«ونوس ترابی»

 

لانچ‌تایم با قاسم توربو:

(اول)

«نمی‌شود آمد این‌طرف آب و زد به کار گِل و گُل انگار نه انگار پرچم‌ها را چپ و راست می‌کنند و از روی لباس و ریش و لاک و بی‌لاک و رنگ مو و مدل ماشین می‌گذارندت در دوسیه‌هاشان.»

-بیکار نشین! یه سیگار چاق کن!

«آری! گفتم که نمی‌خواهم اینطور بشود، ولی می‌شود. از اینهمه مرگ بر این و آن که عمری غرغره کردیم چطور حناق نگرفتیم در عجبم. یعنی یک‌طوری می‌خواهم به خودم حالی کنم که حق هم دارند ها! شرف فروشان زده‌اند بچه‌ها و قوم و خویششان را پرپر کرده‌اند. مال و اموالشان را برده‌اند به اسم وقف با صدای چپاول. جوانی‌شان روی دیوارهای زندان و سایه اعدام ماسیده است. فریاد می‌زنند. دادخواهند. به همان ریش‌های خلا بازکن وطن دزدان قسم که گاهی این گوشم از آن گوش از رضایت بیشتر زنگ می‌زند.»

-نفهمیدم اینجاشو...از اول بخون!

-ای فلان لقت در به در! تو چه حالیته این چی می‌گه؟! بِده بیاد!

-الان مثلن داری ادای روشنفکر درمیاری که منم عنم؟ رمانْ‌خون بودی تو؟ اونم از این رقم تلخکی خماری بازیای سیاسی؟ قپونتو کن بری بالا باو!

 

اول شخص دوم:

این پُک از آن توکشیدن‌های حق بود. دو سه ثانیه نگه داشت و داد بیرون. مگس‌ها جلوی چشمش پشتک وارو می‌زدند. تا آن ساعت ظهر، هنوز نانی کف معده‌اش نینداخته بود. اوایل مهاجرت، چندباری بعد از قهوه روی شکم ناشتا، بالا آورده بود. آن‌روزها، اینطور فکر می‌کرد که قهوه بشکه‌ای اول صبح، رسم کارْدرست غربی‌هاست و باید مثل آنها بود تا در صبح قطبی منفی ۲۸ درجه کانادا بشود لباس کار پوشید و رفت بالای طبقه نوزدهم و با باد سیم‌خارداری ۱۵ کیلومتر در ساعت روی پشت‌بام، سیمان و ملات قاطی کرد. ماه دوم یاد گرفت که این گولاخ‌های دستْ‌بشقابی که همراهش آهن و آجر به آسمان می‌رسانند، اصحاب شکر و شیرچرب و خامه‌اند و کمتر کسی قهوه ناشتا را آنطور زهرماری به معده می‌رساند. ماه پنجم بود که در صف قهوه اول صبح، پشت سر کسی ایستاد که «دابل دابل» می‌خواست. با خودش گفت حالا گیریم که چاه خلا! یک بار هم ما این اسم را بچرخانیم دور دهان. البته حواسش بود که فاصله ب و لام را جوری درز بگیرد و دهانش را با ابهت لام باد کند تا کمتر چین به صورت دخترک چینی سفارش‌گیر بیندازد. اما هربار که بیشتر سعی کرد، باز کسی باید پشت دخل می‌بود که نفهمد دبل دبل با دابل دابل توفیر دارد!

از ماه هفتم آب رفت زیرپوستش. خامه دوبل و شکر اضافه بادش کرده بود. تا آن روز دستگیرش شده بود که می‌شود به جای شکر دوبل، قهوه یک شکری هم طلب کرد. اما تلفظ رگیولر* برای کسی که تازه از دَبِل به دابل نرسیده زبانش هنوز گریپاژ می‌کرد، پا شل کن تر از این حرف‌ها بود. رفقای هم ولایتی‌اش ولی آسان‌تر گرفته بودند. «ریگولار» هم کارشان را راه می‌انداخت. ماه‌های بعد «فرنچ وانیلا» را هم شناخت اما اغلب بعد از یک کاپ کاغذی فکسنی هم به اسهال می‌افتاد. تو بگو شکری باشد که لابلایش دو قطره قهوه جاساز کنند!

حالا بعد از گذشت دوسال، یاد گرفته بود که به رسم کانادایی جماعت، ناشتا یک ریگولار یا دابل دابل بریزد به خون یا دست‌کم نان بیگلی کنجدی که فقط گرم شده باشد را صبحانه ببیند. خیلی می‌خواست وسواس به خرج بدهد، صبحانه دو قرانی مک‌دونالد که تخم‌مرغی و بیکنی نان پیچ کرده بود را سق می‌زد.

اما همه اینها، یا حتی تلفظ آن الف وامانده و تبدیل دونالد به دانِلد هم نتوانسته بود کانادایی‌اش کند. عجیب و پیگیر می‌خواست کانادایی باشد. چشم و ابرو و مو مهم نبود. حتی می‌توانست لاتین یا اهل اسپانیایی و ایتالیایی به نظر بیاید. سعی می‌کرد «پرژن» را با تن عرق کرده اما چشم‌های براق توی صورت کشاورزی اهل ویندزور بزند تا پناهندگی یا پاسپورت تیپا خورده‌اش را پشت آن شش هزار سال کذایی که حالا در برابر صد و پنجاه سال تمدن کانادایی کز کرده بود، پنهان کند. طرف هم با شکرمغزی اصیل درمی‌آمد که همیشه برایش جالب بوده است که «پرژنز» چطور در آن سرزمین کویری و زیر لگد شترها، زعفران می‌کارند!

اوایل که نمی‌دانست چقدر موضوع نژاد و نژادپرستی در این کشور جدی‌ست، با صورتی چروک خورده و دهانی کج می‌گفت که پرژنز، عرب نیستند. حالا کشاورز ویندزوری که هیچ، اما یارو پایتخت نشین یا تورنتویی با ابروی بالا رفته می‌پرسید: مگه عربها چه مشکلی دارند که با این لحن و ژست گفتی عرب نیستی؟

باید یاد می‌گرفت. سخت بود ولی باید یاد می‌گرفت که هر حرفی را نزند. از عرب و افغانی و هندی و چینی و روس بد نگوید. به کلاه و مدل موی یهودی‌ها خیره نشود. از کسی درباره حقوق و قیمت وسایلش نپرسد. اگر زنی را با لباس نرسیده به خط‌‌ کش ناموسش دید، مادر مرده را نبرد قلعه و برگرداند. هر لبخند زنانه‌ و هر لوندی دلنشینی که پس سلام و روزبخیر می‌آید را «آره» مسلم نگیرد. سخت بود...خیلی سخت!

بعدها، دید کارش بیخ پیدا می‌کند، یک «پیس اِ»* به آخر قضاوت‌هاش اضافه کرد تا طرف مقابل شل کند.

با قاسم توربو سر یک پروژه ساخت و ساز در طرف‌های سامرهیل آشنا شد. یک پای ثابت تظاهرات‌های تورنتو بود. از طبل و پرچم و تی‌شرت و کلاه مخصوص بگیر تا انواع دستگاه پرینت و اسکن برای چاپ عکس و بیانیه و فلایر! تازگی‌ها هم یک دوره فتوشاپ پیشرفته در کورسِرا* گذرانده بود تا خودش بتواند عکس «آخوند و اصلاح‌طلب و حزب‌اللهی و حکومتی» جماعت را دستکاری کند. دستی هم به شعارسازی داشت.

قاسم بود که یادش داد چطور هر حزب را بشناسد و با کدام سلام علیک داشته باشد یا برای کدام شیشکی ببندد که برایش حرف درنیاورند یا انگی به ماتحتش نچسبانند. همین قاسم توربو داد یک پرچم شیرو خورشید را روی تی‌شرت سفید برایش چاپ کنند. گفت این محض تابستان و شرجی. برای زمستان هم روی کلاه و شال و پیشانی‌بند می‌زنیم که «مارک غیرت داشته باشی!» نشان خودی بودن!

تا به خودش بیاید دید که همراه قاسم توربو، به این و آن فحش‌های ناموسی می‌دهد اما حواسش هست که به هیچ‌وجه کسی را لمس نکند تا بهانه دست پلیس نداده باشد. شلاق فحش از هر دستی و «شیله‌»*ای، به قول قاسم توربو، کارسازتر بود و تا نبتر یارو را می‌چزاند.

 

لانچ‌تایم با قاسم توربو

(دوم)

-اوف! از کجا می‌گیری اینو؟ چه حقه!

- قاسم توربو الکیه مگه؟

-می‌گم...

-نگو...بکش روشن شی!

-قاسم، زن و بچه ایستاده بابا، چرا فحش ناموس بدیم آخه؟!

-کونْ‌سفید شدیا! چته؟ با این مادرجـــــــــــــــهنده‌ها باس اینطور بود. پول می‌گیرن از رژیم!

-خب باشه، ولی فحش ناموس جلوی زنا؟

-زنای اینا حال میان از شازده‌ت براشون مایه میذاری. هرچی کاف غلیظ‌تر، نم ماجرا بیشتر!

-من بدم میاد!

-واسه همین می‌گم اینو بکش تا اونو بکش نشی!

بذ بخونم بقیه‌شو

«حالا گیریم که فلان حزب بیاید و فریاد مرگ بر دیکتاتور بزند. شما به چه مؤمنید آقا؟ دل شما برای چه می‌تپد خانم جان؟ فلان پرچم را نیاوردند که نیاوردند. مگر پرچم رژیم را بالا برده‌اند که اینطور پر می‌تکانید و جیغ به گلو می‌اندازید؟ این حزب چپ است و آن دیگری راست. این یکی از شاه نگفت و آن دیگری توده‌ای جماعت را بار زده ریخته به تفنگ اپوزیسیون. والا که نوبرش است. چپ راست دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ مصادره به نفع یعنی چه وقتی همه‌تان یک دشمن دارید! کدام پاسدار به جان آن دیگری افتاده که چراغی ته دل ما مخالفان گیرانده باشد؟ چرا مثل رخت چرک‌های مانده به تنِ بزک کرده‌اید؟ چه می‌خواهید از این حزب بازی قبیله‌ای و یارکشی مافیایی و زیراب زنی تفی و تلفنی؟»

-چه نچسب! تفی و تلفنی! مثلن خواسته بگه با حرف یا پشت تلفن!

-حالیته چی میگه اصلن یا نه؟ داره میگه بی‌خیال که کمونیست جماعت هنوز همون شوروی چی سابق و چپول هنوزه! که واس خاطر ملت و کشور، برین زیر پرچم سولاخ اینا!

«سقوط، لاجرم است. اما چنین سقوطی مقدمه می‌خواهد. مقدمه‌اش را باید سی سال پیش دست و پا می‌کردیم. اما نکردیم. نگذاشتند. با همین لقب‌ها و انگ‌ها و صورت‌ها و چهره‌ها. فلانی بیاید، من نیستم. به درک که نیستی! تو از اول هم نبودی. از همان اول که «من» ت را باد کردی و انداختی در گلو و با صدا و تعفن بیرون دادی. من حقیرت که هرگز ما نشد. چه زخمی زدی برادر! چه خونی ریختی خواهر!‌ کم از آن رژیم مردم‌کش عصیانگر بی‌تدبیر نداشت. اما هرگز ندانستی.»

-کاف می‌گه!

-این رمان نیست پس، هَ؟

-نه بابا، شبه شب‌نامه‌س. معلوم نی کی نوشته. تخم نداشته اسم بذاره، مستعاله!

-مستعار! می‌گم...بیا فحش ندیم فردا!

-چی می‌گی تو؟ ایندفعه می‌خوام جلوشون شلوارمو بکشم پایین!

-تو چند وقته اینجایی؟

-توی پونزه ساله. خعلی وقته ولی انگار برام.

-هیچی یاد نگرفتی از این خارجیا؟

-خارجی که ماییم اوشکول!‌ ولی چرا. می‌خوام بهت احترام بذارم و ببرم و بذارمت توی رژه پراید امسال!

 

مشاهدات امروز:

یک وقت‌هایی هم هست که می‌بینی ته خیابان یانگ دوباره شد رک و روده مادرشوهر ایران خانم، همسایه دیوار به دیوار. همان که صدای ناله‌اش را از پنجره کوچک موال که رو به کوچه بود موقع قضای حاجت می‌شنیدی. پاره می‌کرد و می‌آمد بیرون. کثافتی که باید بیرون می‌آمد تا زن بیچاره زنده بماند اما روده درگیر وسواسی، آنقدر گه را آب‌کش کرده بود که رگ و گوشت و پوست را با هم جر می‌داد تا دفع شود. نه اینکه فکر کنی یانگ از آن خیابان‌هاست که هفته‌ای یک بار از ترافیک گره خورده خالی شود و پیش نیاید که با بساط تازه ساخت و ساز گند نزند به حال ملت. یا آنکه برنامه تونل و فاضلاب و زه‌کشی و تعمیر/نگهداری آسفالتش که زمستان به فنا داده، اصولی باشد. اما عوضش، در یورک شمالی، حوالی میدان محسنی‌شان یا نرسیده به شمیران ریچموند هیل، هستند شکم‌های ناسوری که هیچ‌رقمه کار نمی‌کنند و با هیچ روغن زیتونی هم نرم نمی‌شوند. می‌گویی باباجان بگذار روده سبک کنیم! خون و رگ و گوشت و پوست است که بر زمین می‌ریزد و سیفونی که کشیده نمی‌شود و قاسم‌هایی که معامله‌شان را در دست می‌گیرند و به مخالفانشان نشان می‌دهند که بیایند جای نذری، «این» را بخورند. یا خانم دکتری که می‌آید با وسواس در گوش گرداننده تظاهرات می‌گوید (و اصرار دارد که با همین لفظ از او نام ببرند) که من «خانم دکتر» نون هستم و یا باید شعار شاهنشاهی هم داده شود یا ما اینجا را ترک می‌کنیم و می‌رویم آن‌ور خیابان شعار می‌دهیم:

«ملت که شاه نداره، حساب کتاب نداره!»

آن دیگری که کلاهش را تا دماغ پایین کشیده و عینک ویفر بزرگی هم به صورت کوچکش دارد، با پچ پچه‌ای که به تسبیحات اربعه با دندان مصنوعی می‌ماند با رفقا سلام علیک می‌کند و سینش سوت‌های ریز می‌زند که فکر می‌کنی نکند دارد هیس هیس می‌کند. وامصیبتا که آقا هوادار مریم شاه است و نباید در میان تظاهراتی که کمونیست کارگری ترتیب داده دیده شود.

کمونیست کارگری مرگ بر مرگ برش بالاست. فندکی که سنگ نیمه‌جان دارد زیرعکس‌های چاپی سیاه و سفید دیکتاتور اعظم و دمب سه چارکش می‌گیرد. همه به دهانت خیره می‌شوند ببینند چطور «مرگ بر» را با جماعت همخوانی می‌کنی.

باید ماسک زد.

باید عینک زد.

کسی باید زور بزند.

عجب بازار مکاره‌ای‌ست.

 

باید‌ها و شدن‌ها:

قاسم توربو، بلاک.

رژه پراید، چک!

صحبت درباره مرگ، موقوف!

چندش نشدن از لیس سگ همسایه، در دست اقدام!

سلام و لبخند، عادت!

قهوه با معده خالی، تعطیل!

بیکن، نه!

دلتنگی خاک، لاجرم!

 

*Regular به قهوه‌ای گفته می‌شود که معمولن یک شیر و یک شکر دارد.

* Peace eh! به معنای پیام دوستی و به اصطلاح عامیانه، ایراد عبارت آشتی‌جویانه «بی‌خیال!» به طرف مقابل است. eh یک اضافه معناساز تأکیدی است که در لهجه کانادایی‌ها شنیده می‌شود. شاید بشود «بابا» در جاهایی معنایش کرد. («بی‌خیال بابا!»)

* Coursera سایت یا امکانی آنلاین است که دروس و دوره‌های آموزشی را هم به صورت رایگان و هم با کسب هزینه (برای اعطای مدرک) ارائه می‌دهد.

*   شیله: کلمه‌ای آذری به معنای سیلی