دختری که ابرو نداشت

هادی خوجینیان 

 

دامن تنگ خیلی کوتاهی پوشیده بود. برف با شدت می بارید. مارگریتا در خانه منتظرم بود. از کافی شاپ بیرون آمدیم. شال پرتقالی اش را دور گردنش پیچاند. دستکش اش را داخل کیفش گذاشت. دست هایش را داخل پالتوی بلندم کرد. از خیابان ونیگر راه افتادیم. قرار شد تا وقتی خسته نشده ایم سوار تاکسی نشویم. 

مارگریتا سماور روسی را روشن کرد. گربه ی خانم میشیگان دم پنجره نشسته بود.

دست های کوچک ظریفش گرم بود. انگشت هایش را در میان دستم گرفتم. از بوی عطرم خوشش آمده بود. گوشی آی پاد را به گوشش گذاشتم. جاش گوربان می خواند. شاد و خندان راه می رفت. دستم را پشت کمرش گذاشتم. باسن برجسته و خوشگلی داشت.

مارگریتا قوری چای را روی سماور گذاشت.

بوی خوش هم خوابگی مشامم را پر کرد.بدن سفت و محکمی داشت. چهار انگشت دستم را پشت کمرش نگه داشتم. برف می بارید. های دهانش هوای جلوی صورتمان را پر از بخار می کرد.

مارگریتا پنجره را نیمه باز گذاشت. پرده ی اتاق کار و پذیرایی را بست.

کلاغ ها بالای درخت ها غارغار می کردند. دختری که ابرو نداشت با صدای کلاغ های خیابان سر بالایی وست من، فریاد پر از شادی خود خواسته کشید. دلیلش را نپرسیدم. ادب حکم می کرد هیچ سوالی نکنم.

مارگریتا گلدان خالی نرگس را پر از آب کرد. نرگس های تازه را از هوای بیرون از پنجره دزدید. (اسم دیگری پیدا نکردم.)

خسته شدیم. سوار تاکسی سفید شدیم.

در خانه باز بود. داخل شدیم. مارگریتا با حوله ی نارنجی رنگ دستگیره ی در را تمیز کرد. روی صندلی لهستانی نشستیم.

مارگریتا با صدای ملایمش گفت: چای می خوری عزیزکم؟

دختر بی ابرو با متانت و آرامش گفت: بله لطفن.

با شیر یا بی شیر؟

بی شیر و بی شکر لطفن.

گربه ی خانم میشیگان نگاهی به گوستاو انداخت. گوستاو شال پرتقالی را از گردن او بلند کرد. روی رخت آویز پایه کوتاه گذاشت. سماور روسی از تمیزی برق می زد.

بلوز پشمی را از تن اش در آورد. پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای رنگ کم رنگی بود. با دامن کوتاه چار خانه ی پشمی اش جور در می آمد.

چرا پرده ها را کشیده ای مارگریتا جان؟

از نور زیاد خوشم نمی آید. سایه روشن داخل خانه را بیشتر دوست دارم. اتاق خواب فرق دارد. پرده ی نیمه کشیده را بیشتر می پسندم. چون موقع عشق بازی کردن دلم می خواهد کلاغ ها شاهد مچاله شدن ملافه ها باشند.

اوه، من هم خیلی دوست دارم. راستی امروز صبح شوهرم مرد!

مارگریتا صورتش را ناز کرد. به پایش نگاه کرد. یکی از جوراب ها پایش نبود. جوراب پشمی رنگارنگ را از زیر تخت برداشت. جوراب یک لنگه را در آورد.

اوه، مرسی مارگریتا، پایم داشت یخ می زد.

گربه ی خانم میشیگان ساق پای دختر بی ابرو را لیسد. گوستاو موی بلند سیاه–سفید اش را با نوکش شانه کرد. مارگریتا دستش را گرفت. روی تخت خواباند. شومینه را پر از چوب کرد. بوی چوب سوخته مستم کرد.

پیراهنش را در آورد. سوتین تن اش نبود. پستان کوچک و سفت دختر بی ابرو در تاریک–روشن اتاق خواب می درخشید. پرده ها را کشید. کلاغ ها از پنجره ی نیمه باز داخل خانه شدند. روی شانه ی تخت نشستند. چشم های مست او حالمان را عوض کرد. انگار این همانی نبود که در خیابان دیده بودمش. کوچک تر و ظریف تر شده بود.

مارگریتا لختش کرد. ملافه ی سفید کتان را به رویش کشید. تا گردن زیر ملافه بود. نوک پستان اش زیر سینه ی ملافه برجسته شده بود.

گربه کنار شومینه نشست. سیگاری روشن کرد. گوستاو پر زنان به گوشه ی آشپزخانه رفت. مارگریتا دستم را گرفت. او خوابش برد. برای عشق بازی کردن وقت بسیار بود.

 

از بلاگ کودکی گم شده