید روی زخم اسی. خون بند آمد. پسر مقاومت می‌کرد و می‌خواست گل را بردارد. کسر مردانگی بود برایش. تشر زدم که اگر تخس بازی دربیاورد، ۲۰ تومان می‌شود ۱۸. برایش یک قران هم اسکناس درشت حساب می‌شد. کوتاه آمد.

لاغر بود با چشم‌های سیاه درشت. دندان‌های زرد و نفس تندی داشت. استخوان گونه‌اش زیادی بیرون زده بود. یقه زیرپوشش جر خورده بود و بالای سینه‌اش بنفش می‌زد. انگار کبودی باشد که دارد خوب می‌شود. معلوم بود کار هر روزش است. جنگ و قمار و پول عمل. شلوار کردی پایش بود. پا برهنه. شنیدم که «اینجا» هیچ گنده لاتی جین نمی‌پوشد.

روی دست‌های لاغرش خالهای کوچک و بزرگ داشت. روی مچ‌ راست و چپش یکی مادر و دیگری حرف «خ» را خالکوبی کرده بود. گفتم شاید در این سن و سال، حرف «خ» اول اسم یاری و نقل خاطرخواهی چیزی باشد. خندید و تفی روی زمین انداخت که:

-این بچه ابی بازیا مال ما نی حاجی! ما دنبال نونیم. دنبال یه قرون دوزار. پول عمل خودم و بابام و تریاک ننه‌م باس دربیاد. البته باباهه نارو زنه. بالا می‌کشه. ولی آقامونه. نوش جونش!

-پس این «خ» کیه؟

در هم شد. اخمش، لای گل خشک شده را ترکاند و کمی خون بیرون زد. با پشت دست، کشید زیر بینی. رد آب بینی ماند کنار لپ تو رفته‌اش.

-خ یعنی ناموس! یعنی خار! خواهر. هشت ماس نییدمش دایی!

-کجاست؟

داشت آماده می‌شد برود شیشه بزند. پیک عرق را بالا رفت و «سلامتی» را تندی غرغره کرد. پیک را انداخت گوشه‌ای و گفت:

-عَ آقای بی ناموسم بپرس!

اسی، ببر نمیر مشت می‌خورد. چشم چپش نیمه باز بود و ورم داشت. مدام خون بینی‌اش را پاک می‌کرد اما حواسش را داده بود به روبرو. یکی زد توی شکم حریف و تا طرف دولا شد، اسی با زانو زد زیر فکش.

در آن اسفند ماه گیاه‌سوز، کاپشن خلبانی روی تنم ماسیده بود.

چک پول صد تومانی را گذاشتم روی بساط اسی، ببر نمیر. آمدم نمره تلفنم را هم برایش بنویسم، دیدم نمی‌شود. جور درنمی‌آید. کدامشان را می‌شود نجات داد؟

شش جیب داشتم و باید در هرکدام یک تکه از آن پسربچه‌های سیزده چهارده ساله را جا می‌دادم و از هرندی می‌رفتم. پشت پاشنه کفشم را از تا درآوردم و کفش را کامل پوشیدم.

کسی  با لثه‌ای بی‌دندان سوت تیزی کشید:

-ژون داژ!‌ بودی حالا!

 

* خبری خواندم با همین مضمون و داستان را با چاشنی تخیل نوشتم.