بدشانسی (۱)
شاهین بهرامی
"اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!"
اینها را شایان میگوید، مرد میانسالی که با مادرش زندگی میکند و بعد با کف دست محکم روی فرمان میکوبد.
در اتومبیل جلویی پیرمردی خیلی آرام میراند و این او را خیلی عصبی کرده.
بعد از دقایقی جنگ و گریز و بوق باران!
بلاخره شایان موفق میشود در حالی که غضب آلود به پیرمرد که قیافه ی عجیبی دارد مینگرد، از اتوموبیل او سبقت بگیرد.
اما او همچنان زیر لب غر غر میکند که "این چه شانس گندی من دارم، حالا امروز که دیرم شده و عجله دارم باید این ابوطیاره! بیفته جلوی من."
سپس با سرعت خود را به محل کارش که پخش لوازم یدکیست میرساند و بستهها را تحویل میگیرد تا به آدرسهای مورد نظر برساند.
همین که نزدیک اتوموبیلش می شود، گوشیاش زنگ میخورد و پشت خط مادرش با صدای لرزانی میگوید
"سلام شایانم، خوبی پسرم؟ یه زحمت داشتم برات قرص قلبم تموم شده، حالمم زیاد تعریفی نداره،لطف کن یه بسته برام بگیر زود بهم برسون."
شایان عصبانی و بی حوصله جواب میدهد
"مامان، تو هم وقت گیرآوردی؟ من الان دارم میرم سمت بالا، خونه و داروخونه پایینه، من کلی مسیرم دور میشه، نمی تونی صبر کنی تا عصر؟"
مادر با لحن ملتمسانهای می گوید
"شایانم، اگه حالم خوب بود که اصلا بهت زنگ نمیزدم و مزاحمت نمیشدم..."
شایان فقط یک " باشه " میگوید و تلفن را قطع میکند و باز هم ناسزا و نفرین از بخت بد است که حوالهای این و آن می کند.
هر طور هست سوار اتوموبیلش میشود و بر خلاف مسیر به سمت پایین شهر حرکت میکند.
قرص را تهیه و به مادر میرساند و سپس با تاخیر زیاد به سمت مسیر بالا میراند.
کمی از ظهر گذشته، همچنان که مشغول کار است احساس گرسنگی میکند و به یک اغذیه فروشی میرود، ساندویچی سفارش میدهد و مشغول خوردن میشود.
ساعتی بعد که به محل کار برمیگردد، ناگهان احساس سرگیجه میکند و حالت تهوع به او دست میدهد.
در همان حال از شدت ناراحتی به روی میز میکوبد و میگوید
"امروز من تو روی کی بلند شدم که مدام دارم بد میارم؟ خدایا خودت نجاتم بده، دیگه طاقت ندارم..."
همکاران هر طور هست او را با اتوموبیل خودش به یک مرکز درمانی میرسانند.
دکتر برایش سرُم تجویز میکند و خانم پرستار آن را وصل و چند آمپول هم به آن اضافه میکند.
ساعتی بعد شایان حالش کمی بهتر شده و بعد از تشکر و خداحافظی با یکی از همکارانش که تا آن موقع پیشش مانده بود با اتوموبیل به سمت منزل رهسپار میشود.
جلوی درب منزل که میرسد، پیاده شده و مشغول باز کردن درب پارکینگ میشود.
در همین حال پیرمردی با ظاهری خاص و متفاوت به او نزدیک میشود.
پیرمرد، موهای سپید بلندی دارد که به روی شانه هایش ریخته و کلاه نمدی بر سر، و عینکی گرد به چشم دارد.
محاسن کاملا سفیدی دارد و یک بقچهی رنگی در دست.
شایان که برمیگردد با او رُخ به رُخ میشود و از دیدن پیرمرد حسابی جا میخورد و ماتِ او میشود.
قیافهی پیرمرد برایش آشناست ولی هر چه فکر میکند، یادش نمیآید او را قبلا کجا دیده.
پیرمرد چند قدم به سمت او برمیدارد و شایان ناخودآگاه به عقب میرود. پیرمرد ناگهان یک بسته کوچک از جیب خود درمیآورد وبدون این که حرفی بزند آن را به او میدهد و بعد راه میافتد و می رود.
شایان که کاملا شوکه شده همچنان بسته به دست، رفتن او را نظاره میکند.
کمی بعد که به خود میآید با ترس و لرز بسته را باز میکند و در کمال تعجب میبیند که یک سی دی با ظاهری معمولی در بسته قرار دارد و این حیرت او را چند برابر میکند.
هر طور که هست اتوموبیل را به داخل میبرد و وارد منزل میشود.
کسی در منزل نیست و او همچنان با حیرت و ترس به سی دی نگاه میکند و کاملا مردد است که آنرا داخل دستگاه بگذارد یا نه.
حتی بفکرش میرسد که نکند سیدی آلوده باشد یا حتی داخل دستگاه منفجر شود!
در هر صورت سیدی مرموز را روی میز تلویزیون قرار میدهد و میرود تا دوش بگیرد.
ساعتی بعد که حالش بهتر شده و قدرت تصمیم گیری پیدا کرده، نهایتا مصمم میشود که سی دی را تماشا کند و پرده از این راز مبهم بردارد...
>>> قسمت دوم و پایانی
#شاهین_بهرامی
نظرات