«ونوس ترابی»
از من نقطهای آویزان است برای نوشتنت. یک نون بیمصرف که در دهانت وقتی میچرخانی، حتی نمکگیرت هم نمیکند چه برسد به سیر.
ظهری، رنج پخته بودم. خواب بودی. دیس دیس کشیدم برایت. لای پلکت خط افق تا خورده بود. خرخر کردی. بوی کافور خانه را برداشت. داشتم پنجره را از لابلای نفتالینها بیرون میکشیدم تا اتو کنم بچسبانم به این دیوار سیمانی. پرسیدی برنج ری کردهات کو. دستم به جیوه بند بود. آنتن فلزی لاغر را بالاتر کشیدی. به تقه افتاد و بیشتر راه نیامد. گفتم خاصیت فتحه است انگار. میگذاریاش روی برنج. آن «ر» لامروت از تمام سوراخ سنبههات میزند بیرون. دم کرده و نکرده.
باتریها ته کشید. باز خوابیدی؟ گوشَت با من باشد. امروز مادرت آمده بود اینجا. حشمتْ قندی! پایش را که گذاشت توی اتاق، فیوز پرید. گفت اگر مرتضی بود.... یکهو قاب دور عکست شیری رنگ شد. داشتم چروکهای شیشه را صاف و صوف میکردم. بَتونه رفت لای ناخنم. تو دور حوض میدویدی. آقاجان دیودها و کیتها و فازمتر و اُهمسنجت را پرت کرد کف حیاط. تو هنوز دور حوض میدویدی. همان نطفه گوشت گرم و کشتارگاهی و چغر که دست و پا درآورده باشد. داییها با شیرینی میآمدند که سیلی خوردی. گفتم مرتضی! چَک هیچرقمه به معدهات نمیسازد. تا سیلی را بالا بیاوری، جلدی هویهات را آوردهام. باید آن تکهها را با هم هویه میکردیم. دود از سر خانه برخاست. الهه آمده بود تا ببوسیاش. سرت هنوز روی هویه بود. سیمهایت تمام شد، آفتابه آهنی آوردم. گفتم مرتضی...الهه! حواست به رادیوی ترانزیستوری بود. داشتی زنگ اخبار درست میکردی. اَشی رفت سر دیگ. روده رادیو را بار گذاشته بودند. پیچ را گیراندی. سمج. پیگیر. کسی از آنطرف خطْ گرای کوچه بنبست، در آهنی آبی را میداد.
-چند نفرن؟
پیچ را وسواسیتر گیراندی. محاصره تنگ شد. درِ تمام خانههای تیمی تهران دهان باز کرد تا بپرسد مرتضی کجاست؟ درآمدی:
پامنار با کوچههای کج و معوجش، سکته آخر رو امروز فردا میزنه!
کدی نوشتی روی کاغذ. بعد لولش کردی در سوراخ بینیات.
نفس بکش لعنتی!
با انگشت اشارهات، راس و ریسش کردی در پره دماغ.
گفتم: مرتضی...الهه!
نگاهش کردی. فکل رفت روی یقهات. پسِ آن پیراهن سفید. آن سر آنکارد شده. آن کفشهای سرخ. مکه را بگو که یک تُک پا آمده بود بنشیند در حوض ما. مالیخولیایی شدهایم همهمان. آقاجان تارک صلات مدام دورش میدود.
دنبال توست ها!
کفش قرمز پوشیده بودی که هیچ، مهندس هم نبودی! از خط استخوان فک تا زیر چشمت باید به قد و قواره پنج انگشت آقاجان سرخ شود. مثل کفشهات. قرتی فکلی!
حشمتْ قندی که اشک میریزد، جک و جانورها راه کج میکنند سمت چادرش. فرش نوچ، موهای بلند الهه را به هم میچسباند.
-بیآبرو شدیم مرتضی!
همهاش گردن آن رادیوی ترانزیستوری توست! پیچ واماندهاش را گذاشته بودی در جیبت وقتی دختر بیچاره را نشان کردی. شاید هم بوسیدی. کسی چه میداند. طبقه دوم بود. بیدید. در بسته. همانجا را میگویم. دروازه دولاب. پشت چشمه. چند کوچه مانده به خانه حاجآقا علیاکبرخان ساعتچی! دخترک پاهایش را به هم چسباند. دامن پلیسه سبزش را کشیدند روی حجله سرکوچه. اما ریسه عروسی نبود اینها. ماشینهای سیاه آمده بودند پرس و جو. شهربانی نبود.
تا حاج ممدآقا گوسفند نذری را حلال کند، مرتضی را نشاندهاند روی صندلی.
میکوبند.
صدای طبل عاشورا، شله زرد نذری را ته معده آدم میلرزاند. سر دلم زق میزند.
-یه تکه نون خشک گاز بزن. رنگ زعفرون به معدهت نمیسازه!
حشمتْ قندی دارد وضو میگیرد.
-اشرف رادیو رو روشن کن بینم اذون شده یا نه!
اسم رادیو که میآید، حشمت قندی آب میشود. مورچهها هجوم میآورند. آفتاب بغداد بره پزان است.
با کباب بره، پیاز میچسبد. حاج ممدآقا مشت را روی پیاز میکوبد. چانه مرتضی جابهجا میشود. بغداد بق میکند. زیر آفتاب پنجاه درجه. بلند میشوم جایم را بدهم به مادر الهه. پاهایش نا ندارد. اسم مرتضی روی پلک دخترش باد کرده است. مثل آسی که انداختیم وسط قالی و مرتضی هفت دست برده بود.
آقاجان میگوید جگرش را بفرستید در خانه حاج علیاکبرخان. پیرمرد جان بگیرد. بعد با کف دست میکوبد به کفل حیوان. طحال مرتضی از هم میپاشد. دست محسن مشت مانده است.
-جاکش آدم فروش! همینجا عین سگ میکشمت. ساواکی کثیف!
تو لاغری مرتضی! جانت نمیکشد بی قوت. سرت را بلند کن. خم نشو انقدر. قوز روی قوز درآوردی!
آوار آویزانش را میکشند روی زمین.
گوسفند ذبح شده را از در خانه آویزان کردهاند. خونابه رد کوچه را گرفته تا برسد به مسجد محل. خادم مسجد با جاروی هشتپر میدود تا جلوی خونابه را گرفته باشد مبادا به مسجد برسد و خدا قهرش بگیرد. آقاجان کیسه کیسه خاک روی کول میگیرد تا بیندازد روی خونابه. خون حیوان از گردن بریدهاش بر کاشیها میچکد.
-بندم نمیاد لامصب!
با مشت به در موال میکوبند. صدای مرتضی نمیآید.
تو که فرز و بز بودی و طاقت نشستن سر مستراح را نمیآوردی!
-مرتضی...الهه!
صورتش کبود است. شده مثل کیسه خاکی که قرار بود جلوی رد خونابه به مسجد را بگیرد. باد کرده. سنگین. کبود.
صدای الله اکبر کسی بالا میرود.
مرتضی...مرتضی!
حشمتْ قندی قاب عکس را فرو میبرد در پستان. از لای دندان مرتضی شیر میپاشد بیرون. نوک انگشتهاش را میبوسم. روی زبان الهه گله به گله سوخته است. گلهای پیراهنش سوراخند. هویه اشک نیست که بچکد و نچزاند.
بیا برویم کوه، مرتضی. چهار صبح. بکوب میزنم به جاده بیایم بغداد دنبالت. یا هرجا که تو خواستی. سر راه از لندن چیزی برای نیمچاشت میگیریم.
کجا خوابیدهای دادا؟ کجایی که دستم قلم که قرار است نزدیک نیمقرن دیگر مدام تورا فرو کند در جوهر و فشار دهد روی کاغذ تا به حرف بیایی و به حرف بیایند. مرا ببخش دادا جانم! من هم یکطور دیگر دارم شکنجهات میکنم. یکطوری شدهام یکی از همان محسنها و محمدها.
با همین کابوسی که دارم بلغور میکنم تا تورا پشت کلماتم پنهان کرده باشم اما برایت خوابگاهی دست و پا کنم که دستکم اسمی رویش داشته باشد و قطعه شعر دمدستی و کلیشهای و بازاری.
آن پیچ لعنتی را از جیبت بینداز بیرون و راحت بخواب. امشب موج تو را گیراندهام و یک جفت باتری قلمی نو گذاشتهام کنار.
بسیار عالی، بخصوص: «کجا خوابیدهای دادا؟ کجایی که دستم قلم که قرار است نزدیک نیمقرن دیگر مدام تورا فرو کند در جوهر و فشار دهد روی کاغذ تا به حرف بیایی و به حرف بیایند.»