از اسلایدهای پدرم، شیراز ۱۳۴۴... اون گوشه منم :)
بهاری که هرگز شکوفه نکرد
نگارمن
مامانم برای هر قولی که بهش میدادیم ازمون امضا میگرفت. ما دائم در حال نوشتن بودیم و از این توبهنامهها عین یک عهدنامهی مملکتی حفاظت میشد و میرفت توی گاوصندوق برای روز مبادا.
خواهرم خیلی شیطون بود و هیچجوری زیر خواب بعدازظهرهای تابستون نمیرفت. خونهی ما از یه طرف چسبیده بود به خونهی عمهام و از یه طرف دیگه هم به خونهی مادربزرگم، خواهرم هر روز که مامانمو میخوابوند حتما به یکی از این خونهها در میرفت و قبل از بیدار شدن مامانم برمیگشت.
یکی از این روزا آبحوضی اومده بود خونهی عمهم تا آب حوضو بکشه حوضه هم خیلی بزرگ بود هم خیلی گود، خواهره شلوارشو زده بود بالا و رفته بود کمک. عصری خیس و کثیف اومد خونه. مامانم مجبورش کرد به نامه نوشتن که من از این به بعد قول میدهم که دختر تمیز و خوبی باشم و دیگه آب حوض نکشم و همیشه مثل گلهای بنفشهی باغچه سر به زیر باشم. امضام کرد.
مامانم نامه رو نگه داشت و چندین سال بعد، جلوی شوهرش و دوتا دختر بزرگش با افتخار داد بهش. خیلیام از این شیوه تربیتی راضی و معتقد بود همین شد که خواهرم توی زندگیش دیگه هیچوقت آبحوض نکشید!
ما راه رو اشتباه رفتیم. هیچوقت هیچکسی به ما نگفت هرگز از بچهات قول نگیر، به بچهات یاد بده که توی دنیا اول باید به خودش قول بده. به خودش قول بده چون یاد میگیره قبل از دیگران به خودش احترام بذاره و برای همان چیزی بجنگه که انتخاب کرده، یاد میگیره وجدانی هست که عالم و آگاه به اعمالشه که حتی در شرایط هرجومرج و بیکسی و بیقانونی، ازش مراقبت میکنه.
من خیلی دیر فهمیدم که اول باید پاسخگوی خواستههای خودم باشم، چون ذرهبین پرقدرتی همه جا رفتار و حتی افکار منو ثبت میکرد و به قضاوت میگذاشت. من دیر فهمیدم که دچار وسواسهای فکری زیادی هستم و نظام زندگی شخصی من فقط بر پایهی اعتدال از بیرون استوار است و هر چیزی که از عرف و قانون خود خارج میشد موازنهی منو بهم میریخت و برای من نه تنها غریبه بود که ترسناک میشد.
من هیچوقت دفتر مشق مدرسهمو با دوتا خط موازی قرمز خطکشی نمیکردم، چون اگر فاصلهی این دو خط در صفحههای بعدی متفاوت بود، آزارم میداد. بعدها این وسواسها رسید به قالیچهی جلوی تخت که کج میشد، به ردیف شدن قد کتابها در کتابخونه، به جهت دستههای لیوانها با زاویهای همسان در کابینت، به افتادن دوتا دونه ماکارونی زیر قابلمهای که روی گاز داره قلقل میکنه و جاشون اونجا نیست و همونموقع باید برشون داشت حتی اگر دستت بسوزه و به یک تار مویی که روی یقهی مسافر صندلی جلویی توی تاکسی داره تاب میخوره.
طبعا با بزرگ شدنم این وسواسها به زندگی خارج از منم نفوذ کرد و جنگیدن با هر آن چیزی که دور از نظم فکری من بود به شدت خستهام میکرد! جوانتر از آن بودم که بدانم الزاما افراد یک جامعه با معیارهایی همسان زندگی نمیکنند و با ورودم به دنیای شلوغ و پر ازدحام اجتماعام و مواجهشدن با طیف رنگی وسیع آدمها، همیشه در معرض هجوم چراهای ذهنیام بودم و اغلب بیجواب.
ما در چارچوبهای تنگ و کوتاه فرهنگی خود گیر کرده بودیم، فرهنگی که از ما قالبهای یکدست و مشابهی ساخته بود که با هر تغییر محیطی فرو میریختیم. برای ما هیچ چیزی سر جایاش نبود! ما برای انتخاب کردن تربیت نشده بودیم، ما فرمانبرانی بودیم که تنها چیزی که اهمیت نداشت رضایتمان از شرایط بود. ما در ایران بعد از انقلاب درس خواندیم، کار کردیم، بچه بزرگ کردیم و در پستوهای خانههایمان از دردهای جامعه گفتیم، بدون آنکه واقعبینانه پیرامون خود را بشناسیم.
ما فقط امیدوار بودیم به بهاری که هرگز شکوفه نکرد چون بذر دروغ و خیانت در باغ وطن پاشیده شده بود و امضای نحس و شومشان بر در و دیوار سست شهرهایمان، آوار را بر سر عزیزانمان فرو ریخت. و اما مدتهاست که من، دیگر در وطنام زندگی نمیکنم، وطن در من زندگی میکند. شاید تنها راهی که برای مراقبت از آن میشناسم همین باشد…
«...دیگر در وطنام زندگی نمیکنم، وطن در من زندگی میکند.» دقیقا. چه زیبا نوشتید.
مرسی جهانشاه عزیز
ظهر تابستان خوابم نمیبرد.نگران مارمولک چشم سبزی بودم که از گرمای بیرون به اطاقم میومد.سینه نرمش بالا و پایین میرفت.عصر ها که هوا خنک تر میشد بیرون میرفت دنبال شکار مگس.پاییز که شد دیگه پیداش نشد. دلیلی برای بیداری ندارم. چشمان سبز زیبایش خنکای عصر تابستان ها را برای همیشه با خود برد.حالا دیگه تمام روز تو خوابم
مرسی آقای مرادی از کامنت پرمعناتون
۱- تصویرِ زیبائی را انتخاب کرده بودید، آفرین
۲- به نظرِ بنده این یکی از بهترین نگاشتههای شما است، یک جور گزارشِ واقع گرا که در یک چارچوبِ حرفهای نوشته شده است، ما معمولاً از این قِسم نوشتهها برای رادیو استفاده میکنیم.
۳- دو پاراگرافِ آخر را چند بار خواندم، خیلی جالب به دردِ مشترکِ همهی تبعیدیها اشاره فرمودید،ای کاش جوانانِ ایرانی مقیمِ ایران این نوشتههای این چنین پر مغز را خوانده و با سختیهای ما آشنا شوند.
سپاس.
مرسی شراب جان، نظر لطفتون بود که با مهر خوندین و تماشا کردین.
ما دوگانه بزرگ شدیم با تربیت خانواده که از فرهنگ مدنی ایرانی و سنت های رایج جامعه ایرانی قبل از انقلاب الگو گرفته بود و با زمان حال پیش میرفت و بعد با دستور العمل های سختگیرانه و سنت های عربی اسلامی بعد انقلاب باید زندگی میکردیم، هیچکدام به هیچکدام زره ای شباهت نداشت و طبیعیه که نسل ما سوخت ، ممنون از نوشته و تاریخ تلخی که واضح شرح دادی نگار من عزیز سلامت باشی
ممنونم میمنون عزیز از توجه همیشگیات، شما هم سلامت باشی و شاد