بدشانسی
قسمت دوم و پایانی

شاهین بهرامی

 

دستگاه شروع به پخش فیلم می‌کند و شایان با ناباوری تمام، تصویر خود را در فیلم می بیند که صبح همان روز  سوار بر اتوموبیل از خانه راه می‌افتد.

درست همان مسیر و همان وقایع، اما چیزی که عجیب است، گیر افتادنش را در پشت اتوموبیل آن پیرمرد مشاهده نمی کند و با سرعت در حال حرکت است که ناگهان در سر چهارراه با کامیونی که از سمت چپ می‌‌آید به شدت برخورد می‌کند!

همه چیز برای او مثل خواب و خیال می‌ماند و چند بار محکم به صورت خود سیلی می‌زند تا اگر خواب است بیدار شود ولی انگار که بیدار است.

در ادامه‌ی ماجرا، فیلم انگار که به عقب برگشته باشد دوباره از اول آغاز می‌شود و این بار شایان در کمال تعجب می‌بیند که فیلم درست طبق روال واقعیت پیش می‌رود و همان پیرمرد با اتوموبیلش وقفه‌ای در رانندگی او ایجاد می‌کند و سرانجام پس از دقایقی شایان سبقت گرفته و به سلامت از چهارراه عبور و به محل کارش می‌رسد.

در ادامه‌‌ی فیلم این بار دیگر خبری از تماس مادر نیست و او طبق برنامه‌ریزی قبلی خود با اتوموبیل به سمت بالا می‌راند که در اولین توقف هنگامی که قصد دارد بسته‌ی لوازم یدکی را تحویل مغازه بدهد و همانطور که مشغولِ صحبت با موبایل است، دختر جوانی از پشت سر گوشی را از دست او می قاپد و به سرعت سوار بر ترک موتور سیکلتی فرار می‌کند.

شایان از شدت ترس و تعجب، گلویش خشک می‌شود و به هر زحمتی هست خودش را به آشپزخانه می‌رساند و جرعه‌ای آب می‌نوشد.

فیلم همچنان در حال پخش است و باز فیلم کمی به عقب برمی‌گردد و از جایی مجدد پخش می‌شود که این بار کاملا طبق واقعیت اتفاق افتاده پیش می‌رود و مادرش تلفن کرده و او از مسیر پایین رفته و خرید دارو و بعد هم که مشغول کار می‌شود و هیچ حادثه‌ای برایش رُخ نمی‌دهد.

فیلم ادامه پیدا می کند و به جایی می‌رسد که شایان زیر سرُم است که ناگهان خانم پرستار به میز کنار تخت او نزدیک شده و نسخه‌ی او را بر‌میدارد و به اتاق خودش می‌رود و مشغول نوشتن در پشت نسخه‌ می‌شود و پس از لحظاتی  دوباره به آرامی آن را به سرجایش برمی‌گرداند.

چیزی که او وقتی زیر سرُم بود اصلا متوجه‌ی آن نشد.

فیلم روی تصویر پرستار ثابت می‌ماند، شایان با دقت به چهره‌ی پرستار نگاه می‌کند، انگار که او را قبلا جایی دیده باشد، تصویر می‌رود ولی هر چه فکر می‌کند چیزی به خاطرش نمی‌رسد.

سپس با کمی ترس ولی البته خیلی کنجکاوانه به سراغ نسخه می‌رود و شروع به خواندن می‌کند...

سلام

ببخشید که بدون اجازه دارم پشت نسخه‌ ی شما این نامه رو می‌نویسم

من پرستاری هستم که سرُم شما رو امروز براتون وصل کردم.

شاید باورتون نشه، ولی من سوزان هستم

سوزان ثابتی، میدونم که با اون حال خرابتون منو تو درمانگاه نشناختید، البته گمونم اگه حالتون هم خوب بود باز خیلی بعید بود منو بشناسید.

خیلی ساله که گذشته، قد یه عمر، منم اولش شما رو اصلا نشناختم.

فقط وقتی اسمتون رو شنیدم کمی کنجکاو شدم و بعد که اسم فامیلی‌تون رو دیدم، دیگه مطمئن شدم خودتون هستید.

ولی چقدر عوض شدید، البته منم خیلی تغییر کردم.

هیچوقت اون زمان رو که مجبور شدم علی رغم قول و قرار ازدواج‌مون با تهدید و اصرار پدرم به آمریکا بریم و شما رو تنها بذارم رو فراموش نمی‌کنم.

این کابوس هر شب برای من تازه‌ست و هیچوقت نتونستم خوشبخت باشم.

دو سال پیش و بعد از فوت پدرم به ایران برگشتم.

حالا هم اصلا نمیدونم شما در چه وضعیتی هستید، و حال و روز‌ تون چطوره، از طرفی هم نمی تونستم این نامه رو براتون ننویسم و امیدوارم اوضاع شما از من خیلی بهتر باشه.

منو همیشه میتونید اینجا پیدا کنید..‌.

شایان مات و مبهوت به همه ی جریان های این روز عجیب فکر می‌کند، سپس باز چند بار صورتش را با آب خنک می‌شورد.

نه، انگار واقعا بیدار است و خواب نیست.

صبح فردا شایان با این که حالش کاملا خوب است به سمت درمانگاه می‌رود...

پایان

قسمت اول

#شاهین_بهرامی