مرگ دومی وجود دارد، ساکتتر و نادیدهانگیزتر، البته مانند مرگِ اول ـــ ناگهانی اتفاق میاُفتد، اما بدون تَرکِ خویشاوندان، تدفین یا تشییع جنازه و یا حتی گفتگوهای دلپذیر درباره خوبیهای متوفی.
این مرگ دوم مدتی پس از ناپدید شدنِ فیزیکی فرد رخ می دهد. در برخی موارد تقریباً بلافاصله اتفاق می اُفتد، در برخی دیگر چندین سال و حتی چند نسل بعد ـــ رخ می دهد. نامش فراموش شده و روحَش کم حوصله تر از همیشه ـــ آرام از دنیای خاکیان رخت بر می کند.
این مرِگ دوم که همهی ما فانی تباران در معرضِ آن هستیم ـــ تقریباً مانند یک نیروی غیر قابل توقف ـــ رخ می دهد. امشب این توالی زیر را برایَش تصور کردهام:
کسی می میرد
افرادی که او را می شناختند ـــ می میرند.
افرادی که او را می شناختند ـــ می میرند.
افرادی که میشناختند، آنهایی که او را میشناختند ـــ میمیرند.
مرگ دوم چیست؟
نام او دیگر هرگز به زبان ـــ نمی آید.
به همین خاطر الگوریتمی را ارزیابی کرده که میانگین مرگ دومی را که به طور اجتناب ناپذیر در انتظار ماست را محاسبه کردهام، به این نتیجه رسیدم که همهی ما حدود صد سال پس از مرگِ فیزیکی خود ـــ به طور منظم؛ فراموش خواهیم شد.
مرگِ دوم فراموش کردنِ ساده نیست، بلکه مرگِ خاطره است، به راستی روزی می رسد که همهی کسانی که ما را می شناختند ـــ خواهند مُرد و همینطور همراه آنها ـــ تمام خاطرات خوب و بدی که در وجودشان به جا گذاشتهایم. اما با اتمام رسیدنِ این دوره، چیز دیگری نیز از بین خواهد رفت: نامِ ما.
جهان بدون افرادی که ما را می شناسند ـــ به چرخشِ تلخِ خود ادامه خواهد داد. هیچ کس در جهان حکایتی در مورد ما، بدبختیها و موفقیت های اتفاقی ما ـــ نخواهد داشت، خیلی راحت بگویم، وقتی زمین در افقی طلوع کرده که هیچ کس ما را نشناسد، برای بار دوم خواهیم مُرد و شاید در آن صورت ـــ برای همیشه آزاد شویم.
اواسطِ بهاری نابَهار، چلهی پدر، ۲۰۲۲ میلادی، ژنو.
این نگاههای عمیق هستیشناختی و پدیدهشناختی مرگ و زندگی را بسیار دوست دارم. فلسفه، شیرینترین و در عینحال هولناکترین دریچه رسیدن به آگاهیهای جسته و گریخته است. و شاید تنها قلم، زبان، ابتکار عمل (به شیوه اختراع و کشف) و قهرمانی و رشادت (نام ماندگار در تاریخ) بتواند سپری در برابر همین مرگ دوم باشد.
این تقریبا همان مفهومی است که فروغ در شعر « مرگ من روزی فرا خواهد رسید » خود به این صورت بیان می کند:
بعدها نام مرا باران و باد،
نرم می شویند از رخسار سنگ،
گور من گمنام می ماند به راه ،
فارغ از افسانه های نام و ننگ
اگر فروغ چنین برداشتی داشته باشد، تکلیف دیگران روشن است!!!
شراب جان پس سعدی درست میگفت که فرد نکونام نمیرد هرگز ، ضمنا چله پدر نوشتی ، روحش شاد و ارزوی ارامش برای شما و خانواده دارم
دوستی دارم که با خانواده چند سال پیش به استرالیا مهاجرت کردند.دامادهاش استرالیایی هستند.نمیتونه با نوه هاش ارتباطدبرقرار کنه.میگه : از نظر فیزیکی زنده ام.نفس میکشم اما دیگر حرف هام برای همه تکراری و کسالت آوره.من مرده ام.حتی در حضور من خاطره ایی ازم تعریف نمیشه کسی نمیگه : به قول تو : بزک نمیر بهار میاد کمپوزه با خیار میاد...زنده زنده دارم میپوسم در سالگرد مرگم فقط خودم شرکت میکنم...قبل از مرگفیزیکی فراموش خواهم شد.
من همیشه به این موضوع فکر میکنم و برمیگردم به گذشتهگان خودم که تا کجا به یاد میآورمشان و گاهی خاطراتم انقدر گنگ و مبهم است که تقریبا چیزی نیست و قطعا برای نسل بعد از من دیگر اثری از آنها وجود ندارد. برای ماندگاری باید کاری کرد کارستان وگرنه خواهناخواه محکوم هستیم به فنا. خیلی جالب بود شراب جان مرسی، سلیس و روان
ایرانیان از مرگ میترسند، اکثرا، به خصوص درس خواندهها و ضدِ خداها،... یک جور دست و پا چلفتی فهمی نیز در زمینهی مرگ ـــ در اجتماعِ ایران وجود دارد که مضحک است، دلیلِ آن شاید زندگیهای عادی و یکنواخت است، مردمانی که بندِ زندگی بیخود شده و کسی جز خود را نمیبینند، خودشکن نیستند، اینها نمیدانند که با شنا کردن در جهت موافقِ آب رودخانه ـــ به جایی خاص نخواهند رسید، مرگ پس همهی این چیزها است، مرگ ابتدای یک سفر است، یک تولد است.
سپاس از دوستانِ هم درد.