توهم
حسن خادم
زن همین که مقداری از خانهاش فاصله گرفت بدون هیچ دلیل خاصی احساس کرد کسی به دنبال اوست و آنقدر مطمئن بود که به بهانهی دیدن ویترینی چند قدم به عقب برگشت . در فاصلهای حدود چهل قدمی زن نسبتاً جوانی را دید که ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد. شَکش به او رفت. از آن فاصله چهرهاش واضح نبود. به نظرش غریبه آمد. زن نگاهی سطحی به ویترین مغازه انداخت و باز به راه خود ادامه داد. در فاصلهای دیگر باز به عقب برگشت و او را دید که در مسیرش پیش میآمد. اگر در ساعات خلوت شب بود نگران و مضطرب میشد اما در میانهی روز و در حالیکه رفت و آمد مردم جریان داشت دلیلی برای ترسیدن نداشت. آن زن چرا او را تعقیب میکرد؟ پرسشی بود در ذهنش که پاسخی برای آن نیافت. این احساس او را آزار میداد و کنجکاوی رهایش نمیکرد. دقایقی بعد مسیر خود را به راه پردرختی کشاند که زمینش سنگفرش و در دو طرف آن نیمکتهایی آهنی برای نشستن و استراحت قرار داشت. مطمئن بود آن زن هنوز به دنبالش بود. این بار برنگشت و به راه خود ادامه داد. کمی بعد مرد باریک اندام و میان سالی را دید که از روبرو نزدیک میشد و همین که به او رسید ناگهان زن ایستاد و خطاب به او گفت:
ـ میبخشید آقا مزاحم شدم.
ـ خواهش میکنم.
ـ ممکنه به من بگید یه خانمی پشت سرم هست یا نه؟
ـ خانمی پشت سر شما... خیر.
ـ یه خانمی که دامن مشکی داره و بلوز صورتی رنگی تنش باشه.
ـ خیر اصلاً کسی نیست می تونید برگردید خودتون ببینید.
زن برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت.
ـ خیلی عجیبه!
ـ چیزی شده، می تونم کمکتون کنم؟
ـ این خانومی که گفتم مدّتیه در تعقیب منه. عجیبه الان نیستش.
ـ خودتون میبینید که با این نشونیها چنین کسی دیده نمیشه... فقط یه پیرزنه که داره میاد این طرف و یه پیرمردی هم داره دور میشه... اون جلوتر تو مسیرم یه فرورفتگی وجود داره میخواهید با هم بریم اونجا رو هم ببینیم؟
ـ فکر خوبیه. میبخشید جداً.
ـ نه خواهش میکنم. مشکلی نیست. اتّفاقاً یه بار منم احساس میکردم کسی دنبالمه... پس بریم.
ـ بله میفرمودید.
و مرد اینطور ادامه داد:
ـ بله عرض میکردم خدمتتون احساس میکردم کسی دنبالمه، تقریباً باورم شده بود و یکبار وقتی مسیرمو عوض کردم دیدم بازم با من میاد. تعجب کردم ایستادم تا به من رسید و ازش پرسیدم فکر میکنم دنبال منید اینطور نیست؟ ... و اون آقا توضیح داد که سوءتفاهم شده اصلاً اینطور نیست. عذرخواهی کرد و رفت و من دیدم وارد خونهای شد... همون جا بود که فهمیدم من اشتباه میکردم. پیش میاد زیاد فکرشو نکنید.
در کنار فرورفتگی و پیچی که در سمت چپ مسیری که دو ردیف درخت داشت و به بلوکی مسکونی منتهی میشد ایستادند و مرد بلافاصله به حرف آمد و گفت:
ـ اینجا هم کسی نیست.
ـ درسته. خیلی ممنون آقا. جداً منو ببخشید وقتتونو گرفتم.
ـ خواهش می کنم، ضمناً اگه دیدید این خانوم بازم دنبالتون اومد میتونید صبر کنید بهتون برسه ازش بپرسید اون وقت معلوم میشه موضوع از چه قراره... خیالتونم راحت میشه.
ـ باید همین کارو بکنم. فکر خوبیه. ممنونم. خداحافظ.
ـ بسلامت.
و مرد به راه خود رفت و زن چند قدم بعد ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز به راه افتاد. خبری از آن زن نبود. از کنار پیرزنی عبور کرد و یک لحظه احساس اینکه شاید خیال کرده به سراغش آمد اما زیاد دوام نیاورد، زیرا چند قدم که به راه خود رفت ناخودآگاه به عقب برگشت و همان زن را دید که با فاصلهای نه چندان دور به دنبالش میآمد.
و این بار در روز روشن به اضطراب افتاد. کمی جلوتر روی نیمکتی نشست و درحالی که به حرفهای مرد عابر میاندیشید منتظر ماند تا آن زن به او برسد یا از برابرش بگذرد و او را خوب ببیند. همان جا که نشسته بود به سنگفرش مقابلش خیره شد و درانتظار باقی ماند. وجود او را که نزدیک میشد احساس میکرد اما همین که به چند قدمی او رسید، متوقف شد. اضطراب وجودش را فرا گرفت. نمیخواست به سمتش برگردد اما به دلیل توقف نسبتآً طولانی و غیرعادی او ناچار شد با عصبانیت به سمت چپ خود نگاهی بیاندازد. یکدفعه بدنش سرد شد. حیرتزده نگاه میکرد. مردی در چهار قدمی او ایستاده بود و درحالی که جعبهای شیرینی در دست داشت مشغول خواندن آدرسی بود. آن مرد ناگهان متوجه زن شد و کمی جلوتر آمد و گفت:
ـ میبخشید خانوم ممکنه بفرمایید این آدرس کجاست. این بلوکها منو گیج کردند.
زن از جا برخاست و ابتدا نگاهی به پشت سر آن مرد انداخت و بعد چشم بر کاغذی که آدرسی روی آن نوشته شده بود دوخت و گفت:
ـ انتهای همین راه سمت راست بلوک چهاره.
ـ پس درست اومدم. ممنونم.
زن تکه کاغذ را به دست مرد عابر داد و باز روی نیمکت نشست و خوب به مسیری که طی کرده بود خیره شد. هیچ ردی از آن زن نبود. آیا مخفی شده بود؟ دقیقاً همین که تصمیم گرفته بود با آن زن صحبت کند دیگر او را ندید و این موضوع چنان فکرش را مشغول کرد که شب هنگام به ماجرای امروز اندیشید و با همین خیالات بود که به خواب رفت.
دو روز دیگر نیز سپری شد و درحالی که داشت آن موضوع را فراموش میکرد ناگهان در یک معبر عمومی که تعدادی زن آنجا جمع بودند او را دید. احساس کرد مراقب اوست و امروز باید حتماً مطمئن میشد اشتباه نمیکند. بار دیگر خاطره دو روز قبل در نظرش زنده شد. به راهی رفت و پیش از اینکه داخل مغازهای شود به عقب نگاهی انداخت. آن زن ایستاده بود و نگاهش میکرد.
بلافاصله داخل مغازه شد و با آن که قصد خرید نداشت نگاهی به اجناس انداخت اما مراقب بیرون بود تا عبور آن زن را ببیند. انتظارش کمی طولانی شد. خبری نشد. از مغازه بیرون زد. آن زن هم از یک فروشگاه اجناس خانگی بیرون آمد. از آن فاصله نسبتاً زیاد به یکدیگر چشم دوختند. زن به راه خود ادامه داد و این بار تصمیم داشت هرطور شده با او صحبت کند... باید برم ازش بپرسم برای چی هر جا میرم دنبال من میایید... امروز تکلیفمو باهاش یکسره میکنم... یعنی چه، چه معنی داره؟ اصلاً تو کی هستی؟
با همین قصد ناگهان مسیرش را تغییر داد و در راه پردرختی که به پشت بلوکهای مسکونی منتهی میشد براه افتاد. از کنار چند مغازه گذشت و بین راه کلیدی را از کیفش درآورد و آن را بر زمین انداخت و به قصد برداشتن آن نگاهی به پشت سرش انداخت. آن زن را دید که در فاصلهای حدود پنجاه قدمی با سرووضعی شبیه به دو روز پیش مراقب اوست. زن کلید را برداشت و به راه خود ادامه داد. بعد در جایی ایستاد. زیر درختی و وانمود کرد با تلفن همراهش صحبت میکند . کاملاً مراقب آن زن تعقیبکننده بود. اما او ایستاده بود و جلو نمیآمد. انگار منتظر بود او براه بیافتد تا به دنبالش حرکت کند. زن همین که دید با توقفش او نیز میایستد کمی عصبانی شد. دلش میخواست آن زن از کنارش بگذرد و بعد با او صحبت کند اما این وضع پیش نمیآمد. وقتی حرکت کرد بر سرعتش افزود تا عکسالعمل او را ببیند و دقایقی بعد یکدفعه ایستاد و به عقب برگشت. آن زن ایستاده بود و از آن فاصله به نظرش آمد مشغول صحبت با تلفنش بود. آیا تظاهر میکرد یا واقعاً با کسی صحبت میکرد؟ فرق چندانی برای او نداشت مهم این بود که تعقیبش میکرد. زن بار دیگر براه افتاد و تصمیم داشت در توقف بعدی هر کجا که بود خود را به او برساند و علت رفتارش را جویا شود. حسابی عصبانی شده بود. دیگر مطمئن شده بود تعقیبش میکند و همین او را به هم ریخته بود. کمتر از پنج دقیقه گذشت تا اینکه زن مقابل دهانه بازارچهای توقف کرد و با حالتی پر از نفرت و خشم نگاهی به عقب سرش انداخت. اما آن زن را ندید و نگاهی به عابرینی که به سمت او میآمدند انداخت. دو بچه، یک زن میانسال و دو پیرمرد که در حال صحبت قدمزنان پیش میآمدند و چند عابر که از او دور میشدند. خوب دقیق شد. نمیتوانست به راهش ادامه دهد. چند قدمی در راهی که طی کرده بود حرکت کرد و باز ایستاد.
چیزی که برایش عجیب بود اینکه به محض آنکه تصمیم قطعی میگرفت با او صحبت کند آن زن ناپدید میشد. بار دیگر خود را مقابل بازارچه رساند و همانجا ایستاد، اما خبری از او نشد. آن روز نیز با افکار و خیالات گوناگون به تاریکی و شب رسید.
چند روز بعد ساعت شش بعدازظهر آن زن وارد مطب دکتر ع- سیاوشی روانشناس گردید. منشی نام و سایر مشخصاتش را پرسید و پس از آنکه پول ویزیت را دریافت کرد از او خواست منتظر بماند. دقایقی بعد منشی درحالی که چند کارت و پرونده در دست داشت وارد اتاق دکتر شد و لحظاتی بعد از آن زن خواست به نزد دکتر برود. زن از او تشکر کرد و وارد دفتر دکتر سیاوشی شد.
ـ سلام آقای دکتر. خسته نباشید!
ـ سلام. خیلی خوش آمدید.
دکتر از او خواست تا مقابلش بنشیند. زن نشست و صبر کرد تا دکتر پرونده ی مورد نظرش را مرور کند. بعد از او خواست حرف بزند و زن بیمعطلی ماجرای آن زن تعقیبکننده را برایش توضیح داد:
ـ ببینید آقای دکتر من اصلاً مریض نیستم فقط برای مشورت پیش شما اومدم.
ـ من نگفتم شما بیمارید، من گوش میکنم بفرمایید.
ـ حقیقتش یه چند روزیه که احساس میکنم یه زنی مدام تعقیبم میکنه. حالا یا تعقیبه اسمش یا هر چی میبینم که دنبالم راه میافته، هر جا هم میرم اونم دنبالم میاد.
ـ از کجا مطمئنید؟
ـ کاملاً مطمئنم.
ـ این همه اطمینان از کجاست؟
ـ از رفتارش آقای دکتر. هر جا میرم با فاصله دنبال منه. میایستم، اونم میایسته، حرکت میکنم، اونم راه میاُفته. نمیدونم چی از جونم میخواد؟
ـ میتونم بپرسم خوابتون چطوره؟
ـ خوابم خیلی خوبه. هیچ مشکلی ندارم. اعصابمم راحته، حتی قرص آرامبخش هم نمیخورم چون که احتیاجی ندارم.
ـ فرمودید خیلی مطمئنید که دنبال شماست؟
ـ بله. خیلی مطمئنم.
ـ بسیار خُب، آیا اون زن رو میشناسید؟
ـ خیر. به نظرم غریبه است. فاصلهای که دنبالم میاد چهل پنجاه متر همین حدوداست اما از همین فاصله هم تشخیص دادم که غریبه است. اصلاً مشخصه غریبه است.
ـ فکر نمیکنید بهتر بود باهاش صحبت میکردید؟
ـ اتّفاقاً تو این فکر بودم اما باور کنید هر دفعه اومدم باهاش صحبت کنم غیبش می زد و این باعث تعجب من میشد.
ـ که اینطور. منظورتون از اینکه غیبش می زد چیه؟
ـ هیچی. یعنی دیگه نمی دیدمش. مثلاً منتظر بودم به من برسه بعد ازش بپرسم اما میدیدم دیگه خبری ازش نیست. یه بارم تصمیم گرفتم خودمو بهش برسونم و بپرسم شما چرا دنبال منید، اما بازم یهو غیبش زد. دیگه ندیدمش.
ـ فکر نمیکنید دچار توهم شدید؟
ـ آقای دکتر حقیقتاً این حرف منو رنج میده. به چیزی که احساس میکنم اصلاً شک نمیکنم. مطمئنم دچار توهم نشدم. توهم اونم سه چهار بار در طول یه هفته و تو روز روشن؟ البته هیچچیزی غیرممکن نیست اما اطمینان دارم که این زن در تعقیب منه، اونم بیدلیل. اومدم باهاتون مشورت کنم آیا بر فرض اگه حقیقت نداشته باشه من دارم دچار بیماری روحی میشم... خلاصه میخوام بدونم این چیه؟
دکتر کمی مکث کرد و گفت:
ـ این مشکلی نیست قطعاً حل میشه. ای کاش فرصتی پیش میاومد با این زن صحبت میکردید اون وقت شایدم نیازی نبود اینجا بیایید. من حالا پیشنهاد میکنم شما...
ـ آقای دکتر خودشه. اون جاست نگاه کنید!
زن که از پشت پنجره ناگهان چشمش به آن سمت خیابان افتاده بود با هیجانی تمام به دکتر چشم دوخت و ناباورانه گفت:
ـ دکتر خودشه. همون زنه. من دارم میبینمش. نگفتم دنبال منه!
دکتر از روی صندلیش بلند شد کاری که آن زن هم با هیجان انجام داد و آن وقت دکتر پرده توری کنار دستش را عقب کشاند و گفت:
ـ کدوم زن؟
ـ همون زنی که اونور خیابون ایستاده. تکیه داده به ماشین سرمه ایه. روسری زرد گلداری رو سرشه و بلوز صورتی پوشیده میبینید؟
ـ متوجهم. دامنشم قهوه ایه . دقیقاً پشتش باجه تلفنه.
ـ دقیقاً آقای دکتر. خودشه همین زنه که چند روزه دنبال منه. میبینید تا اینجا هم دنبالم اومده. من دیگه دارم نگران میشم.
دکتر پرده را رها کرد و گفت:
ـ هیچ جای نگرانی نیست، ممکنه تصادفاً باعث شده شما فکر کنید تعقیبتون میکنه.
ـ آقای دکتر ببخشید این چه حرفیه؟ امکان نداره. من دارم اینجا هم در حضور شما میبینمش. خودتون ملاحظه میکنید که توهم نیست.
ـ من گمون میکنم الان بهترین فرصته تا نرفته برید باهاش صحبت کنید.
ـ فکر خوبیه. مطمئن باشید جایی نمیره، اون دنبال من اومده و حتماً منتظره که من از مطب برم بیرون بازم بیافته دنبالم.
ـ الاّن برید باهاش صحبت کنید همه چی معلوم میشه. اگه مشکل حل نشد در فرصت دیگهای بیایید پیشم نیازی هم به ویزیت مجدد نیست چون کار ما امروز باهاتون تموم نشده، بعدش اگه لازم شد با هم صحبت میکنیم. منو حتماً در جریان بگذارید.
زن حرف دکتر را تأیید کرد و بعد درحالی که چشمش به بیرون خیره مانده بود تشکر کرد و فوراً از مطب خارج شد.
دکتر فنجان چایش را هم زد و بعد کمی از آن نوشید و بلافاصله از جایش بلند شد و باردیگر پرده توری را کنار زد و به آن سمت خیابان نگاهی انداخت. بیمارش آنجا ایستاده بود و حیران و متعجب به اطرافش نگاه میکرد اما آن زن با آن مشخصات دیگر آنجا نبود و دکتر پرده را رها کرد و اندکی بعد زنگ تلفن را به صدا درآورد.
ـ مریض بعدی بیان تو.
همین که بیمار در اتاق را باز کرد، دکتر فنجان را روی میز گذاشت و پاسخ سلام بیمارش را داد. مشخصاتش همان بود که دقایقی پیش از پشت پنجره دیده بود! یک زن با بلوز صورتی و دامنی قهوهای و روسری زرد گلداری که بر سر داشت. دکتر بلند شد و پرده توری را کنار زد و دید آن زن هنوز آنجا ایستاده است. بعد درجای خود نشست و گفت:
ـ بفرمایید. اولین باره که تشریف میارید اینجا؟
ـ بله آقای دکتر.
ـ خُب من در خدمتم.
ـ راستش آقای دکتر یه چند روزیه که احساس میکنم یه زنی مراقب منه. یعنی چطوری بگم. هرجا میرم اونم با من میاد.
ـ میشه واضحتر توضیح بدید.
ـ بله. ببینید همیشه جلوتر از من حرکت میکنه. گاهی میایسته و به عقب نگاه میکنه. فاصلهمون خیلی نزدیک نیست.
ـ مثلاً چقدره؟
ـ پنجاه متر یا کمی کمتر یا بیشتر.
ـ خُب میفرمودید.
ـ هر جا میرم آقای دکتر با من میاد. مثل اینکه احساس منو میخونه دقیقاً هر جا میخوام برم اون زودتر حرکت میکنه. خیلی عجیبه اصلاً باورم نمیشه.
دکتر نگاهی به چهره نگران زن انداخت. هیچچیز غیرعادی در رفتارش نمی دید فقط حرفهایش او را به فکر فرو برده بود.
ـ مگه میشه آقای دکتر کسی بتونه فکر کسی رو بخونه یا مثلاً بدونه اون کسی که از پشت سرش داره میاد کجا میخواد بره؟
ـ گمون نمیکنم. حتماً بنظرتون اینطور میاد.
ـ نه آقای دکتر من مطمئن هستم. اصلاً شک ندارم. هر جایی میخوام بایستم میبینم اون زودتر ایستاده. یا وقتی داخل بوتیکی میشم بعدش میبینم اونم از داخل فروشگاهی یا بوتیکی میاد بیرون، یه نگاه به من میندازه و باز راه میافته و دقیقاً در مسیری میره که منم قراره برم اون طرف. آخه اون از کجا میدونه که من کجا میخوام برم؟
ـ چیزعجیبه.
ـ خیلی عجیبه آقای دکتر. دارم دیوونه میشم. چند روزیه که این وضع داره تکرار میشه گفتم بیام خدمتتون ببینم این معناش چی میتونه باشه.
ـ شما اون زن رو میشناسید؟
ـ اصلاً. البته ما سال پیش جابجایی داشتیم. به یه محل دیگهای نقل مکان کردیم خُب آدمایی که میبینم گاهی برام تازگی دارند. ولی میدونم این خانومو اصلاً ندیدم. این خیلی مهم نیست، رفتارش منو متعجب کرده، نه یک روز نه دو روز بلکه سومین یا چهارمین باره که این زن رو میبینم که جلوتر از من میره. انگار فکرمو میخونه! راستش من دارم کمکم میترسم آقای دکتر چی میتونه باشه بنظرتون. آیا میتونه این موضوع خیال باشه یا خدای نکرده دچار توهم شده باشم.
ـ حالا چرا خدای نکرده، منم گاهی دچار توهم میشم. این نگرانی نداره. تقریباً گاهی پیش میاد.
ـ اما آقای دکتر میدونم توهم نیست، واقعیت داره فقط نمیدونم چطوری بهتون ثابت کنم.
ـ متوجهام. اما ای کاش میرفتید باهاشون صحبت میکردید. من با اطمینان میگم شما دچار توهم شدید. اصلاً اینطور نیست که کسی بتونه فکر شما رو بخونه.
ـ اما این زن وجود داره. من بارها دیدمش.
بعد دکتر بلند شد و پرده را کناری زد و چشمش به آن سمت خیابان به همان زنی افتاد که دقایقی قبل با او دیدار کرده بود. او با موبایلش در حال صحبت بود و بعد در پاسخ بیمارش که گفته بود: باور کنید من خیال نمیکنم. اون زن وجود داره و حتی در نزدیکی مطب شما هم دیدمش. آخه اون از کجا میدونست من امروز اینجا با شما قرار دارم!؟
همان وقت دکتر از او خواست بیرون را نگاه کند. زن پرسید برای چی؟
و دکتر درحالی که هنوز چشمش به آن سوی خیابان خیره مانده بود، گفت: اون سمت خیابون رو ببینید. با دقت. چی میبینید؟
ـ ای وای خودشه. دیدید آقای دکتر گفتم خیال نمیکنم.
ـ نگفتم خیال میکنید. لطفاً به اون زنی که با موبایلش صحبت میکنه و به ماشین مقابل باجه تلفن تکیه داده، خوب نگاشون کنید. اون خانوم همونیه که گمون میکنید همه جا زودتر از شما راه میافته میره، درست نمیگم؟
ـ بله دقیقاً خودشه. خداروشکر که بهتون ثابت شد. پس چرا گفتید دچار توهم شدم؟ خیلی عجیبه اما شما از کجا میدونید این همون زنیه که دنبال منه؟
ـ برای اینکه پیش پای شما اون خانومم اینجا بود و ادعا میکرد چند روزیه که یه خانومی منو تعقیب میکنه!
ـ جدی میگید؟
ـ کاملاً و جالب اینجا بود که شما خودتونم اونجا ایستاده بودید قبل از اینکه وارد مطب من بشید!
ـ کاملاً درسته. من دنبال اون بودم که یکدفعه گمش کردم. نمیخواستم بفهمه کجا میرم.
ـ و اونم شما رو دید و تعجب کرد و بعدش شما رو به من نشون داد.
ـ پس این خانوم خیال میکنه من داشتم اونو تعقیب میکردم. آخه برای چی، مگه من دیوونهام. شما باور کردید؟
ـ بله! با توضیحات شما حرفشو باور کردم اما این به معنای اون نیست که شما اونو تعقیب میکردید. این توهم اون خانوم بوده، در واقع پرسش این خانوم این بود که شما چرا اونو تعقیب میکنید؟ پس معلوم شد ذهنیت هیچ کدام از شما دو نفر حقیقت نداشته.
ـ اصلاً مگه من بیکارم یا دیوونهام این خانومو تعقیب کنم. به چه دلیلی؟
ـ خُب پس معلوم شد، سوءتفاهمی بیشتر نبوده، و شما دچار نوعی توهم شدید. اون خانومم فکر میکرده شما تعقیبش میکردید، شما هم فکر میکردید هر جا میرید فکرتونو میخونه و زودتر از شما حرکت میکنه..!
دکتر پرده را رها کرد و در جای خود نشست و به سیمای بیمارش که هنوز متعجب و حیرتزده بود نگاهی انداخت و گفت:
ـ اون خانوم زودتر مطب رو ترک کرد و رفت اونجا، چون شما رو دید. میخواست با شما صحبت کنه. به نظرم بد نیست تا نرفته برید باهاش صحبت کنید. یا اگه موفق نشدید، در دیدار بعدی در محلتون حتماً باهاش صحبت کنید. این شاید باب یک دوستی تازهای هم میون شما بشه.
ـ البته خوشحالم که دنبال من نبوده، بعد به قول شما سوءتفاهم بوده... درست میفرمایید بهتره باهاش صحبتی بکنم و از فکر و خیال بیام بیرون.
ـ فکر خوبیه. بعداً از نتیجه موضوع منو هم باخبر کنید.
ـ حتماً آقای دکتر. ببخشید. اگه اجازه بدید تا نرفته برم باهاش صحبت کنم.
ـ بله. فکر خوبیه. عجله کنید!
زن از دکتر خداحافظی کرد تا خود را به آن سوی خیابان برساند و با آن خانم وارد گفتوگو شود. دکتر بقیه چایش را سرکشید و لحظاتی بعد از جایش برخاست و آمد این سوی میز کارش و به آن سمت خیابان چشم دوخت، به همان جایی که ماشینش مقابل باجه ی تلفن پارک بود. زن از عرض خیابان گذشت و کنار ماشین و باجه تلفن متوقف شد و هر چقدر به اطرافش چشم دوخت اثری از آن زن ندید و همچنان که به ماشین پارک شده تکیه داده بود، خوب به اطرافش دقیق شد، به زنهایی که از دو سمت پیادهرو دور و نزدیک میشدند حتی به زنهای عابری که در پیادهرو آن سمت خیابان تردد میکردند، اما هیچ کدام شبیه آن زنی نبود که اواحساس میکرد فکرش را می خواند. دکتر از پای پنجره کنار آمد و گوشی تلفن را برداشت و از منشیاش پرسید چند نفر داخل مطب هستند. منشی پاسخ داد سه نفر و دکتر با اندکی مکث گفت:
ـ هر وقت زنگ زدم بیمار بعدی بیاد داخل.
ـ بله.
دکتر در جایش نشست و به فکر فرو رفت. اولین بار بود که با چنین موضوعی روبرو شده بود. دیدار و ملاقات با این دو زن فکرش را به خود مشغول کرد. برایش کاملاً معلوم شد یک سوءتفاهمی بیش نبوده اما چیزی که آزارش میداد و نمیتوانست از آن خیال رها شود این بود که هر دو از او وقت گرفته بودند. با بودن این همه دکتر روانکاو و روانشناس این دو به او مراجعه کرده بودند. آیا میتوانست تصادفی باشد؟ حتی ملاقاتشان در یک روز و در یک ساعت رخ داده بود و این در ذهن دکتر سیاوشی چیزی فراتر از یک تصادف جلوه کرده بود. هر چه فکر کرد نتوانست آن را حل کند. شبیه به یک معما شده بود. بعد ناگهان فکر و خیال بعیدی از ذهنش گذشت و به خود گفت: آیا زن تعقیبکننده حدس زده او با مطب من تماس گرفته و خودش نیز تقاضای ملاقات کرده بود. اما برای چه!؟ او از آن زن می گریزد. پس این نمی تونه باشه. شاید اتّفاقی بیش نبوده یا اصلاً یک چیز نادر بوده باشه: زن اول دنبال یک دکتر روانشناس میگشته از دفتر من وقت گرفته و آن زن دوم نیز به طور اتّفاقی چشمش در لیست دکترها با نام من برخورد کرده...بله این نظر از همه احتمالات معقول تر به نظر میاد.
بعد از این فکر سرگیجه آور، دکتر کارت مشخصات هر دوی آنها را مقابل خود قرار داد و مشاهده کرد هر دو زن سی و هفت ساله و مجرد هستند و حتی شماره تلفن آن دو فقط در رقم آخر تفاوت داشت. اما دکتر وقتی احساس کرد وارد خیال و توهم میشود در پروندهی این دو زن چیزی یادداشت کرد و آنها را کناری گذاشت و به صندلیاش تکیه داد و سعی کرد یکبار دیگر افکارش را مرور کند. اما هرچه کرد نتوانست از شدت تعجب و حیرتش بکاهد. و دکتر در سکوت اتاقش همچنان در افکارش غرق بود:
...انگار یکی از آن دو میدانست آن دیگری با مطب من تماس داشته حتی اگر منشی انتخاب روز و ساعت ملاقات را بعهده خودشان گذاشته باشد. آن وقت موضوع عجیبتر میشود. بطور معمول منشی وقتی زمان ملاقاتی را اعلام میکند، اگر بیمار پذیرفت آن را ثبت میکند. زن اول تماس داشته و او خودش یا منشی زمانی را برای دیدار پیشنهاد میکند. بعد زن یا بیمار دوم تماس میگیرد آن هم با مطبی که زن اول تماس داشته و تقاضای دیدار میکند! منشی ساعت ششوسی دقیقه را درنظر میگیرد و روز و زمان آن را اعلام و بیمار یا زن دوم میپذیرد. دقیقاً به دنبال هم و گویی همچنان در تعقیب یکدیگر هستند. آیا دیدار آن دو با من ادامه همین تعقیب و توهم است یا چیز دیگری در پس این ماجرا نهفته؟ هیچکدام نمیدانسته اند امروز و به دنبال هم با من ملاقات دارند و این عجیبه!
سه ساعت بعد همین که مطب خلوت شد دکتر سیاوشی تصمیم گرفت با زنی که احساس میکرد زن دیگری او را تعقیب میکند تماس بگیرد و او را از نگرانی و فکر و خیال بیرون آورد. آنقدر موضوع برایش شگفتانگیز بود که نمیتوانست از فکرش رهایی یابد. ابتدا روی میزش را جستجو کرد اما چیزی نیافت و بعد بلافاصله از منشی پیش از آن که مطب را ترک کند خواست پرونده آن دو بیمار را تحویلش دهد. منشی داخل اتاق دکتر شد و گفت:
ـ دکتر کدوم بیمارا؟
ـ همون دو تا خانومی که ساعت شش و ششونیم باهاشون ملاقات داشتم.
ـ اجازه بدید. الان میام خدمتتون.
بعد منشی پرونده بیماران آن روز را تحویل دکتر داد و گفت:
ـ امروز پنج تا بیمار داشتید. اما ساعت شش امروز یه پسر جوونی بود.
ـ یعنی چی؟ من امروز ساعت شش با یه خانوم جوون دیدار داشتم، پشت سرشم با یه خانوم دیگه.
ـ دیروز که تعطیل بوده، ببخشید با بیمارای پریروز اشتباه نگرفتید؟ دقیقاً ساعت شش یه خانوم باریک اندامی بودند بنام خانوم همایونی.
ـ این چه حرفیه یعنی من اینقدر حواسم پرته؟ همین امروز یه خانومی وارد اتاقم شد قد متوسطی داشت. بلوز سرمهای پوشیده بود... پشت سرشم یه خانوم دیگه رو ویزیت کردم فکر میکنم ساعت شش و نیم بود. اگه اشتباه نکنم دامن قهوه ای داشت، یه بلوز صورتی هم پوشیده بود، روسری زردی هم سرش بود.
ـ والله همه پروندههای بیمارای امروز دستتونه. سه تا مرد ویزیت کردید به اضافه یه خانم مُسِن و همون جوونی که ساعت شش دیدار داشتید.
ـ یعنی چی؟ امکان نداره..!
بعد با حیرت و تعجب پرونده های پنج بیمار را از نظر گذراند و بعد به منشیاش چشم دوخت و گفت:
ـ بسیار خُب شما میتونید برید.
ـ میخواهید پرونده ملاقاتیهای پریروز رو هم بیارم براتون؟
ـ خیر. متوجه شدم. فشار کار ذهنمو به هم ریخته شما بفرمایید. حق با شماست. خسته نباشید!
ـ ممنون، ضمناً فردا اولین بیمار ساعت پنج باهاتون ملاقات دارند.
ـ باشه. لطف کردید.
ـ پروندهها رو ببرم؟
ـ باشه همینجا. شما بفرمایید.
وقتی منشی مطب را ترک کرد لرزش خفیفی بر پوست صورتش احساس کرد. روی صندلی نشست و عینکش را برداشت و ناباورانه به مقابلش که دیوار و بوفه و کتابخانه و یک سبد گل مصنوعی گردوخاک گرفته بود، خیره ماند اما ذهن شگفتزدهاش همچنان در جستوجوی آن دو زن میگشت... امکان نداره... من امروز باهاشون ملاقات کردم. پروندههاشونو خودم دیدم.
بعد شتابزده سطح میز مقابلش را زیرورو کرد و جز همان پنج پرونده چیزی نیافت. به تمام آن پرونده ها خوب دقیق شد اما آنجا نیز ردی از آن دو زن نبود. سپس نگاهی به ساعتش انداخت، بعد تقویم روی میزش را ورق زد.
ـ امکان نداره... پریروز اصلاً با این دو زن ملاقات نداشتم. کاملاً حواسم جمه. اون زن احساس میکرد تعقیب میشه... بعد از مطب خارج شد. حتی اون زنی رو که تعقیبش میکرد نشونم داد. پشت سرشم همون زن وارد دفترم شد. امکان نداره خیال کرده باشم. آدرسشون، شماره تلفنشون همش تو پروندهشون بود.
و دو باره روی میزش را با دقت بیشتری دید اما چیزی نیافت.
ـ واقعاً عجیبه. من خودم با اونا ملاقات کردم. همین امروز. فقط چیزی که برام عجیب بود این که هردوشون به مطب من اومده بودند. این واقعاً هم عجیبه! یعنی ممکنه خواب دیده باشم. کی؟ امکان نداره، محاله، من همین امروز ملاقاتشون کردم. چهرههاشون هنوز تو ذهنم مونده.
بعد در سکوت دفترش یک بار دیگر حرفهای آن دو زن را در ذهنش مرور کرد و بار دیگر مطمئن شد ملاقات با آن دو خیال و توهم نبوده است. شاید دقایقی خیره به سقف اتاقش ماند. برای لحظاتی هرچه را باور داشت در ذهن و خیالش پخش و پلا شد و آنگاه به سمت روزنههای مخفی و آشکار مغزش همچون آبی جاری رخنه کرد. یک نفس عمیق کشید و بعد سعی کرد به خودش خیره شود. نگاهی به اشیاء داخل دفترش انداخت و آنگاه انگشتان دست چپش را در موهایش فرو کرد و لحظاتی به همان حال ماند.
اولین بار بود که چنین توهمی او را به داخل پیلهی خود میکشاند. در نگاهش بهت و حیرت و ناباوری موج میخورد و اصلاً نمیخواست باور کند دچار خیالات شده است. آیا ذهن او آن دو زن را به تعقیب یکدیگر واداشته و سپس هر دو را به داخل مطب کشانده بود؟ تصور این موضوع در نظرش وحشتناک آمد! بعد برای لحظاتی همه فضای داخل مطب برایش غریب و ناشناخته جلوه کرد. آیا ملاقات با آن دو زن توهمی بود که خیالش آن را واقعی جلوه میداد!؟
از جایش برخاست. کتش را پوشید و از پنجره نگاهی به آنسوی خیابان انداخت. کسی آنجا نبود. چراغها را خاموش کرد و از مطب خارج شد و سعی کرد به خودش بقبولاند که این اتّفاق هرچند نادر و شگفتانگیز است اما غیرممکن نیست! آنگاه در حالی که هنوز گیج و منگ به نظر میرسید به سمت ماشینش که در آن سوی خیابان مقابل باجه تلفن پارک بود، رفت.
۲۳ تیر ۱۳۹۷
Instagram: hasankhadem3
نظرات