«داستانی‌ از شمیران زاده بر مبنای واقعیتهای تاریخی»


تازه مجلسِ عزاداری سالیانه‌ی ما به خاطرِ ماه محرم تمام شده بود، در سحرگاهِ یکی از روزهای اواخر ماه محرم، با سر و صدای وحشیانه‌ی اهل خانه ـــ از خواب بیدار شده و از مادرم پرسیدم که ماجرا چیست؟ ولی او که رنگ به چهره نداشت، سکوت کرد و چیزی نگفت، چند لحظه بعد مادربزرگم را که سیده‌ی جَلیل‌القَدری بود دیدم که سعی می‌کند پدر و عمویم را هرچه زودتر مخفی نماید، بالاخره کاشف به عمل آمد که تاج محمدخان؛ خانِ بزرگ قوچان نوکرانش را روانه کرده تا هرچه زودتر پدر و عمویم را به نزدِ او برده تا به اتفاق وی ـــ به جنگ بروند، به کدام جنگ؟ برای خاطر کی؟ به درستی معلوم نبود، اما می‌دیدیم که نوکرانِ خان فریاد می‌کنند که: زود باشید، حرکت کنید که خان می‌خواهد به شماها اسلحه و نفری ده تومان پول بدهد.

اما مادربزرگم که پیرزن جهان‌دیده‌ و همیشه مورد احترام مردم اصیلِ قوچان بود، به سرِ نوکران خان فریاد می‌کشید که: بروید به تاج محمدخان بگویید خجالت بکشد، کمتر جوانانِ قوچانی را به کشتن بدهد، تا من زنده هستم پسرانم را بی‌دلیل جلوی گلوله ـــ رها نخواهم ساخت.

نوکرانِ خان که دیده بودند نمی‌توانند در مقابل مادربزرگم عکس‌العمل شدیدی نشان بدهند، ناچار دو راس اسب ما را گرفته و بردند، چند روز بعد خان بزرگ مقداری از اراضی مزروعی ما را مصادره نمود، چرا؟ برای آن که خانواده‌ی ما نیز مثل همه‌ی خانواده‌های قوچانی ـــ طالب آرامش بوده و نمی‌خواستند به خاطر خان و یا به دستور و تحریک قوام‌السلطنه ـــ به پادگان ژاندارمری قوچان حمله کرده و آن‌جا را غارت نمایند.

به هر حال این گذشت و مدت‌ها پدر و عمویم مخفی ماندند تا آن که یک روز بار دیگر شهر شلوغ شده و مردم سراسیمه‌ی قوچان دیدند که تاج محمدخان و یارانَش ـــ شهر را زیر سُم اسبانِ خویش گرفته و پیشاپیش او ـــ سَری بر روی سرنیزه قرار گرفته است، مردمِ قوچان دکان‌ها را بسته و مدارس هم تعطیل شده بود، می‌دیدم که همه‌ی مردم را غَمی بزرگ فراگرفته است، من که هنوز بچه‌ای بیش نبودم، خیال می‌کردم که این همه هیاهو برای مراسم عزاداری ماهِ محرم است، خصوصاً که بارها دیده بودم چطور در مراسم عزاداری و تعزیه‌ سَرِ بریده را بر روی نیزه قرار داده و حتی توانسته بودم بفهمم که آن سرها، سرهای مصنوعی بوده و هرگز کسی جرات نداشته به خاطرِ تعزیه‌گردانی ـــ آدمی را کشته و سرِ او را به نوکِ نیزه ـــ بلند کند.

به هر حال شهر در ماتمی عظیم فرو رفته بود، این هم باز برای من تازگی نداشت، چون ماه، ماه محرم بود و پیش‌بینی این صحنه‌ها برای من آسان بود، اما یک روز حادثه‌ای وحشت‌انگیز پیش آمد، مادرم دست مرا گرفت و به طرف خانه‌ی ناصرلشکر برد، در آن‌جا ناگهان بار دیگر چشمِمان به سر بریده‌ای افتاد که روی یک شاخه‌ی خشک آویزان کرده ـــ موی سر را روی شاخه گره زده بودند، درخت آن قدر تناور و بلند بود که همه‌کس می‌توانست در هر فاصله‌ای آن سرِ بریده را تماشا کند، سر برگردانده تا از مادرم بپرسم که: من هرگز در تعزیه‌ها ندیده بودم که سر علی‌اکبر و یا علی‌اصغر را بر روی شاخه‌ی درخت آویزان کنند، مگر این‌ها نیزه نداشتند که از شاخه‌ی درخت استفاده کردند؟ ناگهان مادرم را دیدم که به شدت اشک ریخته و گریه می‌کند، او دستم را گرفت و از معرکه بیرون کشید، سپس در حالی که بغض راهِ گلویَش را گرفته بود ـــ گفت: عزیزم این سرِ مصنوعی نیست، این سرِ کلنل پسیان است، کلنل پسیان افسری بود ک خان‌های خراسان در مقابل او نمی‌توانستند عرضِ وجود بکنند، نمی‌توانستند اموالِ رعایا را بدزدند، نمی‌توانستند به ناموسِ مردم تجاوز بکنند، درس خوانده بود، دنیا دیده بود، او ناخنِ همه را چیده بود، اما این‌ها به تحریک قوام‌السلطنه و کنسولِ انگلیس ـــ پول‌ها خرج کرده و به یاغیانِ بی‌بضاعت نفری ده تومان پول داده تا به قولِ خودشان به جنگ دشمن بروند، می‌بینی که بالاخره سر او را بریده و به نمایش گذاشته‌اند.

آن روز وقتی به خانه رسیدیم، همه را غرقِ در ماتم دیدیم، مادربزرگ من نمی‌دانم از قضایا چه استنباط می‌کرد که مدام می‌گفت: اگر سردار سپه انتقام کلنل پسیان را از تاج‌ محمدخان نگرفت ـــ تف به صورتم بریزید.

این گذشت... تا آن که پس از چندی حادثه‌ی دیگری پیش آمد، یاغی معروفی بود به نام لهاک‌خان ـــ در اوایل سلطنتِ رضا شاه به پادگان بجنورد حمله کرده و عده‌ای از افسران دلیر ایرانی را کشته و سپس به قوچان آمد، تاج محمدخان این بار به استقبالِ او رفت و از او پذیرایی گرمی کرد، حتی وسایلِ آسایش او و سایر هم دستانَش را فراهم نمود، شاه پس از شنیدنِ خبر این فاجعه ـــ شخصا به مشهد آمده و جان‌محمدخان ـــ فرمانده‌ی لشکر خراسان را خلع درجه نموده و تیمسار جهانبانی را به فرماندهی قوای خراسان منصوب کردند، متعاقب این احوال به لهاک‌خان حمله شده و آنان از ترس ـــ از راه باجگیران به خاکِ شوروی گریختند، مدتی بعد رضا شاه به قوچان آمده و ما که شاگردانِ مدرسه بودیم ـــ به دستور رئیس فرهنگ در مسیر شاه به صف ایستاده و در انتهای صف محصلین، خوانینِ قوچان ایستاده بودند.

اعلیحضرت فقید وقتی به صفِ محصلین رسیدند، مدتی توقف نموده و از وضع تحصیلی ما جویا شدند، سپس خواستند حرکت کنند که ناگهان چشمِشان به خوانین افتاد، از فرماندار پرسیدند: این آقایان را معرفی نکردید؟! فرماندار به عرض رساندند: قربان این‌ها خوانینِ قوچان هستند، این شخص که در سر صف قرار گرفته ـــ تاج محمدخان است.

ناگهان دیدیم که رضا شاه در حالی که رنگش به شدت پریده ـــ علائم خشم و غضب از چهره‌شان نمایان است، عقب عقب قدم برمی‌دارند و با نفرت به آن‌ها نگاه می‌کنند، بعد همه‌ی ما شنیدیم که شاه با صدای بلند خطاب به فرمانده لشکر گفتند: این‌ها، این نامردها، دو بار به این مملکت خیانت کرده‌اند: یک بار کلنل محمدتقی خان را کشتند و... بار دیگر در کشتنِ افسران جوان ما ـــ با لهاک‌خان هم‌دست شدند، حالا هم آمده‌اند جلوی چشم من قرار گرفته‌اند، این‌ها را هرچه زودتر از نظرم دور کنید، این‌ها بایستی مجازات شوند.

و از آن تاریخ ـــ تا شهریور ماه ۱۳۲۰ خورشیدی تاج محمدخان یا توقیف بود و یا در تبعید به سر می‌برد، به یاد آوردم که مادربزرگم می‌گفت: سردار سپه کودتا کرد و افسر لایقی مثل پسیان را به خراسان فرستاد، اما خوانینِ قوچان او را کشتند، اگر سردار سپه انتقام کلنل را از تاج محمدخان نگرفت تف به صورتم بیندازید.

همین تاج محمدخان ـــ در دوره‌ی پانزدهمِ مجلس شورای ملی به قوام‌السلطنه گفته بود که: قربان! لابد خدمات مرا فراموش نکرده‌اید، من برای بقای شما جان‌فشانی‌ها کرده‌ام، اکنون می‌خواهم که مزدم را به من داده و از قوچان به عنوان نماینده‌ی مجلس پانزدهم ـــ انتخاب بکنید، شازده در حضور عده‌ای جواب داده بود: مگر حضرتِ خان بایستی چند بار مزد بگیرد؟ یک بار خدمت کرده و یک بار هم مزد گرفتید، باز هم خدمات آینده‌ی شما را بی‌مزد نخواهم گذاشت.

زمستان ۲۰۲۰ میلادی، پاریس.