ما هنوز فاصله‌ی رود کرخه تا راین را هر ساعت زندگی می‌کنیم

نگارمن

 

مادر‌بزرگِ من در چند سال آخر عمرش، دچار عارضه‌ی مغزی بود و خیلی چیزها را از یاد برده بود و خیلی از کسان‌اش را یادش نمی‌آمد، حتی آدم‌های نزدیک زندگیش. ولی آن‌هایی را که باید، هرگز فراموش‌شان نکرد. بچه‌های‌اش!

یکی از پسرهای‌اش را شصت‌سال قبل‌ از آن با تصادف ماشین از دست داده بود. هر وقت از روی آن پل لعنتی جاده‌ی نزدیک شاهرود رد می‌شدیم نگاه‌ یخ‌زده‌اش خیره می‌ماند به خار بیابان و با کف دستش به پشت دست دیگرش می‌زد که این چه راز خفته‌ای بود، چه تقدیر شومی! بچه رفت تهران، ماشین خرید و راننده‌ای کاربلد، زدن به جاده، بارون بارید، جاده رو آب گرفت، پل رو سیل برد و بچه‌ی منو خواب ابدی! و نیشتر خنجر این کلمات، مداوم تکرار می‌شد و تکرار! 

من که نبودم ولی می‌گفتن شهر تا شهر تعطیل شد. دل آسمان‌‌شان تپید. جوان از دست داده بودند! آرزو به خاک سپرده بودند… شناسنامه‌ی باطل‌شده‌‌ی پسرش رفت زیر جعبه‌ی نخ‌سوزن خیاطی‌اش، تا وصله‌ی اندوه‌اش را رفو کرده باشد به بقیه‌ی روزهای زندگی‌اش. آن جاده کور شد، جاده‌ی آسفالته‌ی جدیدی در جوارش ساختند. ماشین‌های زیادی رفتند و آمدند ولی مادربزرگ من در هر سفر، به میعادگاه که می‌رسید، فقط به دنبال ردی از خاطرات مرد گم‌گشته‌‌ی بیست‌ساله‌اش می‌گشت که داغمه‌ی عزا را به قلب ناسورش نقش انداخته بود و با رفتن‌اش مبدا تاریخ گذاشت. اونوقتا که بود بچه‌ام!! یا بچه‌ام رفته بود، دیگه نبود!

این سوگ، اندوه هشتادساله‌ی یک فامیل شد، هنوز عکس عموی جوان ندیده‌ام بین عکس‌های به جا مانده‌، مرا به یاد نگاه‌های دربدر مادربزرگ‌ام لابلای بوته‌های اسپند بیابان‌ کنار پل رود خروشان می‌اندازد.

و نسل ما بسیار شنید ضجه‌‌‌ی مادران عزادار و بسیاری دید زاری کودکان بی‌پدر. ما نشانی خود را در هجمه‌ای از بهم‌ریخته‌گی مفاهیم گم کردیم و نام کوچه‌های نرگس و نسترن شهر خود را شهید خواندیم. ما در بن‌بست برادران شهید جوان، بنای زندگی گذاشتیم و بر روی تل خاک فروریخته‌ی حیات و تباهی خانواده‌ها، سینما ساختیم و به تماشای فیلم حماسی و حسرت عاشقانه‌های جدامانده نشستیم. و ما هنوز فاصله‌ی رود کرخه تا راین را هر ساعت زندگی می‌کنیم. ما عادت نکردیم، شاعری شدیم که سرود موازیانی هستیم به ناچاری...