گنج کاشان

نگارمن

 

نطنز، با جمع دوستان دوره‌ی مدرسه نشسته بودیم توی شاه‌نشین مهمان‌سرای سنتی و  تروتمیزی که سال‌هاست پاتوق همیشه‌گی چند روزه‌ی تعطیلات ماست. خونواده‌ا‌ی فرهیخته و بسیار مهربون مالک اونجان که از شور و شوق مهمون‌نوازی هیچ دریغ ندارن. گویا عشق‌ورزیدن را روزانه مشق می‌کنن و یه جورایی شدن خونواده‌ی من.

ساعت از دوازده شب گذشته بود. پاییز بود و سرمای شب کویر. دور آتیش هیزمی به خنده و شوخی و شعرخوانی مرد شاعرمان زمان می‌گذشت. صاحب خانه یواش گفت دلت می‌خواد برای دوستات سنگ تموم بذاریم امشب؟ فکر کردم منظورش حالا سازی و تاری… قبول کردم. گفت پس من می‌رم بیرون و زود برمی‌گردم.

سوار بنز نونوار و سرپای چهل‌سال پیش‌اش شد و رفت و با یک زن پیر ناتوان و مچاله و قوزکرده‌ای که اندازه‌ی یه جوجه بود و روی کولش گذاشته بود برگشت. مهین خانم نود‌سال داشت با لهجه‌ی غلیظ کاشی. فال می‌گرفت. طبعا من به دلیل شهرستانی بودنم با گویش و لهجه‌های غیر از تهرانی بیشتر آشنا هستم و بهتر حرفاشو می‌فهمیدم گرچه بعضی از جاها پسر شانزده‌ساله‌ی مهمان‌دار که خودش عنوان جوان‌ترین موزه‌دار دنیا رو یدک می‌کشه، مجبور بود کلمات رو از زبان بی‌نا و بی‌جون پیرزن خسته بیرون بکشه. اولش گفت یا بخت و اقبال حالا از کی شروع کنم و نخوداشو ریخت!

یکی‌یکی توی همون جمع جلوش نشستیم و فکرامونو خوند و فال‌مونو توی قل‌قل‌خوردن نخودای جادویی‌اش دید! اولش با خنده و شوخی شروع شد و کم‌کم جدی شد. راستی‌راستی در تعریف خلقیات هیچ‌کدوم از ما اشتباهی نکرد و به هر کس واقعا از مسائل خودش گفت. من آخری بودم. از روی تخت چوبی که روبروش چهارزانو نشسته بودم و نفس‌به‌نفس‌اش به چشماش زل زده بودم، پانشدم. گفتم حالا که شما همه چی ما رو می‌دونین، دیگه باید یه کم هم از زندگی‌ خودتون بگین!

تعریف کرد که از بچه‌گی با حس غریبانه‌اش یه چیزایی رو می‌دیده و به واسطه‌ی همین رفتارش در نوجوونی توی شهرش کاشان، هیچ خونواده‌ای حاضر به وصلت باهاش نمی‌شده تا اینکه شاگرد مغازه‌ی محله‌شون انگ بدشگونی رو به جون می‌خره و دومادشون می‌شه و برای زندگی میارتش نطنز. ولی دو سال بعد شوهرش با یه دونه بچه‌ برای همیشه ول‌شون می‌کنه و می‌ره. زن بیچاره هم از جوونی تا به امروز بی‌کس و تنها فقط با زحمت و کار کردن توی خونه‌ی مردم و لباس شستن خرج خودش و دخترش رو درآورده تا اینکه پیر شده و از پا افتاده! 

ظاهرا آوازه‌ی نیروی عجیبش این شهر و اون شهر می‌پیچه و هر ماه یه عده‌ای از جاهای مختلف میآن شهرش و می‌رن خونه‌اش. حتی مهمونش می‌شن، بهش زحمت می‌دن و شب‌ام همون‌جا می‌خوابن و با هزار وعده و وعید گولش می‌زنن و ازش نقشه و مسیر گنج‌های مدفون‌شده رو می‌گیرن. اونم روی کاغذ ظاهرن نشونه‌هایی رو می‌ذاره و می‌ده دست‌شون. گفت گاهی هم شده که کلنگ‌شون به گنج خورده ولی دیگه سراغی از من نگرفتن و بعد از حفاری، شبونه و دزدکی گم‌وگور شدن، منم تصمیم گرفتم راز گنج اصلی رو سر به مهر نگه دارم چون هیچ آدمی‌زادی به اندازه‌ی خاک امانت‌دار نیست گرچه خیلی اذیتم می‌کنن و منو می‌ترسونن. همونجا بهش قول دادم توی سفر بعدی حتما دوباره میآم دیدن‌اش.

سال بعد با عده‌ی دیگه‌ای رفتیم و قبلش از صاحب‌خونه سراغ‌شو گرفتم که گفت سکته کرده و قدرت کلام‌شو از دست داده ولی شیادهایی که دنبال زیرخاکی هستن هنوز به سراغش میآن و زن بیچاره رو تهدید می‌کنن.

خیلی زود مهین خانوم با سینه‌ای که گنجینه‌ی اسرار بود از دنیا رفت.

به بالای تپه‌ی هم‌جوار شهر می‌روم و از ارتفاعی ایستاده نزدیک به آسمان صاف آبی‌اش به خاک نرم و مخملی سرزمین مردمان‌اش نظر می‌اندازم و شهادت می‌دهم که کوچه به کوچه‌باغ‌های انار شهرشان در شعرِ سهراب ریخته بود و شهادت می‌دهم که ردِ پای سهراب در خانه به خانه‌ی شهر! و گنج اصلی همان خاکی‌ست که در آن بذر محبت و مهر و برکت می‌روید…