شمع شب قبل را خاموش می کنم

هادی خوجینیان 

 

مارگریتا در خانه را با کلید برنجی باز کرده. همه ی پرده های کلفت بلند را رو به آسمان آبی جزیره کشیده. گربه ی خانم میشیگان سماور نفتی روسی را روشن کرده. گوستاو دور سر مارگریتا می چرخد . مارگریتا با چشمان آبی سیرش رفیق هایم را جادو کرده.

ملافه ی کرم قاشی شده با ستاره ها را به کناری می زنم. پرده ی اتاق خواب را می کش . چون عادت ندارم کسی به جز خودم این کار را انجام بدهد.

به گوستاو می گویم: حتی فکر اینکه تو به دور سر زن غریبه ای بچرخی، در ذهنم نمی گنجد.

گوستاو با چشمان خمارش نگاهم می کند.

امروز اسیر جادوی مارگریتا شده ام. با همه ی حواسم می دانم که نباید این کار را بکنم ولی اجازه بده امروز من هم مثل همه این روزهای هفته ات با مارگریتای ساحره باشم.

لخت می شوم. شیر وان را باز می کنم . شمعهای شب قبل را خاموش می کنم. به گربه و مارگریتا صبح به خیر می گویم. مارگریتا قبل از اینکه داخل وان بشوم، گل های نرگس را به طرفم پرت می کند. در هوا می گیرمشان. بوی خوش نرگس مستم می کند.

وان پر شده را با عطر گل هایم شریک می کنم. نوای دیروزم را در بلند گوی کوچک جاری می کنم. دوباره مستی به سراغمم می آید. بوی خوش زندگی وادارم می کند برای ثانیه ای سرم را در آب فرو کنم تا یادم برود کجا زندگی می کنم.

دست هایم را به دستگیره دو طرف وان می گیرم تا هیجان تکان سرم را بتوانم تحمل بکنم. سرم را بیرون می آورم. مارگریتا را می بیینم که چار پایه ای کنارم گذاشته و با انگشت های بلندش سرم را نوازش می کند.چشمان قشنگ مارگریتا به چشمانم دوخته شده، انگار بخواهد تا عمقش رسوخ بکند.

گربه ی خانم میشیگان در باغچه در حال آواز خواندن است. هیچ وقت پیش نیامده که صدایی از او بشنونم.

گوستاو به روی شانه ی مارگریتا نشسته. با نوکش لای موهایش را نوک می زند. پاهایم را به روی شانه ی وان می گذارم تا رخوت از تنم بیرون برود.

امروز حتمن اتقاق خاصی خواهد افتاد.

 

از بلاگ کودکی گم شده