شادیهای کوچیک ولی مستمر
نگارمن
خواهر من خیلی بهداشتی بود و بددل، هنوزم هست، خیلیام تعارفی. برعکس من که انگار وسط بیابون بزرگ شدم!
یه بار توی جوونی دوتایی با اتوبوس از شاهرود برمیگشتیم تهران. فکر کنم شاید اولین باری بود که سوار اتوبوس بین شهری شده بودیم و همه چی برامون تازهگی داشت. بابام ما رو گذاشت گاراژ تیبیتی و به راننده سفارشمونو کرد.
راننده تا رسید تو ماشین، اول از همه که جلوی چشم ما کفش و جوراباشو درآورد و جوراباشو تکون داد و قلمبه کرد تو جیبش، بعدم دمپایی پوشید و واسه اینکه خووب حواسش به ما باشه مارو نشوند دوتا صندلیهای پشت سر خودش و بهمون آبنباتمتعارف کرد و گفت اول سفری دهنتونو شیرین کنین و منم در مقابل چشمای بیرونزدهی خواهرم کردم!
من توی راه با راننده خیلی حرف میزدم و به همه سوالاش جواب میدادم و رسما اوقات خوشی رو واسش ساخته بودم و اونم هر از گاهی دستشو میکرد تو موهای پریشونش و مستانه یه بوق ناهنجار کشداری هم عین بوق کشتی نذر بیابونای برهوت دور و بر میکرد تا رضایت دروناش رو پنهان نکرده باشه. خواهره بالاخره عصبانی شد و به من سقلمهی ریزی زد که انقدر باهاش حرف نزن حواسشو پرت نکن!
از دامغان که رد شدیم شاگرد راننده دستهی فلاسک چایی رو سفت گذاشت زیر بغلش و درشو باز کرد و همینجور که درجا توی حرکت تلوتلو میخورد نصف چاییها رو ریخت روی زمین تا تونست یه لیوان پلاستیکی زرد جرمگرفتهای رو که دیگه خاکستری شده بود پر کنه و بده به راننده که خستهگیهاشو به در کنه!
کاپیتان وسط خوردن یهو یادش افتاد که مام اونجائیم و به شاهرودی غلیظ گفت خانومای همشهری چایی هنخورین؟! من به نیت شیطنت بلافاصله گفتم نه مرسی من چایی دوست ندارم اما خواهرم خیلی دلش میخواد که خجالت میکشه ازتون! اونم شروع کرد تعارف که آخه اینم قابله؟!! شماها مسافر ماشین من نیستین، مهمون من شدین. الآن مرغ آسمونام بخوایین میآرم واستون و فوری شیشه رو کشید پایین و ته لیوانشو ریخت رو جاده و به شاگردش گفت دلاور واسش میون همین دریز! و دلاور هم ریخت و راننده لیوان زرد کثیف پر از چایی رو داد دست خواهره، یکساعت تموم هم از آینهی وسط اتوبوس بروبر نیگاش کرد تا بالاخره آخرین قلپ رو که خواهرم با تهوع قورت داد تازه خیالش راحت شد. بعد خودش لیوانو ازش گرفت و گفت پنداری بهت وچسبیهااا حالا تا تهران خیلی مونده بازم بهت میدم بخوری!
و اما این آدمهای دوستداشتنی که با کارهاشون امضا روی یه چیزی میذارن. امضایی که حتی بعد از چهل سال هر سفری، هر چایی بین راهی، هر رانندهی بامعرفتی که میبینی یادشونو میکنی و یه چیزی مثل حس امنیت، مثل حس اغنای وجود، روانتو آغشته میکنه.
آدمهایی که داروندارشون رو با صفا و بیریا، وسط حتی رابطههای گذرای زندگیشون پهن میکنن و یه روزی در لحظه درسی بهت دادن که خودتم نفهمیدی چجوری عمیق حک شد توی قلبت. به گمانم خوشبختی یعنی فرصت همراهی با آدمهای مهربون و قرار گرفتن در شادیهای کوچیک ولی مستمر، چون بزرگاش که غالبا همیشهگی نیستن.
بنده تک فرزند هستم، اما همیشه اطرافِ ما بچه زیاد بود، به خصوص دختر دائی من که فقط دو سال از من بزرگتر بوده و مثلِ خواهر دوستش دارم، الان هر جار میروم ـــ لیلا پیشِ او میماند... این روابط چه شیرین است.
سپاس.
بله شرابجان عزیز خیلیام شیرینه این رابطهها، خواهرم خوند مطلب رو بهم گفت بلههههه چایی کثیف رو من قورت دادم لذت معرفت راننده رو تو میبری:))
اتفاقات داخل اتوبوس حتی به موسیقی و آهنگ هم کشیده شد ..... خدا سلامتش کناد عباس قادری را
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت.
برگشتنی یه دختر خوشگل با محبت.
همسفر ما شده بود همراهمون میومد.
به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت.
میگفت بروووو بهش بگوووووو....
آخه دوسش دارم ، میگفت بگوووو...
ترجمه هاش هم تقریبا به همه زبان های دنیا در اینترنت موجوده
Last spring, we had all gone to pilgrimage
On our way back, a fair and kind maiden was with us .
My heart was begging me:
"Go with haste, tell her that you love her....
Whatever would be, let it be! Whatever she would say, let her say!"
I told the secret of my heart,
and I heard this in reply:
"How ignorant are you, young man!!
For pilgrimage have you come, or to feast your eyes?
عالی بود ، از اون دست خاطرات خوب داخل اتوبوس بوقت سفر ،یاد اون لیوان ها بخیر ،مرسی نگار جان
عالی بود جناب مرادی عزیز ، چقدر تو اون موقع ها این ترانه را میخوندیم و میخندیدیم ، ممنون
ممنون میم نون عزیز
چقدر دلم میخواست صندلی کنار دستم خالی باشه و تو راه یک دختر دانشجو با عینک مطالعه دسته سیاه بنشینه و ..... وقتی جا به جا شد ازم بپرسه : ببخشید ساعت چنده ؟ من هم هول بشم بگم : 3 و 47 دقیقه بعد از ظهر. یعنی خیلی دقیق و دانشگاهی صحبت میکنم.
بعد از مدتها سکوت از دختره بپرسم : ببخشید شما همیشه در این ساعت سوار اتوبوس می شوید ؟ یعنی اینکه به مسرتون علاقه دارم............. پاسخی ازش نشنوم......... و بعد متوجه بشوم که مدتها پیش خوابیده..... شاگرد راننده پوزخند بزنه و بگه : آب میخوری ؟ یعنی کنفت شدی ......
آقای مرادی:)) بعدش دیگه اتوبوسها تلویزیوندار شدن و بنا به ذائقهی راننده همه محکوم بودن فیلم ببینن. مثلا صحنهی بزنبزن یکی یهو داد میزد هااا ماشالاااا و چرت همه رو میپروند:)
میمجان عزیز مرسی ازت، خدا شاهده من دلم واسه اون لیوانا اصلا تنگ نشده، خواهرم هنوز میگه کثیفترین چیزی بود که تا حالا خوردم، یعنی به خوردم دادن:))