سپهر عمومی

مرتضی سلطانی

 

وقتی رفته بودم سوپر برای خرید و دیدم روی دست مردِ کنار دستی ام زخمی نسبتا عمیق هست به او گفتم" آقا دستت زخمه، بنظرم چسبی چیزی بهش بزن تا کثیف نشه عفونت کنه" و فهمیدم که مرد نقاش ماشین است. اما مسئله این بود که همه حاضران در مغازه طوری نگاه کردند که انگار من دیوانه ای، چیزی هستم که حالا و با ورود به ساحت شخصی آن مرد و چنین مداخله و همدردی ساده ای، از قواعد نانوشته ای تخطی کرده بودم که معمولا موجب می شود ما با بیانِ آن کلمات کذایی از انجامش سر باز بزنیم: "به من چه! به خودش مربوطه."

این تجلی و نمود ساده از برودتِ حاکم بر مناسبات معمول ما، مثالی سطحی و ساده از یک معضل فراگیرتر است که می شود آنرا حاکم شدن تدریجی یکجور فردگرایی افراطی دانست. البته طبعا حرف از بروز فردیت زدن در این کشور نادرست است اما بنظرم ترکیبی چندان نابسنده هم نیست. این اتمیزه شدن و فردگرایی افراطی البته ابعادی وسیع تر از این جغرافیا دارد. و تصادفی نیست که در ابعادی جهانی "اوتیسم" یا در خود ماندگی، به بیماری شایع این دوران بدل شده است. و لابد همین فواصل و اتمیزه شدن مناسبات انسانی هم هست که ما را اینقدر حریصِ استفاده و پدیدآوردن انواع امکاناتِ ارتباط با جمع و با هم بودن، اما در فضای مجازی کرده.

مسلما یکی از محرک های قابل توجه این معضل را میتوان در بدیهی و واقع بینانه قلمداد کردن همان اصلی دانست که "آدام اسمیت" تحت عنوان "دست نامرئی" از آن یاد کرد و حال در قلمروی اخلاقِ این زمانه، گویی به قاعده ای همه پذیر بدل شده: "اینکه انسان را به شکل بدیهی موجودی در نظر بگیریم که تمام کنش های او ناظر بر منفعت طلبی شخصی ست. و چون هر انسانی ناگزیر از تعامل با دیگری ست این خودخواهی گاهی منافعی را شامل می شود که مآلا به نفع دیگری هم هست" البته اشتباه هم هست که این تلقی را یکسره خالی از عقل و شرافت بدانیم زیرا اصولا هیچ انسانی داوطلبانه به سوی درد و مصیبت نمی رود و کاملا منطقی و طبیعی هم هست که این زندگی را که تنها یکبار به او داده شده صرف تحقق اهداف و منافع شخصی خود بکند: عشق، ترقی در شغل، خرید و ... اما مشکل شکل افراطی این خودمداری ست که «من» را به پر استفاده ترین ضمیر مورد اشاره ی ما بدل کرده است.

میتوان گفت یکی از دلایلی که اینقدر موجب تقدیس و تصدیق تنهایی در این زمانه شده را نیز بتوان منبعث از همین اصل بدیهی انگاشته شده دانست. البته گاهی نیاز به تنهایی ضروری و کاملا موجه است، اما نه آنقدر که ارزشی غایی تلقی شود و دیگری را از از دایره هر گونه امکان برای اگاهیِ ما و یا تامین نیازهای درونی مان خارج کند.

اگرچه این فواصل نه فقط با خودخواهی که بیش از همه با مجموعه ای از  کالاها پر شده. کالاهایی که تنها دیدن دیگری را برایمان هر لحظه سخت تر می کنند. تعبیر نبوغ آسای مارکس در مورد "بت وارگی کالاها" در واقع هنوز صدق میکند و گویی به همین امروز ما اشاره دارد. انگار که ما بجای آنکه خوشبختی را در آسمانها بجوئیم در دورانی که ریشه در عصر روشنگری و انقلاب صنعتی دارد، حالا به زمین فرود آمده ایم و بت ها و خدایانی رویت پذیر ساخته ایم. گمان میکنم این میل به تملک کالا که گاها تا حد پرستش آن ارتقا می یابد البته تنها از نیازهایی که سرمایه داری به عبث تولید کرده برنمیخیزد بلکه تجلی کامل آن درک امروزین ما از عقلانیت هم هست که تنها

سویه ی ابزاری آن را شامل می شود. به عبارتی گویی با تملک هر کالایی - بویژه اگر میزانی پیچیده از تکنولوژی در آن بکار رفته باشد - شخص خود اتکایی بشر بر نیروی عقلانی اش را تصدیق و تقدیس میکند. و البته در این سیاره که هر لحظه بیشتر با کالاها و صناعات بشری اِشغال می شود، انتظاری جز آنچه ویلیام وودزورث تحلیل رفتن نیروهایمان میدانست، نمیتوان داشت. تعجبی ندارد که ظرفیت تجریدی ذهن مان چنین تحلیل رفته و چشمه ی خیال مان چنان خشک شده که آرزو را با رویا اشتباه می گیریم.

این معضل البته از بدیهی انگاشتن مرجعیت علوم طبیعی، نیز نتیجه می شود. که ما با خیال راحت آنرا حتی برای پاسخگویی به پرسش های هستی شناسانه نیز دارای وجاهت و اعتبار تلقی کرده ایم و عملا درک ما را از خود بیش از پیش به مجموعه ای از قواعد فیزیولوژیک و شیمیایی تقلیل داده است. در حالیکه ما به عنوان موجوداتی خودآگاه بجز سویه مادی چیزها، در پی فهم معنای آنها نیز هستیم، و این پاسخی نیست که از علم بشود انتظار داشت: گرچه علم هم زیباست و هم بسیار ضروری اما به قول رابرت اوپنهایمر: "علم زیباست، اما به تنهایی کافی نیست." این حسِ حسرت زدگی عمیق و گاهی بی معنایی و پوچی که بیش از هر دورانی در ما برجستگی یافته، همانقدر که ریشه در استبداد، حرص و طمعِ ثروتمندان و فرهنگ کاسبکارِ حاکم و جلوه های تیره ی زندگی معاصر دارد، ریشه در عدم توجه به دیگر ظرفیت های عقلانی و نیازهای ذهن و روح ما نیز دارد. و البته ریشه در جدی نگرفتن اثرگذاریِ حیطه هایی همچون فلسفه و هنر و اسطوره شناسی و نامشروع تلقی کردن نیازهای معنوی و متافیزیکی ما.

بنظر میرسد بزرگترین راه برون رفت از این وضعیت، همانطور که فیلسوفان و متفکرانی چون هانا آرنت و کارل یاسپرس و حتی به تعبیری کارل مارکس مورد تاکید قرار داده بودند: حضور مسئولانه و کنش مند در «سپهر عمومی» است. و البته با فهم این اصل که هماره تکه ای از ما در دیگری جاریست. که البته اینهمه، بیش از هر چیز با به رسمیت شناختن دیگری و همچنین ورود به فضای گفتگویِ عقلانیِ و کنشِ مندِ ناظر بر تفاهم حاصل می شود. گرچه تفاهم را در اینجا پذیرش بی قید و شرط و غیرانتقادی آرای دیگری و یا موافقت چشم بسته نباید فهمید، بلکه مرادم تلاش برای فهم دیگری و فهماندن خود به صورتی ست که بتواند امکان درکِ روشن ذهنیت ما بهم دیگر و همچنین نقد آنرا برای دیگری فراهم کند. روشن است که چنین امری با سوظن های تحقیق نشده ای که ذهن ما را برای فهم دیگری مشروط و مقید میسازد یا تلاش برای تحمیل عقیده یا توسل به ابزارهایی همچون فحاشی و سرکوب کلامی و ... حاصل نخواهد شد. قدر مسلم هر شکلی از تحول و حرکت رو به کمال جامعه، در گروی ایجاد رشته های پیوند دهنده ی میان ماست تا ما را در شناخت و همراستا شدن خواست ها و کنش هایمان تقویت و تشویق کند.