رستوران آقا ارمنی و روشنک جان

هادی خوجینیان 

 

چه فرقی می کند در چه جغرافیایی زندگی می کنم در داخل یا در جزیره! آنچه برای من خیلی مهم هست به یاد آوردن آنچه بودم و آنچه کرده ام می باشد .به یاد آوردن تک تک خاطره های پوشیده شده در غبار و اسامی جاهایی که بودم.

امروز هر چه به مغزم فشار آوردم چهار راه پس از خیابان ویلا را به یاد نیاوردم که نیاوردم .خنده ام گرفته بود منی که اسامی اکثر خیابان های تهران را از حفظ بودم خیابان به این مهمی! از یادم رفته بود.

خب میدان بیست وپنج شهریور و میدان ولی عصر را خدا شکر از یادم نرفته. طلا فروشی های سر خیابان و کتاب فروشی چشمه زیر پل کریم خان الحمداله از مرکز خاطره ام پاک نشده  تازه کلانتری پنج و خیابان نادر شاه و میدان سنایی و رستوران آقا ارمنی  اوخ اسم رستورانش چی بود خدا؟ چه ماهی قزل آلایی داشت و چه کباب هایی!

نه این جوری نمی شود باید به فرهاد زنگ بزنم اسم اون چهار راه را بگوید .معنی ندارد مثل احمق ها به کند ذهنی افتاده باشم. تهران اسمی نیست که به همین سادگی اسم کوچه پسکوچه هایش از یاد آدم برود .خب باید سوار ماشین بشوم و از سر نادر شاه تا عباس آباد بروم و سری به کانون پرورش فکری بزنم. چقدر خاطره از کتاب خانه اش دارم و تالار نمایش فیلمش .

برای اولین بار باشو غربیه کوچک را آن جا بود که به همراه روشنک دیدم . چه دختر خوبی بود این روشنک! دانشکده صدا و سیما درس می داد و چقدر فیلم با هم دیدیم. فکر کنم حالا دارد در دانشگاه میشیگان درس می دهد یا در همان حوالی!

آها! یادم آمد چهار راه حافظ! خدا را شکر که یادم آمد وگرنه تا خود صبح خوابم نمی برد! میدان سنایی یک ساندویچی بود که آدم تپلی صاحبش بود که خیلی مرا دوست داشت و با فرهاد و روشنک چقدر در آنجا می خوردیم. تازه کوچه ی روبرویی اش هم آقا ارمنی بود که اصلن اسمش را نمی توانم به یاد بیاورم! سوسیس خوک برای ما درست می کرد و با ودکای همیشه آماده اش خوراک عصرانه ی ما را مهیا می کرد.

اوه شیرین فروشی یه آقا ارمنی دیگه هم بود که نگو و نپرس .خدا چقدر خوشمزه بود شیرینی هایش! اصلن می دانی امروز همش به یاد اون چهار راهه بودم و خیابان نادر شاه و میدان سنایی!  نمی دانم چرا و به چه دلیل ولی خب در غربت زندگی کردن این چیزها را هم دارد .

اولین بار در مغازه ی آقا ارمنی بود که روشنک را دیدم و هفته ی بعدش با هم حسابی دوست شدیم و با فرهاد به درکه رفتیم و وقت برگشتن به خانه ی فرهاد در کوچه ساری رفتیم و سری به خمره زدیم. چقدر عرق خوری سه نفری حال داد. عاشق لهجه دارآبادی روشنک شده بودم. نسل در نسل در نیاوران و دارآباد بزرگ شده بودند. دختر ماه و خوش سر  و زبانی بود  که دل من و فرهاد را حسابی برده بود. یک دوست خوب و با حال که اصلن فکر نمی کردی دختر باشد مثل پسر بچه ها تخس و بازیگوش بود. باور می کنی یک  بار دست و پاهای من و فرهاد را به تخت بسته بود و از خانه جیم شده بود .از خنده روده بر شده بودیم از دستش. پدر سوخته جوری بسته بود که دو ساعتی طول کشیده بود که دست و پایمان را باز کنیم. وقتی هم که به خانه برگشت از رستوران آقا ارمنی که حالا هم اسمش  یادم نمی آید کلی غذا خریده بود. ما هم چون دوستش داشتیم بخشیدیم و شروع به خوردن کردیم! چه روزهایی بود!

خانه خودش در دار آباد یک قصر کوچک چوبی بود که از دیدنش آدم سیر نمی شد. پدر و مادرش امریکا زندگی می کردند و روشنک جان که کلی هم پول از پاپا و مامان داشت حسابی خوش می گذراند. سه سالی با هم رفیق بودیم و خوش ترین ایام زندگی ام وقتی بود که با فرهاد و روشنک بودم. دنیا را فراموش کرده بودم و تازه یادم امده بود که چقدر لامصب این زندگی قشنگ هست!

نشر پنجره و کتاب فروشی چشمه که بعدان نشر چشمه شد پاتوق ما بود و چقدر از عمو کیاییان خوشمان می آمد. از لهجه ی مازندرانی اش خیلی خوشم میآمد. مرد بدی هم نبود گرچه این دهباشی همیشه پشت سرش حرف می زد. بگذریم بابا ! از خودمان حرف بزنیم بهتر است.

روشنک یادم داد چه طور فیلم کوتاه بسازم و چند تایی هم با هم ساختیم ولی وزارت همه رو بعدان از من گرفت! عاشق خواندن «جان شیفته» رومن رولان بود و مخم درد می گرفت از بس از این کتاب حرف می زد نه اینکه من بدم بیاید ها نه دیگه زیادی حرف می زد ولی خب روشنک جان ماه بود و قرار نبود ما از هم ناراحت بشویم.

تفاوت سنی ما پنج سال بود ولی اصلن مهم نبود .سن یک عدد هست! روشنک همیشه این را گوشزد می کرد. هیچ باور می کنی اسم اون چهار راهه باعث شد امروز به یاد روشنک جان بیافتم. اخ چقدر دلم می خواهد روشنک را پیدا کنم. خیلی دنبالش گشتم ولی می دانم که تو طرف های میشیگان درس می دهد و بس.  خدا را چه دیدی یک وقت دیدی پیدایش کردم و حداقل اینکه دوباره یک ودکایی با هم بخوریم!

امشب دعا می کنم که روشنک جان هر جا که هست خدا پشت و پناهش باشد و زندگی خوشگلی داشته باشد. شب به خیر روشنک جان رفیق قدیمی من!

 

از بلاگ کودکی گم شده