مثل او باشیم... 

شاهین بهرامی 



از  طرفدارهاش بودم، نوشته هاش رو هر روز در صفحه اش دنبال می کردم.

مثبت و قشنگ می نوشت، نوشته هاش بوی امید و زندگی می داد.

خصوصا که کارهای خوب  دیگران رو همیشه بازتاب می داد و از اونا به نیکی یاد می کرد و دیگران رو هم به انجام کارهای خیر تشویق می کرد.

مثلا یه روز می نوشت...

امروز دختری را دیدم که بار سنگین پیرمردی را از دستش گرفت و او را تا ایستگاه تاکسی همراهی کرد....مثل او باشیم.

روز دیگه می نوشت....

امروز مردی را دیدم که به راننده ی که ماشینش در وسط خیابان خراب شده بود، کمک کرد تا ماشینش را به گوشه ی خیابان برساند....مثل او باشیم.

یه روز خیلی اتفاقی تو خیابون دیدمش، خیلی از دیدنش خوشحال شدم و اونم خیلی با محبت با من برخورد کرد و جواب ابراز احساساتم رو داد.

بعد از خداحافظی هنوز مبهوتش بودم و داشتم نگاهش میکردم.

کمی دورتر شد تا رفت دم یه دکه و چند تا خوراکی خرید و اومد اونا رو داد به یه پسر بچه ای که کنار پیاده رو، روی زمین نشسته بود و یه ترازو کوچیک جلوش بود

پسرک لبخندی از خوشحالی زد، اونم دستی به سر پسرک کشید و رفت و تو امتداد خیابون بین عابرین گم شد.

همون روز عصر تو صفحه اش نوشت:

امروز دختری را دیدم که برای یک کودک کار خوراکی خرید و او را خوشحال کرد....مثل او باشیم.