احتمالات بالقوه

حسن خادم
 

در سراشیبی یک راه که به کافه‌ای باصفا ختم می‌شد، جاسم و قدیر روی تختی نشسته‌  بودند. قدیر قبلاً سفارش غذایی مختصر و چای داغ را داده  و هر دو در انتخاب این مکان که در کنار آبی جاری و زیر سایه درختان چنار و تبریزی قرار داشت به توافق رسیده بودند. یک ساعتی بود که بر حسب اتّفاق وپس از مدت‌ها دوری همدیگر را دیدند و دراین مکان دنج از خوردن و نوشیدن و گفت‌وگو با یکدیگر لذت می‌بردند. در این میان سروصدای پرندگان و وزش بادی ملایم نیز درمیان شاخ و برگ درختان و در لابلای حرف‌های آنها موج می‌خورد.

همین که سفره برچیده ‌شد به درخواست جاسم کارگری بساط قلیان را در برابرش گذاشت. قدیر به خواهش جاسم مشغول ‌شد اما وقتی سینی چای که شامل یک قوری و دو استکان و یک کاسه قند  و چند تکه نبات بود، در بین آن دو روی تخت قرار ‌گرفت، قدیر قلیان را به جاسم تحویل داد و خود مشغول ریختن چای شد. آنگاه برای این‌که بیشتر احساس راحتی کند اسلحه کمری خود را بیرون کشید و آن را در کنار خود قرار داد. جاسم همین که چشمش به اسلحه ‌افتاد گفت:

ـ دیگه چیزی نمونده.

ـ از چی حرف می‌زنی؟

با چشم نگاهی به اسلحه می‌اندازد.

ـ تا بازنشستگی.

ـ آره، درسته، حدوداً دو سالی مونده...

ـ چشم به هم بگذاری این مدتم می‌گذره.

بعد قدیر کلاهش را برداشت و پنجه درمیان موهای سیاه و لَختِ خود فرو ‌برد و آن وقت برای جاسم دوستش توضیح داد که چطور برخی روزها طولانی‌تر از یک سال احساس می‌شود و گاه سال‌ها به گونه‌ای نامحسوس عبور می‌کنند بی‌آن‌که ردی از خود بر جای بگذارند. جاسم با هوشیاری خیلی زود پی برد که قدیر از چیزی رنج می‌برد به همین دلیل گفت:

ـ پیداست کلافه‌ای. اگه اشتباه نکنم حتماً پای زنی توکاره.

ـ نه بابا، زن کجا بود. می‌دونی جاسم...

و سیگاری آتش زد و ادامه داد:

ـ من از قضاوت نادرست می‌ترسم. هیچ چیزی منو اینقدر رنج نمیده که قضاوت غیرعادلانه و به ناحق در موردم بشه.

ـ زیاد سخت نگیر. روزگار راجع به هیچ‌کس عادلانه قضاوت نکرده... بی‌خیالش! این فکر و خیالا پیرت می‌کنه.

قدیر سیگار را نیمه‌کاره خاموش کرد و سپس قبل از آن‌که چایش سرد شود آن را سر کشید و پرسید:

ـ راستی ماشینو چی کار کردی؟

ـ فروختم. کامیون خریدم. الانم بی‌خیالشم. دادم دست نصرت برادر‌زاد‌م... با هم یه جوری کنار اومدیم. کارش حرف نداره. دائم تو رفت و اومده، یه لقمه نون می‌رسه.

جاسم پس از دقایقی قلیان را کنار گذاشت و استکان چای را در آب روان ریخت و از قوری برای خود و قدیر چای تازه و داغ ریخت و بلافاصله تعارفی کرد و مشغول شد. دقایقی بعد همین که چایش را سرکشید قدیر سیگاری به او تعارف کرد و جاسم آن را گرفت اما با آتش قلیان آن را روشن کرد.

ـ نوکرتیم!

ـ چاکرتیم، سروری!

همان وقت بادی وزیدن گرفت و آن دو در اندیشه فرو رفتند. جاسم حدس زد قدیر زیاد تمایلی ندارد راجع به موضوعی که فکرش را پریشان کرده، صحبتی کند، لذا بی‌خیال شد و به آواز چند سار و طوطی که برفراز سرشان و بر روی شاخ و برگ درختان در اطرافشان نغمه‌سرایی می‌کردند، گوش سپرد. آنگاه تکه قندی به سوی اجتماع گنجشکانی که در میان چمن‌های آن سوی آب روان در جست‌وجوی دانه بر زمین نوک می‌زدند، پراند و گفت:

ـ یادش بخیر! چه صفایی داشت اون زمونا. پسر ما به این گنجشک‌ها هم رحم نمی‌کردیم. سر خوردن چند تا از این گنجشک‌ها، یه کتک مفصلی هم از بابام خوردم.

بعد خنده‌ای کرد و پُکی به سیگارش زد طوری که آتش آن سرخ‌تر شد.

قدیر گفت: از مرگ زنت پنج سال می‌گذره، اینطور نیست؟

ـ تقریباً. ای بابا اون که رفت استخواناشم پوسیده، خدا رحمتش کنه.

ـ تنهایی سخته اینطور نیست...؟

ـ تنهایی کدومه؟ هنوزم اجاقم سرد نشده، من تو خونه ی بدون زن وارد نمی‌شم. تو گرفتار یکی شی اما من تا حالا گرفتار همه رنگشم شدم.

دقایقی بعد قدیر سفارش یک قوری چای داغ داد. سکوت کردند تا این‌که سینی چای عوض شد و آن وقت جاسم تبسمی کرد درحالی که چشمش اسلحه‌ی قدیر را نشان کرده بود اما پیش از آن‌ که موفق شود با دست آن را لمس کند، قدیر آن را به دست گرفت.

ـ یه دقه صبر کن!

و اسلحه را از خشاب خالی کرد و بعد آن را به دست جاسم داد.

جاسم درحالی که آن را لمس می‌کرد گفت:

ـ عجب لوروریه، جون میده برای شکار.

قدیر گفت: بِرتاست. قبلاً یه برونینگ داشتم زیاد فرقی نداره، اما من اینو بیشتر دوست دارم. خیلی خوش دسته. مرگ نداره.

جاسم اسلحه را مُدام سبک سنگین می‌کرد درحالی که تبسم از لبش محو نمی‌شد.

ـ حرف نداره. تا حالا چندتارو شکار کرده؟

ـ هی، یه سی چهل‌تایی رو رونه ی بیمارستان کرده، یکی دوتایی رو هم خلاص!

ـ یادته یه تفنگ برنو داشتم؟

ـ آره خیلی مشتی بود. پسر چه برو بیایی داشتیم.

ـ اون روزها یادش بخیر. می‌رفتیم شکار. چه کیفی داشت.

ـ هنوزم فرصت هست. قرار بگذاریم. من وقتم آزاده.

ـ اما من دیگه اون بِرنورو ندارم. دیگه از دل و دماغ شکار افتادم. کم حوصله شدم.

ـ اما من برعکس.

ـ کارت سخته؟

ـ نه. زیاد نه. اما بجاش اختیارم دست خودمه. من از هیچ کاری واهمه ندارم. گفتم که فقط از قضاوت ناحق می‌ترسم. فقط همین منو رنج می‌ده. دیوونم می‌کنه.

ـ بی‌خیال زیاد فکرشو نکن. پیر میشی.

قدیر استکان‌ها را پر از چای کرد.

ـ سرد نشه.

ـ بفرما.

و مشغول شدند. کم کم چای را سرکشیدند اما قدیر با گوشه چشم به اسلحه‌اش نگاه می‌کرد. بعد مثل این‌که چیزی به خاطرش رسیده باشد، دستش را جلو برد و جاسم اسلحه را در پنجه دست چپش قرار داد.

ـ چاکرتیم.

و قدیر همین‌که اسلحه را گرفت چنین گفت:

ـ ما چند ساله همدیگه رو می‌شناسیم؟

ـ بیشتر از سی سال چطور؟

ـ جز یه چندماهی که بینمونو بهم زدند، به قول خودت سی سالیه که با هم رفت و اومد داریم.

ـ آره والا نامردا تنگ نظری کردند. کم مونده بود رومون تو رو هم باز شه.

بعد قدیر اسلحه را بالا گرفت درحالی که دهانه آن تقریباً به طرف جاسم بود:

ـ عده‌ای کورن نمی‌تونند درست قضاوت کنند. این مردم عقلشون به چشمشونه. مثلاً فکر کن از این اسلحه که خشاب نداره و خالیه خدای ناکرده یه گلوله شلیک شه و اصابت کنه به تو. خوب اینا چی فکر می‌کنند؟

ـ بابا ول کن حوصله داری. بی خیالش صفا کن. حوصله داری.

اما قدیر دوباره همان احتمال را پیش کشید و گفت:

ـ حالا فرض می‌کنیم خدای نکرده اگه اتفاقی گلوله‌ای شلیک شه و بخوره مثلاً به تو بعد چی میگن... میگن دیدی آخرش قدیر کارخودشو کرد... یکی میگه: دنبال فرصت بود تا انتقامشو بگیره!

ـ کدوم انتقام، ول کن دهن مردم مثل دروازه اس.

ـ میگن دیگه. درد اینه که به ناحق میگن. یکی میگه اون روز که حرفشون شد من خودم شنیدم که قدیر گفت: به وقتش تلافی می‌کنم. یکی دیگه میگه اصلاً براش خط و نشون کشید. خُب حالا تو خودت قضاوت کن اون وقت به کی می‌تونم ثابت کنم که مثلاً اسلحه اتفاقی شلیک کرده و عمدی تو کار نبوده؟

بعد دوباره اسلحه را به سمت جاسم نزدیک کرد و او آن را دوباره به دست گرفت. تبسم کم‌رنگی گوشه لبش نشست و در تأیید حرف قدیر آرام گفت:

ـ راست میگی روزگار همینه اما چه میشه کرد؟

جاسم به اسلحه خوب دقیق شده بود. چند بار از این دست به آن دستش داد و بعد گفت:

ـ خیلی خطریه... راست میگی قدیر. حالا تو فکر کن مثلاً این اسلحه تو دست من باشه و یه گلوله ازش دربره و از بدِ حادثه بخوره به تو. زبونم لال! چلاق شه این دست اگه اون روز بیاد.

ـ چاکرتیم. زنده‌باشی. بدنبینی.

ـ نوکرتیم. نمک پرورده‌تیم. جداً راست میگی، نمیشه جلوی حرف مردمو گرفت، هرچند باد هواست، اما میگن دیگه. اگه از طرف منم شلیک بشه میگن جاسم آخرش کار خودشو کرد. نمیگن، چرا دیگه، میگن آخرش زهرشو ریخت. بالاخره یه چیزی میگن تا آشوب به پا کنند!

بعد درحالی که می‌خندید ادامه داد:

ـ پشت سرم میگن جاسم کینه‌اش شُتریه. هنوزم میگن. یا نمی‌دونم میگن دل خوشی از قدیر نداشت. دنبال فرصت می‌گشت. از این حرفا. به قول تو کی می‌تونه ثابت کنه بابا تصادفی بود!

ـ حالا فهمیدی من چی میگم. عقل این جماعت به چشمشونه.

جاسم اسلحه را بر روی تخت گذاشت و چند لحظه بعد قدیر آن را برداشت، اما پیش از آن که خشاب را در جای آن قرار دهد، دوباره به حرف آمد و خطاب به جاسم که مشغول ریختن چای بود گفت:

ـ میگی بی‌خیال شو، مگه میشه؟ من پیر این حرفا شدم.

ادامه حرف باعث شد بدون آن‌که متوجه شود پنجه‌اش از روی خشاب فاصله بگیرد و به سمت استکان چای کشانده شود.

ـ بزن تا سرد نشده.

ـ چاکرتیم!

بعد جاسم در تأیید حرف قدیر گفت: اگه هم بگی تصادفی بود میگن دروغ میگی ما خودمون دیدیم که لوله اسلحه به سمت رفیقش بود. میگن، همین جماعت دهن لقی که عقلشون پاره سنگ برمیداره. نیگا کن. همینطور زل زدن به ما. از پشت پنجره تو کافه یا اون دونفری که اون ورتر پشت سرت نشستند. خلاصه از این چیزا زیاده... برای همین میگم بی‌خیال شو... بی خیالی سخته اما چاره‌ای نیست.

بعد قدیر چایش را سرکشید و سیگاری بر لب گذاشت و آن را به آتش کشاند و پُک عمیقی زد و دودش در باد رفت و بلافاصله به حرف آمد و گفت:

ـ دیدی تا خواستی اسلحه رو برداری، خشابشو درآوردم. ترسیدم. سرم زیاد اومده، از آتش دیگرون من زیاد سوختم.

جاسم گفت: خیلی خوش دسته، چند هست.

قدیر گفت: ارزون. دم مرز فراوونه. امروزه دیگه قیمتی نداره، راحت گیر میاد. چیه هوس کردی؟

بعد اسلحه را به طرف جاسم گرفت و گفت:

ـ بیا مال تو. قابلی نداره!

ـ نوکرتیم!

ـ سروری!

و جاسم اسلحه را بار دیگر به دست گرفت.

ـ ممنون. این‌که دولتیه. اگه یه خوش دست مثل همین به تورت خورد، یادی از ما بکن. قیمتش مهم نیست. چند تا گلوله می‌خوره؟

ـ پونزده تا فشنگ می‌خوره، کارتو راه میندازه. حرف نداره... حتماً. خیالت راحت باشه. تو فکرش هستم.

ناگهان باد بار دیگر شدت گرفت و آنقدر سریع بود که آن دو از رفتن منصرف شدند. اسلحه در دست جاسم در زیر نور ملایم آفتاب می‌درخشید. آنگاه انگشتش را روی ماشه گذاشت و به سمت پرنده‌ای که بر لبه‌ی دیواری نشسته بود و به منظره کافه و درختان و آب روان می‌نگریست، نشانه رفت. معلوم نبود پرنده احساس خطر کرد یا میل به پریدن داشت.

ـ ای ناقلا!

آنگاه آهسته و به صورت خوابیده اسلحه را به سمت دیگری چرخاند.

ـ ماشه رو بچکون، خشاب نداره خیالت راحت باشه.

جاسم درحالی که تبسم بر لب داشت، برای چند لحظه‌ای به میل درونی خود اندیشید و به همین دلیل انگشتش را روی ماشه فشرد. سیگار قدیر تا نیمه سوخته بود و به پایان آتش خود نزدیک می‌شد، اما جاسم بی‌آن‌که بداند در سر قدیر چه می‌گذرد احساس کرد نیرویی از درونش او را برای فشردن ماشه به سمتی در آن سوی آب و در میان شاخ و برگ درختان ترغیب می‌کند و ناگهان فریاد دو سه طوطی از بالای درخت چناری برخاست و کلاغی آواز زشت خود را به گوش آن دو رساند. جاسم سعی کرد به ماشة اسلحه ی بی‌خشاب فشاری وارد سازد اما حس کرد قدیر زیرلب چیزی گفت. تا لحظاتی صدایی جز آواز پرنده‌ای بر بالای درخت چیزی نشنید. گمان برد خیال کرده است. به همین خاطر نیرویی در میان پنجه‌اش نفوذ کرد و او مقتدرانه و با خیالی آسوده دهانه اسلحه را به سمت سایه روشن درختان در انتهای باغ که در سوی تپه‌ای بلند گم می‌شد، گرفت. اما درست در لحظه‌ای که قرار بود ماشه را به سمت عقب بکشاند، اضطراب و نگرانی قدیر در خیالش موج برداشت. این تصور به قدری سریع و گذرا بود که نتوانست بیشتر از لحظه‌‌ای به آن بیاندیشد اما دقیقاً در هنگامی  که جاسم سعی کرد با فشردن ماشه از شر عرق و غبار ناشی از حضور و وجود اسلحه در میان پنجه‌اش خلاص شود، ناگهان برای بار دوم صدای قدیر را شنید و این بار مطمئن شد که حدسش درست بوده است. جاسم هنوز اولین کلمه را برای پاسخ به او انتخاب نکرده بود که به پنجه‌اش حرکت و لرزشی ناگهانی وارد آمد و آنگاه صدای هراس‌انگیز شلیک گلوله‌ای به هوا برخاست و فریاد پرندگان و پرواز سراسیمه آن‌ها از لابلای شاخه‌های درختان و گوشه و کنار کافه به سوی ناپیدایی در سایه‌های وهم‌آلود انتهای باغ و رودخانه به راه افتاد. جاسم وحشت زده به پنجه‌ی قدیر چشم دوخت که بر خشاب چنگ زده بود. نمی‌دانست تیر از کدام اسلحه شلیک شده بود اما هر چه بود مغزش را به آتش کشیده بود. تیر که انگار از دهانه تفنگی ناپیدا شلیک شده بود، وهم‌انگیزترین خیال و احتمال آن دو را به آتش کشیده بود. گلوله که توسط نیروی پرکششی از ناحیه خواسته‌ها و امیال پرهراس و هوس آلود جاسم شلیک شده بود، ناخواسته پهلوی سمت چپ قدیر را شکافته بود!

جاسم آن وقت بود که فهمید چرا در این کابوس نیمروز عده‌ای دور او حلقه زده‌اند و کسی سعی می‌کند اسلحه برتای خوش‌دست قدیر را از میان پنجه ی لرزانش بیرون آورد. سرگیجه گرفته بود. گویا خیال کرده بود زیرا هنوز کسی نزدیک نشده بود اما او می‌توانست سروصدای اهل کافه و دیگر مشتریان را که وحشت‌زده از او و تختشان فاصله می‌گرفتند، بشنود. مهم‌تر از همه این‌ که دقیقاً موفق شد صدای قدیر را در میان آن هیاهوی خیال‌انگیز و هراسناک تشخیص دهد. آری صدای قدیر بود و جاسم درست تشخیص داده بود با این فرق که شنیدن صدای قدیر زودتر از ناله مرگبار او از خیالش گذشته بود.

ده اسفند ۱۳۹۳

Instagram: hasankhadem3