مردی با آلتِ جرم

حسن خادم
 

برخی از اهالی خیابان پنجم شرقی هنوز آن روز را به یاد دارند، روزی که مردی در پیاده‌رو برای لحظاتی تا مرز یک دقیقه مغروق در هراس و وحشت توقف کرده بود درحالی که در پنجه‌ی لرزانش چاقویی که از تیغه‌ی آن خون می‌چکید، قرار داشت. عابرین با تعجب و نگرانی و ترس از مقابلش می‌گریختند، زیرا هنوز چاقوی مرگبار در دستش بود و او گویی در خیال ژرفی سیر می‌کرد و بی‌هیچ ترسی به راه خود ادامه می‌داد. کاسب‌ها و مردم کم و بیش وحشت زده او را به یکدیگر نشان می‌دادند. موتورسواری که به موازات مسیر او از لب جوی آرام پیش می‌آمد گاهی که او بشنود تکرار می‌کرد:

ـ اون چیه دستت، چاقو رو بنداز!

اما مرد بی‌توجه به هراس عابرین و حرفِ موتورسوار، به مقابل خود نگاه می کرد و بدون هیچ عجله‌ای و با خونسردی تمام آرام در مسیرش پیش می‌رفت.

ـ گفتم بندازش، می‌شنوی یا نه؟

و مرد نگاهی به او انداخت و بعد چشم به چاقوی خود دوخت بی‌آن که لحظه‌ای توقف کند. جوان موتورسوار سرعت گرفت و کمی جلوتر به مأموری که جلوی کلانتری با شخصی صحبت می‌کرد اشاره کرد. مأمور از آن شخص عذرخواهی کرد و خود را به موتورسوار رساند.

ـ بله، فرمایشی بود؟

ـ اونور خیابونو ببینید، تو پیاده‌رو، یه نفر با چاقوی خونی داره میره!

ـ کوش؟

ـ اوناهاش همون مردی که کاپشن سیاه تنشه، تو دستش یه چاقوی خونیه!

ـ چاقو؟

ـ آره مگه نمی‌بینید؟

ـ درسته، دارم می‌بینم.

مأمور از او تشکر کرد و بعد به اتّفاق یکی از همکارانش به آن سمت خیابان رفتند. مرد هنوز چاقوی خونی را در دست داشت و حتی با دیدن دو مأموری که او را به توقف کردن دعوت می‌کردند، باز به راهش ادامه داد. عابرین با تعجب جمع شده و از فاصله ای بی خطر و مطمئن او را به یکدیگر نشان می دادند و حرف می زدند. یکی از دو مأمور با تحکم بیشتری از او خواست بایستد. مرد ایستاد و مأمور دیگر در دو قدمی‌اش قرار گرفت و گفت: اون چاقو رو بده به من، زودباش!

و آن یکی مأمور تهدیدش کرد: اگه توجه نکنی و بخوای هجوم بیاری، شلیک می‌کنم.

و بعد خودش دستمالی از جیبش درآورد ودستش را به طرفش دراز کرد تا مرد بدون مقاومت چاقو را تحویل او دهد، درحالی که در دست دیگرش کلت سیاهی قرار داشت که به سمت او نشانه‌ رفته بود.

ـ با کی درگیر شدی؟

مأمور چشمش به جوان موتورسوار افتاد که پای جوی آب به این منظره چشم دوخته بود.

ـ شما دیدید با کی درگیر شد؟

ـ نه، فقط دیدم چاقوی خونی تو دستشه.

ـ خیله خُب، بده من، هیچ حرکتی نکن!

و مرد به دنبال مکث کوتاهی چاقو را بدون هیچ مقاومتی به دست مأموری که برابرش ایستاده بود، داد و آن وقت مأمور دیگر زیر بازویش را گرفت و جوان موتورسوار کمی جلو رفت تا آن‌ها از کنارش بگذرند. مأموران به آن سمت خیابان رفتند و آن مرد را به داخل کلانتری هدایت کردند. جمعیت درحالی که هنوز گرم صحبت بودند، کم‌کم پراکنده شدند و جوان موتورسوار نیز به به راه خود رفت.

دقایقی بعد افسر پلیس به اتّفاق همان دو مأمور داخل اتاقی شدند که مرد آنجا نشسته بود. افسر نگاهی به چاقوی خون‌آلود انداخت و بعد خطاب به آن مرد گفت:

ـ با این چاقوی خونی کجا می‌رفتی، چه کسی رو زدی؟ زودباش حرف بزن ببینم.

ـ قربان همینطور داشت می‌رفت، عین خیالشم نبود.

ـ بسیار خُب.

افسر مقابلش نشست.

ـ اسمت چیه؟

ـ حامد شفیع عسگر.

ـ این چاقو تو دست تو بوده، قبول داری یا نه؟

ـ بله. اون چاقوی منه!

ـ چاقو خونیه، می‌بینی که، با کی درگیری شدی؟

ـ من یه نفرو کشتم.

ـ کجا، کیو کشتی؟ اول بگو ببینم مست که نیستی؟

ـ نه، اما چیزی به خاطر نمیارم.

ـ یادت نمیاد چه کسی رو کشتی!؟

ـ نه، انگار از خاطرم رفته!

ـ جالبه، کجا کُشتی؟

ـ اونم یادم نمیاد!

افسر نگاهی به دو مأمور انداخت و به کسی که چاقو را با پوشش در دست گرفته بود، گفت:

ـ سریع چاقو رو ببرید انگشت‌نگاری، مشخصات خون روی چاقو رو هم مشخص کنید.

ـ اطاعت!

یکی از مأمورین با چاقوی خون آلود از اتاق بیرون رفت و مأمور دیگر به اشاره افسر نشست تا حرف های آن مرد را یادداشت کند.

ـ هرچی میگم یادداشت کن.

ـ اطاعت!

ـ اسمش حامد شفیع عسگره...

ـ نوشتم.

- میگه با او چاقو آدم کشته اما نمی‌دونه کی رو کشته، حتی یادش نمیاد کجا درگیر شده اینا رو بنویس تا بعد.

مأمور با تبسمی تمسخرآمیز به افسر نگاهی انداخت و ادعای آن مرد را ثبت کرد. آنگاه افسر متوجه آن مرد شد و گفت:

ـ شاید یه ربع از درگیری نمی‌گذره، خون هنوز تازه‌اس، چطور یادت نمیاد؟

ـ دروغ نمیگم.

ـ اگه بخواهی ما رو بازی بدی پوست از کله‌ات می‌کنم فهمیدی یا نه؟

ـ فهمیدم!

ـ تا اینجاش که هر چی گفتی باورم نمی‌شه. کارت شناسایی تو بده ببینم.

مرد آرام و با خونسردی دست در جیب شلوارش کرد و از داخل کیف پول خود، کارت شناسایی‌اش را بیرون کشید و آن را به دست افسر پلیس داد.

ـ بفرمایید.

افسر به کارت شناسایی اش خیره ماند.

ـ حامد شفیع عسگر، متولد هزاروسیصدچهل‌وچهار. خوزستان.

بعد کارت را به دست مأموری داد که آماده نوشتن حرف های آن مرد بود.

ـ حالا اگه یادت اومد تعریف کن چی شده.

مرد با چشمان درشت و بی‌حالت خود به افسر خیره شد و گفت:

ـ یادم نمیاد.

ـ هیچی؟

ـ هیچی!

ـ مگه میشه، خودت میگی آدم کشتم، آلت جرمم که اینجاست، هنوز نیم ساعت نگذشته، زودباش حرف بزن ما کار داریم. وقت تلف نکن..!

ـ باور کنید یادم نمیاد. فقط می‌دونم چاقومو فرو کردم تو شکمش!

ـ کجا، طرف کی بود. نکنه زنتو کشتی؟

ـ نه زنم خونه‌اس برید ببینید.

ـ خونت کجاست؟

ـ طرفای نارمک.

ـ کارت چیه؟

ـ تو یه شرکت کار می‌کنم.

بعد افسر تکه کاغذی به دستش داد و گفت:

ـ آدرس منزل و محل کار و شماره‌تلفن‌هاتو بنویس اینجا... خوانا بنویس. تلفن یادت نره!

مرد روی برگه ی کوچک نشانی منزل و محل کارش را نوشت و بعد آن را به دست افسر داد:

ـ گروهبان صادقی.

بلافاصله مأموری داخل شد: بله قربان!

ـ همین جا باش.

افسر یادداشت را به دست مأموری که کنارش نشسته بود داد و قلم را از آن مرد گرفت.

ـ آدرسارو یادداشت کن به اضافه تلفن.

چند لحظه در سکوت گذشت. مأمور کارش را انجام داد و تکه کاغذ دوباره به دست افسر رسید و او آن را تحویل گروهبان صادقی داد و گفت:

ـ فوراً به این تلفن زنگ بزنید... این تلفن کجاست؟

ـ منزلمه.

ـ پس چرا تلفن محل کارتو ننوشتی؟

و خودش از جیبش قلم دیگری به دست گرفت.

ـ تلفن محل کارتو بگو. زودباش!

مرد متهم شماره تلفن محل کارش را بر زبان آورد و هر دو آن را ثبت کردند.

- فهمیدی، اول به منزل زنگ می‌زنی. ببین کسی جواب میده یا نه. بعدش به این تلفنی که نوشتم زنگ بزن... همین حالا با دو سه تا مأمور برید به این دو تا آدرس، روشن شد؟

ـ بله، اطاعت!

ـ عجله کن، گزارشتونم فوراً آماده کنید.

ـ الساعه، با اجازه!

افسر جعبه سیگارش را بیرون کشید: سیگار می‌کشی؟

ـ نه.

افسر فندکش را روشن کرد و سیگارش را به آتش کشید.

ـ فراموشی داری؟

ـ نه.

ـ گفتم درست صحبت کن!

ـ درست صحبت می‌کنم.

ـ بسیار خُب. وقتی یادت نمیاد با کی درگیر شدی، چه کسی رو کشتی، چطور فراموشی نداری؟

ـ همونی که گفتم: اصلاً فراموش کار نیستم، اما اینو یادم نمیاد!

افسر نگاهی به مأمور کرد و گفت: هر چی میگه بنویس.

ـ همه رو نوشتم قربان!

ـ از کجا می‌اومدی؟

ـ داشتم می‌رفتم سرکار.

ـ این وقت روز، الان حدودآً ساعت یازده ظهره.

ـ از طرف شرکت یه پاکتی رو بردم جایی تحویل دادم.

بعد ناگهان در اتاق به صدا درآمد و مأمور دیگری داخل شد.

ـ خُب چی شد؟

- قربان ببخشید، از همون جا که بازداشت شد تا ابتدای خیابون پرس‌وجو کردیم هیچ‌کس هیچی نمی‌دونه، یکی از مغازه‌دارها گفت، من دیدمش داشت آروم قدم می‌زد. چاقویی دستش نبود. بعد که یه کمی جلو رفت رفیقم گفت اون جارو آقائه چاقو گرفته دستش!

ـ یعنی چی!؟ خیله خُب. من می‌خوام بدونم کجا درگیر شده. اگه درگیری منجر به قتل یا هر چی گزارش شد، فوراً اطلاع بدید.

ـ اطاعت میشه!

مأمور از اتاق خارج شد و افسر از آن مرد پرسید:

ـ نامه رو کجا تحویل دادی؟

ـ به شرکت خرم صفا ، تو خیابون دهم غربی.

بعد افسر از اتاق بیرون رفت و مأمور خطاب به آن مرد گفت:

ـ تو که داری میگی پس کامل بگو، خودتو اذیت نکن، بالاخره معلوم میشه.

ـ هر چی بدونم میگم.

و افسر بار دیگر داخل اتاق شد. هنوزسیگارش به نیمه نرسیده بود. بعد نگاهی به مرد متهم انداخت و گفت:

ـ یادت اومد؟

ـ نه!

ـ ولی مطمئنی یک نفرو کشتی.

ـ آره مطمئنم.

ـ حتی نمی‌دونی چه کسی رو کشتی و کجا؟

ـ درسته.

ـ دروغ که نمیگی!

ـ نه، قسم می‌خورم.

ـ فراموشی هم که نداری.

ـ ندارم اما نمی‌دونم چرا یادم نمیاد  با کی درگیر شدم و کجا اونو کشتم!

ـ به این میگن فراموشی. بسیار خُب. چیزی می‌خواهی بگم برات بیارند؟

ـ نه.

ـ گرسنه که نیستی؟

ـ نه، اما اگه یه چایی بگید بیارند ممنون میشم.

ـ میگم برات بیارند... اون چاقو مال خودته؟!

ـ آره.

ـ همیشه با خودت چاقو حمل می‌کنی؟

ـ یه مدتیه.

ـ تا حالا با کسی درگیر شدی که مجبور شی ازش استفاده کنی؟

ـ خیر. اولین باره ازش استفاده کردم.

مأموری که می‌نوشت گفت: انگار تو شوکه، احتمال داره یادش بیاد.

دقایقی بعد سربازی با سینی چای وارد اتاق شد و افسر یک استکان چای جلوی مرد گذاشت و ته سیگارش را زیر پا خاموش کرد.

ـ خیله خُب، شما فعلاً اینجا می‌مونید تا تکلیفت معلوم بشه.

دو ساعت از ظهر گذشته بود که افسر درجریان تحقیقات راجع به حادثه پیش از ظهر قرار گرفت: متهم دو فرزند دارد وزنش صحیح و سالم داخل خانه مشغول کارهایش بود و از یک ساعت قبل به اتّفاق دخترش بیرون کلانتری انتظار ملاقات با شوهرش را می‌کشد. او نیز از این ماجرا هیچ اطلاعی ندارد و هنگامی که به او گفتند شوهرت را با چاقویی خونی دستگیر کرده‌اند، متعجب شده بود و اصلاً باور نکرد. در محل کارش نیز اوضاع آرام بود و هیچ نوع سابقه شرارت ندارد و همه از او راضی هستند. دو مأمور ساعتی پیش از مقابل شرکت خرم صفا واقع در خیابان دهم غربی تحقیقات خود را شروع کردند و نتیجه‌ای حاصل نشده بود. این مرد از صبح در محل کارش حضور داشته و حدود ساعت ده به همراه پاکتی پیاده به شرکت خرم صفارفته، امانتی را تحویل داده و پیاده به سمت محل کارش می‌رفته که در نزدیکی کلانتری در آن سمت خیابان با چاقویی خونی در دست، متوقف و بازداشت شده است!

افسر پس از خواندن نتیجه تحقیقات اجازه داد همسر و دخترش با او دیداری داشته باشند. آن‌ها هم گیج و متحیر مانده بودند و زنش اصلاً باور نمی‌کرد شوهرش را با چاقویی خون آلود دستگیر کرده بودند. چاقو را نشان زن و دخترش دادند و آن‌ها با تعجب اعلام کردند چاقو به او تعلق دارد اما باورشان نمی‌شد با آن کسی را زده یا کشته باشد. بعد هم با چشمی گریان آنجا را ترک کردند.

سه روز تمام از این ماجرا گذشته بود و حامد شفیع عسگر مرد متهم همچنان در بازداشت بود. هنوز چیزی به خاطرش نیامده بود. در روزی که این مرد را با چاقویی خونین دستگیر کرده بودند، هیچ قتلی در آن منطقه و حوالی آن و حتی در دو سه منطقه‌ی اطراف گزارش نشده بود. فقط دو درگیری با سلاح سرد رخ داده بود که هیچ ارتباطی با این ماجرا نداشت. آقای روزبهان افسر مربوطه پاک گیج شده بود و بیشتر به نظرش می‌آمد هیچ قتلی رخ نداده و این مرد با کسی درگیر نشده است. فقط مانده معمایِ خونِ رویِ چاقو. برای اطمینان نمونه خونش را گرفتند و گروه خونش را مشخص کردند چون که احتمال می‌داد به دلیل فراموش کاری مرد متهم، خونش به هر شکلی روی تیغه‌ی چاقو ریخته شده باشد، هرچند در هیچ قسمت بدن مرد متهم زخمی وجود نداشت. با این حال افسر آگاهی احتمال خونریزی را بعید ندانست. اما نیم ساعت بعد نتیجه‌ی آزمایش چیز دیگری را نشان داد: گروه خونی مرد متهم A مثبت بود که با گروه خونی روی چاقو که O منفی بود، مطابقت نداشت. یکی دو روز بعد آقای روزبهان همین که مطمئن شد خون روی چاقو متعلق به هیچ حیوان و پرنده ای نیست و بدون هیچ تردیدی خون آدمی است، مانده بود با این پرونده و این متهم چه کند؟ به نظر روزبهان این مرد آرام‌تر از آن بود که با چاقو کسی را زخمی و یا بکشد. آیا دروغ می‌گفت: چرا؟ حتی به بازداشت خود اعتراضی نداشت. هیچ نوع فشاری روی او کارساز نبود زیرا خودش به کشتن شخصی که هویتش ناشناخته مانده بود، اعتراف کرده بود. مرد متهم گاهی در فکر فرو می‌رفت و انگار تلاش می‌کرد بقیه ماجرا و حادثه را به یاد بیاورد اما موفق نمی‌شد و افسر مربوطه همچنان درانتظار بود تا راز این حادثه برایش آشکار شود. زنش تنها یا به اتفّاق فرزندانش دو بار دیگر به کلانتری آمده بود و با او دیدار کرد. هیچ کس چیزی نمی‌دانست و همه بلاتکلیف مانده بودند. همسرش برایش غذا و میوه می‌آورد و از شدت نگرانی مدام اشک می‌ریخت و قسم می‌خورد که شوهرش مرد بی‌آزاری است. اما در روز پنجم بازداشتِ حامد شفیع عسگر، یکی از مأمورین نزد آقای روزبهان، افسر مربوطه آمد و گفت:

ـ قربان اون آقائه انگار چیزی یادش اومده، می‌خواد با شما صحبت کنه!

و افسر با تعجب گفت: کی، شفیع عسگر؟

ـ بله قربان!

ـ فوراً بیارینش اینجا!

و دقایقی بعد مرد متهم به اتّفاق دو مأمور وارد اطاق افسر مربوطه آقای روزبهان شدند. حامد مرد متهم سلامی داد و با اشاره او روی صندلی مقابلش نشست .

ـ حالت چطوره؟

ـ خوبم.

ـ خُب، یادت اومده؟

ـ آره.

ـ بگو گوش می‌کنم.

ـ خواهش می‌کنم اما هر چی میگم باور کنید!

ـ خیله خُب حرف بزن ببینم. فقط باید راستشو بگی همین. حالا بگو من گوش می‌کنم.

مرد متهم نگاه عمیقی به افسر انداخت و بعد در فکرش غرق شد و گفت:

ـ هفت سال پیش برادرم فَربُد با شریکش شاپور اختلاف پیدا می‌کنه. بعدش اونا با هم درگیر میشن. متأسفانه برادرم تو درگیری کشته میشه اون شاپور نامرد با چاقو بهش حمله کرد و زخمیش کرد و دو سه روز بعدش برادرم فربُد تو بیمارستان فوت می‌کنه. شاپور دستگیر میشه اما نمی‌دونم چی شد که به جای این‌که اعدام بشه، فقط به پنج سال حبس محکوم میشه. یه مقداری هم پول میده به زن برادرم. انگار رضایت اونو گرفته بود. باور کنید حتی پنج سالم تو زندان نبود و مدام می اومد مرخصی. اما من از شاپور کینه به دل گرفتم و قسم خوردم حتماً انتقام برادرمو بگیرم. هر شب به فکر انتقام می خوابیدم. اون چاقو رو هم دو سه ماهیه که تهیه کردم. خیلی دلم می‌‌خواست برم سراغشو انتقام برادرمو ازش بگیرم.

بعد بار دیگر چشم در چشم آقای روزبهان انداخت و گفت: بالاخره انتقام خودمو گرفتم و با همون چاقو خونشو ریختم!

ـ شما کجا اونو دیدی؟

ـ تو محل کارش، تو جاده کرج. تو یه کارگاه سنگبری.

ـ چطور خودتو به اونجا رسوندی. نکنه جای دیگه‌ای با اون روبرو شدی؟

ـ نه، رفتم محل کارش و با همون چاقو خونشو ریختم!

ـ داری راستشو به من می‌گی؟

ـ قسم می‌خورم تو محل کارش خونشو ریختم، باور کنید!

ـ اگه دروغ بگی حداقل شش ماه می‌افتی تو حبس فهمیدی چی گفتم؟

- نمی‌دونم چرا باور نمی‌کنید. اصلاً برام مهم نیست می‌خواهید چی کار کنید، من انتقام خودمو گرفتم حالا هر کاری دوست دارید بکنید!

ـ ولی اون روز که با چاقوی خونی بازداشت شدی تو کرج نرفته بودی. فقط رفته بودی به شرکت خرم صفا و یه پاکتی رو تحویل دادی و برگشتی.

ـ واقعیت همین بود که گفتم یه دفعه یادم افتاد.

ـ پس مطمئنی اونو، چی بود اسمش؟

ـ شاپور رستمی نسب. برید سراغش تا باورتون بشه، من راست گفتم.

همان روز دو مأمور به آدرسی که شفیع عسگر داده بود اعزام شدند و فردا اول وقت گزارش مأموریت تحویل آقای روزبهان شد. افسر مربوطه با کنجکاوی گزارش را خواند و شگفت ‌زده باقی ماند. ماجرا از این قرار بود: در روزی که حامد شفیع مرد متهم با چاقویی خونی بازداشت شده بود، دقیقاً در همان روز و همان دقایق شاپور در محل کارش بر اثر برخورد با میله‌ای تیز بشدت آسیب دیده بود که بیمارستان انتقال می‌یابد.

آقای روزبهان مات و متحیر و شگفت‌زده چند بار دیگر گزارش را خواند و مجبور شد خودش با یکی از همکاران او تماس بگیرد. کسی در آن روز به یادش نمی‌آمد که شاپور با کسی درگیر شده باشد. چهار نفر از همکاران در زمان حادثه در محل حضور داشته‌اند و همگی شهادت دادند که لحظه‌ای از او جدا نشده بودند. شاپور سرپرست کارگاه بر اثر از دست دادن تعادل خود با میله‌ای که به برق وصل بوده برخورد و به شدت آسیب می‌بیند و سرانجام به دلیل خونریزی و پاره شدن طحال و متلاشی شدن بخشی از روده‌هایش فوت می‌کند.

وقتی تحقیقات پیرامون فوت شاپور رستمی نسب مدیر کارگاه کامل شد، مرد متهم پس از یک هفته بازداشت، آزاد و پرونده برای همیشه مختومه اعلام شد. حامد از این که آزادش کرده بودند، تعجب کرده بود و مدام تکرار می‌کرد:

ـ اشتباه می‌کنید این من بودم که با چاقو اونو کشتم. باور کنید دروغ نمی‌گم!

ـ بی‌خیال شو، اما بدون تو تنها قاتلی هستی که با وجود اصرار به قتل و وجود مدرک و داشتن پرونده مجازات نمی‌شی. حالا می‌تونی بری!

آقای روزبهان افسر مربوطه باور کرده بود حامد شفیع از شریک برادرش انتقام گرفته و او را کشته بود، اما فقط در خیال! با این حال چیزی که گاهی ذهن او را آزار می‌داد و مجبور می‌شد به آن بیاندیشد، نه همزمانی و تقارن دو اتّفاق بود و نه ادعای حامد شفیع و اصرار او در کشتن شاپور شریک برادرش. بلکه فقط به دو علت عجیب و مرموز که گاهی تا دقایقی حتی در اوج خستگی نیز خواب را از چشمان او می‌ربود، یکی خون تازه‌ی روی تیغه‌ی چاقوی حامد و دیگر مشخصات و گروه خونی مرحوم شاپور بود که دقیقاً با گروه خونی روی آلتِ جرم مطابقت داشت!

20/12/97

Instagram: hasankhadem3