تا فردا خدا کریم است

هادی خوجینیان 

 

حالا حالا دوستت دارم و کاری به این و آن ندارم .کاری به این ندارم که امروز برف باریده یا که باران سنگفرش خیابان را خیس کرده باشد .دوستت دارم چون برایم هم برفی هم باران و گاه خورشید!

دوستت دارم چون بی قراری های مرا فروکش می کنی تا به وقت زایش درد کمتری بکشم. این دوستت دارم ها هیچ وقت در من کاهش نمی یابد چون تو چیزی نیستی که به اشیای فانی تصورت کنم .

در همه لحظه هایم حضور قوی داری و این کم نیست ماهتاب من! تا به سرچشمه زلال نگاهت چند آفتاب مانده است؟

این را یادت می یاید وقتی خیلی خیلی بچه بودم نوشته بودمش و چقدر مادر خوشش می آمد. یادت می آید چند صد دفترچه ی شعر داشتم حتی از شش سالگی ام. زمانی که الفبا هم یاد نگرفته بودم مادر برایم هجی می کرد و پدر می نوشت.

این شعر گفتن های من تمام زندگی ام را پر کرده و به خوبی می دانم در رویا بسر می برم. ولی باور کن که دلم می خواهد در رویا زندگی کنم. چون واقعیت ها بدجوری مرا می ترسانند.

هنوز هم دلم می خواهد بال فرشته ها را داشته باشم. هنوز هم دلم می خواهد در بستری از گل غلت بزنم آنقدر که به لب رودخانه برسم. دلم می خواه  در یک دستم آفتاب باشد و در دست دیگرم ماهتاب. در میان سینه ام سرت را بگذارم و موهای سیاهت را نوازش کنم.

دلم می خواهد رویا تمام وجودم را پر کند آنقدر که روز و شب را نفهمم. اصلن دلم نمی خواهد بدانم در دور و برم چه می گذرد. مرده ام از بس نفس کشیده ام.

دلم می خواهد در هوای تو و روزهای خوشم نفس بکشم.

تمام بدهکاری های روحی ام را پس داده ام. درست همین حالا نه قرض دارم و نه هیچ منتی بر دوشم. اگر اشتباه نکرده باشم آزادم ! آزاد! امروز را به خاطر می سپارم تا فردا خدا کریم است !

از بلاگ کودکی گم شده