ملاقات در رؤیا

حسن خادم
 

در یکی از شب‌های تابستان بود که عجیب‌ترین و باورنکردنی‌ترین رؤیای تمام طول عمرم را دیدم. اما  آنچه که حیرت و شگفتی مرا برانگیخت صحنه‌ها و مناظر این رؤیا نبود،  فضایی که در آنجا چشم گشودم یک پارک معمولی بود. بوی عطر گل‌ها و رطوبت گیاهان به مشامم می‌خورد. می‌دانستم خواب می‌بینم و اینطور مواقع هر چیزی که در برابرت تجلی و تظاهر می‌کند موقتی است. پیش از این یک بار در رؤیایی به انگشتری با نگین سبز و بسیار درخشان دست یافتم. آن شیء گرانبها به قدری واقعی جلوه می‌کرد که وقتی آن رؤیا به انتها رسید و با حسرت چشم گشودم، تا لحظاتی در رختخوابم به دنبال آن انگشتر می‌گشتم، زیرا با همه‌ی وجودم آن را لمس و احساس کردم اما جز حسرت و ناکامی چیزی نصیبم نشد. آن روز هم قدم زنان پیش می‌رفتم. صدای پرندگان را می‌شنیدم. رفت و آمد عابرین چیز غریبی نبود و باد ملایمی هم می‌وزید. از کنار آب نمای زیبایی گذشتم و کمی جلوتر ناگهان مردی توجه مرا به خود جلب کرد. روی نیمکتی نشسته بود و کلاهی لبه‌دار خاکستری روی سرش و یک پیراهن چهارخانه به تن داشت. صورتش گردوگوشتالود بود. چشمان روشنی داشت و مرا که دید لبخندی زد. بی‌اختیار سلامش کردم و روی همان نیمکت نشستم و یکدفعه به حرف آمد و گفت: من اغلب میام به این پارک اما شما رو تا حالا ندیدم.

پاسخ دادم: اتّفاقی گذرم به این پارک افتاد. داشتم رد می‌شدم که شما رو دیدم.

ـ از آشنایی تون خوشوقتم.

ـ منم همینطور.

خوب نگاهش می‌کردم زیرا می دانستم خیالی بیش نیست و بزودی بیدار می‌شوم. گفت:

ـ یه چایی با هم بخوریم؟

و بعد که قبول کردم بلند شد و از دکه ی همان نزدیکی دو لیوان چای آورد و مشغول شدیم، عجیب این که داغی و طعم چای خیالی را کاملاً احساس می‌کردم و همین مرا متعجب ساخته بود. همان وقت از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: اسمم آذرنوشه. اما او اسمم را نپرسید و خودم گفتم:

ـ اسم منم بزرگمهره.

نگاهم کرد. کمی ناراحت شدم زیرا داشتم به او علاقه‌مند می‌شدم و می‌دانستم با کوچکترین صدایی از خواب بیدار خواهم شد. کمی نزدیک‌تر نشستم و او کنجکاوی مرا طوری برانگیخت که پس از صرف چای از او پرسیدم:

ـ ببخشید شما کی هستید؟

ـ چطور مگه؟

ـ راستش نمی دونم چی بگم احساس خاصی نسبت به شما دارم!

ـ متوجه نمی‌شم؟

ـ می‌دونید آخه من دارم خواب می‌بینم. می‌دونم اینجا واقعی نیست، من این پارک را اصلاً نمی‌شناسم. یکدفعه دیدم داخلش دارم قدم می‌زنم. میشه بگید شما کی هستید؟

تعجب کرد و همینطور که نگاهم می‌کرد پاسخ داد:

ـ چه تصادف جالبی. منم دارم خواب می‌بینم!

ـ اما این فقط جالب نیست عجیب هم هست چون که معلوم نیست این رؤیای منه یا رؤیای شما؟ و بعد ادامه دادم: شما واقعی هستید؟

ـ بله. مثل شما. مگر شما واقعی نیستید!؟

ـ چرا احساس می‌کنم وجود دارم و دارم خواب می‌بینم کاملاً از هویت خودم آگاهم شما چی؟

ـ منم همینطور!

ـ اما چه فایده الان ممکنه شما یا من از خواب بپریم و دیگه همه چی تموم میشه. نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم چیزی نمونده از خواب بیدار بشم.

ـ نگران نباش. دوست دارید قدم بزنیم؟

ـ دوست دارم اما فکر نمی‌کنم فرصت کنیم.

و بعد دستم را گرفت. دستش گرم بود. کاملاً واقعی و انگار در بیداری اتّفاق می‌افتاد. ناگهان فکری به ذهنم رسید. فوراً به او گفتم: من از این‌که وجود دارم مطمئن هستم اما به وجود شما شک دارم.

ـ نه شک نکن. من دارم خواب می‌بینم. شما تو خواب من هستید! اما فرقی نمی‌کنه، مهم اینه‌ که اینجا نشستیم و داریم با هم حرف می‌زنیم.

با عجله گفتم: اما الآن همه چی تموم میشه. دلم می‌خواد شما رو بازم ببینم.

ـ نمی‌دونم بشه یا نه. شاید دوباره در رؤیایی دیگر همدیگه رو دیدیم.

ـ نه گوش کنید. اگه واقعی هستید بیا تا بیدار نشدیم یه قراری با هم بگذاریم. باشه؟

ـ چی کار کنیم؟

ـ روز جمعه خوبه؟

ـ برای چه کاری؟

ـ برای این‌که دوباره همدیگه رو ببینیم. جمعه ساعت ده صبح داخل بلوار. من اونجا می‌شینم تا شما بیایید. متوجه شدید. دارم بیدار می‌شم.

ـ جمعه؟

ـ همین جمعه متوجه شدید، ساعت ده صبح .

ـ جمعه ساعت ده صبح تو بلوار.

ـ آره تو بلوار. یادتون نره. بلوار جمعه. وای نه. خدایا نه.

ناگهان چشم گشودم درحالی که هنوز طعم آن چای را احساس می‌کردم. شگفت‌زده در جایم نشستم. چه کسی به من تلقین کرد با او قرار بگذارم؟ گیج و منگ بودم. ایام هفته را گم کرده بودم. نمی‌دانستم چه روزی است و زیر لب چند بار تکرار کردم و مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره ماندم. یعنی چی؟ یعنی اونم واقعی بود؟ انگار فهمید چی گفتم. امروز چند‌شنبه است؟ چهارشنبه است. آره. چهارشنبه است راست می‌گفت واقعیه؟ اما انگار خیال بود. بالاخره خواب می‌دیدم. نمی‌تونه واقعی باشه. اما می‌گفت من دارم خواب می‌بینم. پس حتماً یادش می‌مونه روزی رو که قرار گذاشتیم. یعنی اونم از خواب بیدار شده؟ حتماً وقتی من دیگه اون‌جا نیستم ممکنه اونم بیدار شده باشه. باید تا جمعه صبر کنم. زیاد نمونده. به هر کی بگم خنده‌اش می‌گیره. راستی چرا فکر می‌کردم خواب می‌بینم، برای این‌که باهاش قرار ملاقات بگذارم؟ امکان نداره سر قرار بیاد.

دوباره در جایم دراز کشیدم و بار دیگر از واقعی بودن آن رؤیا به تعجب افتادم. اسمشم گفت آذرنوش. اما از من اسممو نپرسید. شاید برای این‌که واقعی نبود. چایی‌اش چه داغ بود! دستش رو که گذاشت رو دستم حرارتشو کاملاً احساس کردم. امروز چهارشنبه است باید تا جمعه صبر کنم. خدایا، یعنی ممکنه سرقرار حاضر بشه، آخه کجای بلوار؟ می‌شینم رو یه نیمکتی و منتظرش می‌مونم. چهره‌اش دقیقاً به یادم مونده.

یک روز دیگر گذشت و من هنوز در فکر جمعه بودم. با هیچ‌کس از آن ملاقاتی که در رؤیا صورت گرفته بود حرفی نزدم زیرا نمی‌خواستم مضحکه دیگران شوم. هنوز خودم باورم نشده بود. فقط یک چیزی را خوب احساس می‌کردم و آن این ‌که  ملاقات دوباره با آن مرد رویایی محال بود اما حتماً سر قرار خواهم رفت زیرا حداقل برایم مثل یک تفریح جذاب و لذت‌بخش خواهد بود، با کمی هیجان و اضطراب. ترجیح می دهم بخشی از روز جمعه ی من با این فکر و خیال بگذرد تا مثل سایر‌ جمعه‌ها تکراری و به فراموشی سپرده شود.

بالاخره آمد. جمعه صبح زود از خواب بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. ترس داشتم خوابم ببرد و نتوانم سر قرار حاضر شوم! حتماً مُخم تکان خورده که این رؤیا و قرار و مدار را جدی گرفته بودم. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود. باران بارید اما بعد هوا کمی باز شد. حوالی ساعتِ نُه خودم را به بلوار رساندم آن هم با چه ذوق و هیجانی! حتماً دیوانه شده‌ای. آمدی بلوار چه کسی را ملاقات کنی؟ آذرنوش، همان مردی را که در رؤیا دیده بودی؟

یکساعت فرصت داشتم و شروع کردم به قدم زدن. وسط بلوار کانال آبی وجود داشت و دو طرفش گل و گیاه و درختانی سبز که ردیف شده بودند و فاصله به فاصله نیمکت‌هایی وجود داشت. جمعه ساعت ده صبح توی بلوار. چند بار این جمله را تکرار کردم و سپس خودم را بدون عجله به انتهای بلوار رساندم. طول بلوار دویست متر بود و باز از انتهای آن براه افتادم. هنوز نیم ساعتی مانده بود اما من با هیجان و اشتیاقی تمام نیمکت‌های خالی و یا اشغال شده توسط عابرین و رهگذران را با دقت نگاه می‌کردم. چهره آذرنوش را کاملاً به یاد داشتم. مردی که کلاهی لبه‌دار خاکستری بر سر داشت با آن صورت گرد و چشمان روشن و تبسمی که هنوز به یاد مانده بود. وسط بلوار روی نیمکتی نشستم و بعد به دو طرفم چشم دوختم. باید مدام راه بروم چون محل دقیق ملاقات معلوم نبود... کمی که دقت کردم دیدم در ابتدای بلوار یک مردی نشسته که کلاه لبه‌دار سیاهی به سر دارد. پیراهنش انگار سرمه‌ای است و شلواری قهوه‌ای به پا دارد. به یاد آذرنوش افتادم. از روی نیمکت بلند شدم. هنوز یک ربع مانده بود. چنان هیجانی وجودم را فرا گرفت که خودم تعجب کردم. براه افتادم اما آهسته و با هر قدمی که نزدیک می‌شدم تپش قلبم شدیدتر می‌شد. از دور شبیه به آذرنوش بود یا این طور خیال می کردم. در چند قدمی اش توقف کردم. برگشت به سمتم و ناگهان تصورم به آتش کشیده شد. تا مرا دید با تعجب بلند شد و به طرفم آمد. کنجکاو و متعجب و حیرت‌زده ماندم. تکانی بر جسمم وارد شد زیرا خیالی‌تر از رؤیایی که دیده بودم احساس می‌شد. هر دو درحالی که شُکه شده بودیم اسم یکدیگر را بر زبان آوردیم و ناگهان حرارت تنمان را به هم منتقل کردیم. خودش بود و من باور نمی‌کردم. به خودم گفتم الانه که از خواب بپرم. همدیگر را بغل کردیم و من می‌لرزیدم.

ـ شمائید، آقای آذرنوش؟

ـ آقای بزرگمهر. خوابیم یا بیدار؟

انگار قوی‌تر از من بود. مثل من نمی‌لرزید و تا حدودی باورش شده بود در بیداری  یکدیگر را ملاقات می‌کنیم. روی نیمکت نشستیم و به یکدیگر و اطرافمان خیره می‌شدیم. گاهی یادمان می‌رفت نفس بکشیم. چشمانم باز و بسته می‌شد و من گمان می‌کردم در خواب و خیال دیگری بودم و نمی‌توانستم وجودش را باور کنم. یکدفعه دستم را گرفت و گفت:

ـ وقتی یه آشنایی رو تو خواب می‌بینی مگه وجود نداره؟ خُب منم مثل همونم با این فرق که تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم.

ـ باورم نمیشه. اما اینجا رنگ چشماتون زیاد روشن نیست.

و او گفت: اما شما تغییری نکردید همون کسی هستی که تو خواب دیده بودم. اون شب که خوابتو می‌دیدم نفهمیدم چی شد. دیگه نبودی هی اطرافمو نگاه کردم رفته بودی. فقط به خودم می‌گفتم جمعه ساعت ده صبح تو بلوار!

گفتم: هنوز ده نشده.

ـ شما هم زود اومدی.

ـ آره زود اومدم. به هر کس بگیم باور نمی‌کنه.

ـ مهم نیست کسی باور کنه.

ـ درسته. پس شما وجود داشتید؟

ـ و منم به خودم می‌گفتم یعنی بزرگمهر واقعاً وجود داره؟ خودم خندم گرفته بود پا شدم اومدم اینجا. من اطراف این شهر زندگی می‌کنم. فعلاً جای ثابتی ندارم اما فهمیدم قرار همین جاست.

پرسیدم: کجا می‌شینید؟

ـ بعداً بهت میگم.

هنوز صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. دوست نداشتم کسی مرا از خواب بیدار کند. آن سمت بلوار یک دکه بود رفتم دو لیوان نسکافه گرفتم اما از او چشم نمی‌گرفتم. نمی‌خواستم ناگهان ناپدید شود و حسرت دیدار دوباره‌اش بر دلم بماند. وقتی داخل بلوار قدم می‌زدم دیدن آذرنوش در بیداری مثل سراب و رؤیایی بیش نبود و به خودم می گفتم هر چقدر آن انگشتر نگین‌سبز واقعی بود او را هم در بیداری خواهم دید. با ناباوری دوباره کنارش نشستم. لیوان نسکافه اش را جلوی دهانش گرفت و آن را بو کرد و بعد گفت:

ـ یعنی واقعاً ما تو رؤیا با هم قرار گذاشته بودیم!؟

ـ همینطوره ولی من باورم نمیشه.

و گفت: نکنه اون واقعی بوده و این دیدار خیالی باشه!

ـ نگید اینو. ما بیداریم. من شک ندارم.

ـ اما مثل خیال می‌مونه. اینطور نیست؟

ـ فکر می‌کنم معجزه شده یا جادو.

ـ یا هر جفتش.

زود از جیبم قلم و کاغذی درآوردم و از او خواستم تلفن و آدرسش را بدهد اما او گفت:

ـ ممکنه جابجا بشم. گفتم که فعلاً جای ثابتی ندارم بعداً دلیلشو می‌گم. اما من می‌تونم باهات تماس بگیرم.

ناگهان دچار وهم و خیال شدم و اضطرابی عمیق وجودم را فرا گرفت. هنوز حیرت‌زده و متعجب نگاهش می‌کردم. زود شماره تلفن و آدرسم را روی یادداشتی نوشتم و آن را به دستش دادم.

ـ این آدرس منه. اینم تلفنم. گمش نکنید. باورم نمیشه. بفرمایید!

یادداشت را گرفت و نگاهی به آن انداخت و بعد آن را تا کرد و در جیب پیراهنش گذاشت. گفتم:

ـ دلم می‌خواد نشونی چیزی ازتون داشته باشم.

گفت: احساستو می‌فهمم اما عجله نکن. وقتی جای ثابتی پیدا کردم، حتماً آدرسمو بهت میدم. مطمئن باش باهات تماس می‌گیرم.

ـ  وقتی برید فکر می‌کنم دیگه هیچ وقت نمی‌بینمتون.

ـ نه. ناامید نباش. ما از تو رؤیا اومدیم اینجا چطور باور نمی‌کنی؟

ـ دارم دیوونه می‌شم. امکان نداره.

ـ چی امکان نداره؟

ـ این‌که شما رو اینجا ملاقات کردم.

ـ منم همین حس رو داشتم اما دیگه باورم شده.

بعد لیوان نسکافه را روی نیمکت گذاشت و دستش را جلو آورد و من آن را لمس کردم. خندیدم اما تبسم و ناباوری در چهره و پوست صورتم خشکیده بود.

گفت: می‌بینی واقعی‌ام. شما هم واقعی هستید.

ـ آره. خداروشکر. هیچ‌کس باورش نمی‌شه.

ـ شاید نباید به کسی بگیم.

ـ آره راست می‌گید. می‌ترسم بگم دیگه نتونیم همدیگه رو ببینیم. حتماً به من زنگ بزنید

آدرسمم نوشتم، گمش نکنید!

ـ گذاشتم تو جیبم نگران نباش.

نسکافه ی‌مان را خوردیم و بعد مشغول قدم زدن شدیم. چند بار از او خواستم او هم با کسی حرفی نزند. گفت: خیالت راحت باشه .

و او گفت: چطور به فکرت رسید با هم قرار بگذاریم؟

گفتم: نمی‌دونم چی شد. انگار بهم الهام شد. فقط می‌دونستم دارم خواب می‌بینم. یه وقتایی تو رؤیا این حس به آدم دست میده.

ـ درسته. منم اون شب همین حس رو داشتم.

ـ انگار اون پارک رو تو رؤیای ما دو تا گذاشته بودند که با هم ملاقات کنیم. اون جا محل ملاقاتمون بوده.

ـ درسته. برای این‌که امروز جمعه همدیگه رو اینجا ببینیم.

ـ اما من می‌ترسم نتونم این راز رو حفظ کنم.

ـ برای چی؟

ـ آخه خیلی عجیبه. می‌خوام باورم بشه واقعیه. دوست دارم برای کسی تعریف کنم ببینم چی میگه.

ـ نباید بگید، ممکنه یه طلسم باشه. اگه رازمون فاش بشه شاید دیگه نتونیم همدیگه رو ببینیم.

ـ آره از همین می‌ترسم. تازه هر کسی بشنوه باور نمی‌کنه.

ـ درسته. بعد میگه خیالات برت داشته.

ـ یا میگن آفتاب رو مخت اثر گذاشته یا مثلاً توهم زدی!

و من ناباورانه داشتم با رؤیای عجیبم قدم می‌زدم. کلاهش را برداشت و موهای جوگندمی‌اش آشکار شد. دستی بر سرش کشید و به من لبخندی زد و با رفتارش سعی می‌کرد از توهمات و ناباوری و حیرت من بکاهد. دوباره گفتم: ای کاش یه نشونی چیزی ازت داشتم تا باورم بشه واقعاً وجود داری! گفت: این کافی نیست که داریم اینجا با هم قدم می‌زنیم؟ گفتم: آره. نه. نمی‌دونم. هم کافیه، هم نیست.

ایستاد و نگاهم کرد و لحظاتی خنده‌اش را خورد و من ترسیدم تصورم واقعیت داشته باشد. چند نفس عمیق کشیدم و نگاهی به اطرافم کردم. آن سمت خیابان چشمم به یکی از بستگانم افتاد.  با دست به او اشاره کردم و از همان فاصله سلام و احوالپرسی کردیم و بعد عبور کرد. کاملاً واقعی بود اما احساس می‌کردم خودم یا او یا هر دو خیالی بیش نیستیم. درحالی که او تا حدی بر حیرت و تعجب خود چیره شده بود گفت: ما بیداریم نترس. اون پارک یادته، اون جا هم واقعی بودیم، هم خیالی. اما اینجا واقعاً وجود داریم و خیالی در کار نیست. سرقرار حاضر شدیم و حالا داریم قدم می‌زنیم. باهات تماس می‌گیرم. وقتی یه جای ثابتی پیدا کردم اون وقت بهت آدرس میدم یا یه نشونی چیزی که باورت بشه خیال نمی‌کنی.

تقریباً یک ساعتی با هم گشت زدیم. موقع رفتن او را در آغوش گرفتم تا وجود او را بیشتر احساس کنم. بدنش بوی گیاهان همان پارکی را می‌داد که اول بار او را در آنجا دیده بودم. بعد خندید و دستم را فشرد و گفت: باهات تماس می‌گیرم و دوباره قرار می‌گذاریم. موقعی که داشت می‌رفت گریه‌ام گرفته بود.

و ناگهان همین که آسمان غرشی کرد کلاهش را سرش گذاشت و از من جدا شد. از روی پل کانال گذشت و من به اضطراب افتادم. نمی‌خواستم او را از دست بدهم. تصمیم گرفتم به دنبالش بروم زیرا احساس کردم چیزی را از من پنهان می‌کرد اما همین که آمدم بروم یکی دیگر از آشنایان مقابلم ظاهر شد و همین باعث شد ردش را گم کنم. دوباره آسمان به غرش افتاد و کمی بعد باران گرفت.

ملاقات با آن مرد در بیداری داشت دیوانه‌ام می‌کرد. هیچ‌خواب و خیالی در کار نبود. همه چیز واقعی اما هم‌چون خیال می‌گذشت. چند روز بعد با من تماس رفت و بیرون قرار گذاشتیم و در آخرین دیدار بود که گویا جابجا شده بود. رفتیم داخل قهوه‌خانه‌ای که حیاط و چند تخت داشت. گوشه‌ای نشستیم تقریباً شلوغ بود. به اتّفاق ناهار خوردیم و همین که دور و برش خلوت شد، رازش را برایم فاش کرد. گفت زنش بر اثر حادثه‌ای کشته شده و مأموران دنبال او هستند زیرا خیال می کنند او زنش را کشته است. همانجا تصویری از زنش را نشانم داد دلم  به حالش سوخت. هیچ‌طور نمی‌توانستم کمکش کنم می‌گفت شواهد برعلیه من است و تا روشن شدن حقیقت باید در خفا زندگی کنم. اما قول داد در ملاقات بعدی مرا به منزل تازه‌اش ببرد. برای دیدار بعدی باز داخل همان بلوار قرار گذاشتیم: بعدازظهر اولین جمعه پاییز ساعت چهار. دقیقاً در همان محلی که بار اول همدیگر را دیدیم.

چند روزی سپری شد اما هنوز یک روز دیگر تا جمعه کار داشت و شبی که فردایش دیدار داشتیم داخل کافه‌ای شدم. آنجا کیک و چای سفارش دادم و باز در فکر این اتّفاق عجیب فرو رفتم. با این‌که چند بار با او دیدار کرده بودم اما هنوز وجودش برایم خیال‌انگیز جلوه می‌کرد. این دوستی به من نشاط و هیجان خاصی بخشیده بود و من همچنان در خیالات خودم غرق بودم که ناگهان دو مرد که کت و شلوار یک دست بر تن داشتند مقابل میزم ایستادند. اسمم را می‌دانستند. بلند شدم و با آن‌ها دست دادم و تعارف کردم بنشینند. دلم شور افتاد. اولین بار بود که آن‌ها را می دیدم.

خود را مأمور پلیس معرفی کردند و ناگهان قلبم به تپش افتاد. آن دومرد سریع‌الهجه و قاطع بودند. خواستم برایشان چای سفارش دهم، نپذیرفتند و یکی از آن دو بی‌معطلی رفت سراغ اصل مطلب و گفت دنبال آذرنوش هستیم. به ما گزارش شده که این مرد رو با شما دیدند.

مأمور دیگر نیز بلافاصله به حرف آمد و گفت:

ـ آدرسشو به ما بده، اون به جرم قتل تحت تعقیبه.

یکدفعه ضعف بدنم را فرا گرفت. دستم شروع کرد به لرزیدن.

یکی از آن دو پرسید: چه مدتیه باهاش رفت و آمد دارید؟

ـ زیاد نیست. یکی دو ماهه.

ـ کجا آشنا شدید؟

ـ توی پارکی اما اون آدم خوبیه.

ـ زنش رو کشته همه شواهد حکایت می‌کنه اون قاتله.

ـ اتفاقاً وقتی دیدم نگرانه علتشو پرسیدم، برام تعریف کرد. اون زنشو نکشته.

ـ پس چرا فرار می‌کنه؟

ـ میگه تا حقیقت براشون معلوم نشه نمی خوام آفتابی بشم.

ـ چند بار از دستمون گریخته اما این دفعه نمی‌گذاریم فرار کنه.

ـ باور کنید اون بی‌گناهه.

ـ بعداً معلوم میشه. زنشو از یه ارتفاع انداخته پایین. صبح حادثه اونو با زنش دیده بودند.

ـ نمی‌دونم.

ـ آدرسش کجاست؟

ـ شما حتماً اطلاع دارید.

ـ باور کنید اطلاعی ندارم. می‌گفت تازه جابجا شدم. اون تلفن منو داره هر وقت قراره همدیگه رو ببینم به من زنگ می‌زنه.

و یکی از آن دو گفت: کی قراره همدیگه رو ملاقات کنید؟

کمی مکث کردم و آن دیگری با قاطعیت دستش را روی میز گذاشت و گفت:

ـ اگه با ما همکاری نکنید به جرم فراری دادن قاتل گرفتار می‌شید.

ـ کی من؟

ـ بله شما!

ـ این موضوع به من چه ربطی داره؟

ـ اگه همکاری نکنید اون وقت ربط پیدا می‌کنه!

ـ فقط بگو کی قراره همدیگه رو ملاقات کنید؟

ـ حرف بزنید!

آن دو مرد چنان قاطع و جدی بودند که حسابی ترسیده بودم. بلاتکلیف مانده بودم و دلم شور می‌زد. اگر زمان ملاقات و روزش را فاش می‌ساختم او دستگیر می‌شد و بعد من خودم را نمی‌بخشیدم. نزدیک بود از حال بروم. باورم نمی‌شد آن دو برای دستگیری‌اش آمده بودند. وقتی سکوتم طولانی شد یکی از دو مأمور با خونسردی نگاهم کرد و گفت:

ـ خودتونو گرفتار نکنید. وقتی خودشو تسلیم کرد یا دستگیر شد تو دادگاه همه چی معلوم میشه.

پس بهتره به ما بگید کی قراره دیدار کنید؟

ـ حتماً باهات تماس داشته... به چی فکر می‌کنید؟

ـ نمی‌خواهید که بعنوان همدست این مرد گرفتار بشید.

ـ نه. نمی‌خوام و می‌دونم اونم بی‌گناهه.

ـ فعلاً که همه چی برعلیه اون شهادت میده.

ـ بهتره حرف بزنید.

دوباره مکث کردم. حالم بد ‌شده بود. ضعف در خونم می‌گشت و ناگهان بی‌اراده قفل دهانم گشوده شد: جمعه تو بلوار قراره همدیگه رو ببینیم.

ـ چه ساعتی؟

ـ کجای بلوار؟

ـ ابتدای بلوار. ساعت چهار بعدازظهر.

ـ خیله خُب. مبادا در این‌باره با اون یا با کسی صحبتی کنید. بهت هشدار می‌دیم...

ـ اگه سر قرار نیاد یعنی بهش خبر دادید و اون وقت خودتون گرفتار می‌شید!

ـ باور کنید من نمی‌تونم باهاش تماس بگیرم.

ـ شما قرارتونو گذاشتید. آیا بازم ممکنه تماس بگیره؟

ـ نمی‌دونم. اما آدم خوش قولیه. شاید تماس بگیره، شایدم نگیره.

ـ نباید با این آدم طرح دوستی می‌ریختید.

ـ آخه چه جوری بگم. تازه آشنا شدیم. تو پارک دیدمش. با شناختی که ازش پیدا کردم مطمئن هستم بیگناهه. بعداً این بهتون ثابت میشه.

ـ ببینیم.

ـ پس حواستون جمع باشه چی گفتیم.

ـ جمعه ساعت چهار بعدازظهر اول بلوار درسته؟

ـ بله. کاملاً.

ـ یادتون باشه با هیچ کسی صحبتی نکنید.

ـ اگرم تماس گرفت ساعت و زمان دیدار عوض نشه. بگو حتماً سر قرار حاضر میشم.

ـ باشه. قول میدم.

ـ خیله خُب. چایی‌تون سرد نشه!

ـ خداحافظ!

ـ به امید دیدار!

هر دو نفر با من دست دادند و بی‌معطلی از کافه بیرون رفتند. باورم نمی‌شد. بدنم بی‌حس شده بود. سرم گیج می‌رفت. به سختی نفس می‌کشیدم و قلبم به شدت می‌زد چیزی نمانده بود از حال بروم. دست‌هایم می‌لرزید. آیا من به دوستم خیانت کرده ام؟ هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم و زیر لب ناله می‌کردم که این چه کاری بود انجام دادم. بعد از شدت ناراحتی دستم را از جلوی صورتم کنار کشیدم و همانجا فریادی کشیدم و هراسان و وحشت‌زده از خواب پریدم. در جایم نشستم درحالیکه  عرق از سرو رویم می‌ریخت. کمی بعد دوباره در جایم دراز کشیدم. چه کابوس وحشتناکی بود و عجیب آن که همه چیز واقعی جلوه می‌کرد! باورم نمی‌شد. مثل مار به خودم می‌پیچیدم و همین که از خواب پریدم یک نفس راحتی کشیدم.

بلند شدم و داخل اتاقم و در همه جای خانه گشت زدم. سیم تلفن را از برق کشیدم و باز آن را وصل کردم. هنوز نیمه شب بود. راه به کارم نمی‌بردم. فقط کمتر از دوازده ساعت تا ملاقاتم با آذرنوش مانده بود. دوباره روی تختم افتادم. سکوت و بلاتکلیفی داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

...اگه تماس گرفت و زمان ملاقات رو عوض کرد، چه کنم؟ یعنی باید اصرار کنم سر قرار حاضر بشه، برای چی؟ اما این فقط یه رؤیا بوده ، نباید نگران بشم. شاید بهتر باشه هر وقت تماس گرفت بگم سرقرار نیاد...اون وقت می پرسه برای چی؟ اگرم سر قرار حاضر نشه، مجبورم خودم برم.

در جایم غلت می‌زدم و عرق می‌ریختم. آیا این ملاقات داخل کافه رؤیایی بیش نبوده یا آن هم واقعیت داشته!؟ همین مرا می‌ترساند.  هر طور فکر و خیال می‌کردم باز به بن‌بست و ناکامی برخورد می‌کردم. داخل اتاقم جو خفقانی بوجود آمده بود و هوای پر از هراس و اضطراب در فضای اطرافم موج می‌خورد. روی تخت خودم را رها کردم و حیرت زده و با چشمانی متعجب و فکری فلج و از کارافتاده به سقف تیره‌ی بالای سرم خیره ماندم تا روزنه‌ای بیابم و از این کابوس وحشتناک خلاص شوم. آن ساعت نه آفتابی بود و نه روشنایی امیدوارکننده‌ای. بدنم زیر فشاری خرد کننده قرار داشت و من همه‌اش ترس داشتم خواب دیگری مرا برباید و در کابوس هراس‌انگیز دیگری فرو روم. اتاقم در تاریکی کمرنگی فرو رفته بود و من بی‌هدف و سرگردان در افکارم پرسه می‌زدم.

این بار هم مثل روز اول زودتر خودم را به بلوار رساندم. بار اول پر از هیجان و کنجکاوی و نشاط بودم و این بار پر از اضطراب و هراس. حال درستی نداشتم و مدام در افکاری بی‌نتیجه و پر از ناامیدی‌ می‌گشتم. هیچ راهی نداشتم. نه به آذرنوش دسترسی داشتم و نه می‌دانستم آن دو مأمور واقعی بودند یا توهمی بیش نبوده است . سرم به شدت درد می‌کرد و می‌دانستم به خاطر کم‌خوابی و افکار پریشان است. همان طور که در طول بلوار قدم می‌زدم به خودم گفتم آیا این ماجرا همه‌اش توهم وخیال‌ نیست؟ دیدار با آذرنوش در آن رؤیای عجیب و بعد ملاقات با او و همین دیشب دیدار با آن دو مأمور که در جست‌وجوی او بودند. ماجرا هر چه بود و هست از میان رؤیا شکل گرفته بود آیا پایان و سرانجامش به یک رؤیا یا کابوس ختم خواهد شد؟ آن‌ها چگونه مرا در رؤیا ملاقات کردند؟ آیا ممکن است آذرنوش سرقرار نیاید و هرگز با من تماس نگیرد و همه ماجرا هم‌چون خیالی فراموش شود؟ اگر قرار بود گرفتار شود آن هم بی‌گناه ترجیح می‌دادم دوستی با او هم‌چون خیال یا سرابی محو و دور شود. ترس داشتم خودم را به ابتدای بلوار یعنی به محل ملاقات برسانم. همه‌اش مراقب اطرافم بودم و به چهره آدم‌هایی که روی نیمکت‌ها نشسته بودند و یا از کنارم می‌گذشتند دقت می‌کردم که آیا شباهتی میان آن‌ها با دو مأموری که در رؤیا دیده بودم وجود دارد؟ هنوز تا زمان دیدار نیم ساعتی باقی مانده بود. هزار جور فکر و خیال کردم اما راه به جایی نبردم و سرانجام روی همان نیمکتی که روز اول یکدیگر را ملاقات کرده بودیم، نشستم. یکبار دو مرد با کت و شلواری سرمه‌ای نزدیک شدند و چنان ترسیدم که بدنم را ضعف فرا گرفت. از کنارم گذشتند و خیالم راحت شد. شبیه همان دو مأموری بودند که در خواب دیده بودم. اینطور مواقع چقدر موضوعات و اتّفاقات شبیه به هم رخ می‌دهد. قبل از این‌که آذرنوش بیاید تپش قلبم شروع شد مثل این بود که چاله‌ای زیر قلبم حفر کرده بودند و هول و اضطراب قطره قطره داخل آن می‌ریخت. بلند شدم تا کمی قدم بزنم بشدت نگران بودم و مضطرب که ناگهان صدایی از پشت سرم برخاست.

ـ بازم که زود اومدی!

برگشتم. خودش بود. با او دست دادم و او را در آغوش گرفتم. بدنش داغ بود. با تبسم نگاهم کرد اما وقتی حال مرا دید علتش را جویا شد. گفتم: حال خوشی ندارم اگه تماس می‌گرفتی شاید ملاقات امروز رو به روز دیگه ای مینداختم‌. بعد همانجا نشستیم و او گفت: چشمات خیلی خسته است، کِسل و بی‌حوصله‌ای. گفتم: خیلی، اما حالا که دیدمت کمی بهتر شدم و ادامه داد: همین‌جا بشین الان برمی‌گردم. همین که دور شد اطرافم را خوب نگاه کردم. لحظاتی گذشت و من باورم شده بود که دو مأمور یا بیشتر هر لحظه خواهند آمد که او را دستگیر کنند و ناگهان ماشینی ترمز زد و بند دلم پاره شد. نگاه کردم ماشین وسط خیابان مقابل پاهای آذرنوش توقف کرد و او با دو لیوان چای به سلامت آمد پیشم. لیوان چایم را از دستش گرفتم و گفت: به خیر گذشت! دیگه فکرشو نکن تموم شد.

روی نیمکت نشستیم و او گفت: امروز می‌برمت جایی رو که گرفتم نشونت می‌دم.

پرسیدم از شهر خیلی دوره؟

ـ نه زیاد.

ـ خیلی خوب میشه. شما هم زیاد فکرشو نکنید. بالاخره بی‌گناهیتون ثابت می‌شه.

ـ اتّفاقاً دیشب خواب زنمو دیدم. ایستاده بود نگام می‌کرد و می‌خندید. باهاش حرف زدم اما اون حرفی نزد بعدش رفت. شما هم انگار اینجا نیستی حواست پیش من نیست!

ـ کی من؟ نه چرا داشتم به چیزی فکر می‌کردم. شنیدم گفتی خواب زنتو دیدی.

ـ  اون یه حادثه بود اما خیال می‌کنند من اونو کشتم.

ـ خودتونو ناراحت نکنید.

ـ نمی‌تونم بهش فکر نکنم، چایی‌مونو خوردیم بریم یه کم قدم بزنیم بعدش میریم خونم.

باز فکر و خیال آمد سراغم. تکلیفم معلوم نبود آیا باید می‌نشستم تا آن‌ها بیایند، مأمورانی که اصلاً نمی‌دانستم وجود دارند یا نه. و بهتر دیدم تا آنجا که امکان داشت معطل کنم. ساعت دقیقاً چهار بعدازظهر بود. از او پرسیدم: دیگه خواب ندیدید؟ بعد خندید و نگاهم کرد و گفت: دیگه جرأت نمی‌کنم خواب ببینم. کمی از چایمان را خوردیم و باز حواسم متوجه اطرافم شد. پرسید: امروز اینجا پیش من نیستی انگار نگران چیزی هستی؟

ـ نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه. گفت: دلیلش چیه؟

ـ نمی دونم.

دوباره مشغول خوردن چایمان شدیم. او کلاهش را برداشت و روی نیمکت گذاشت.

بعد گفت: خوشحالم که دوباره می بینمت.

ـ منم همینطور.

نگاهش کردم و لحظاتی نگاهمان به هم افتاد. گفت: تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌ره؟ اولش به خودم گفتم حتماً چند تا هم بچه داره.

ـ دیگه عادت کردم. یه بار خواستم ازدواج کنم نشد. دیگه نرفتم دنبالش.

چایش را خورد و گفت: اما اگه یه دختری رو تو خواب و رؤیا دیدی که بهت پیشنهاد ازدواج داد قول بده حتماً قبول کنی!

با خنده به او قول دادم حتماً این کارو می‌کنم و او هم خندید. من هم چایم را خوردم و باز نگرانی به سراغم آمد. از جایش بلند شد و من با ترس نگاهی به اطرافم انداخت.

ـ چرا پاشدید؟

ـ یه کم قدم بزنیم.

ـ میشه یه کمی دیگه بشینیم تا حالم جا بیاد، بعد میریم. اشکالی نداره؟

ـ نه چه اشکالی داره می‌شینیم. اتّفاقاً جای خوبی هم هست. اینجا به یاد روز آشنایی‌مون می‌افتم.

ـ درسته. قبل از این‌که بیایی منم داشتم به همین موضوع فکر می‌کردم.

باد ملایمی می‌وزید اما هوا آفتابی بود با این حال یکدفعه سایه‌ای روی سرمان افتاد.

ـ آقای آذرنوش!

ناگهان وحشت‌زده برگشتم. مردی با کت و شلواری رسمی بالای سرمان ایستاده بود. خدای من! خیلی شبیه یکی از آن مأمورانی بود که در خواب دیده بودم. پنجه‌اش روی شانه آذرنوش قفل شد و یکدفعه مأمور دیگری نیز جلویمان ظاهر شد و چقدر هم شبیه آن دو نفری بودند که دقایقی پیش بی‌اعتنا از کنارم گذشته بودند. بلافاصله دست آذرنوش را گرفتم. پرسیدم: چی شده. ولش کنید!

یکی از آن دو مأمور گفت: آقای آذرنوش شما به جرم قتل همسرتون بازداشتید. بفرمایید بریم!

با هراس و نگرانی و التماس گفتم: باور کنید این مرد بی‌گناهه.

آذرنوش لحظاتی به من خیره شد و بعد رو به یکی از آن دو مأمور کرد و گفت: من بیگناهم!

اما مأموران او را محکم گرفته بودند و به سمت ماشینی که آنسوی بلوار پارک شده بود می‌بردند. من هم همراهشان می‌رفتم و تکرار می‌کردم: باور کنید اون بی‌گناهه!

چند نفری از دور و نزدیک نگاهمان می‌کردند. بعد یکی از آن دو مأمور لحظه‌ای ایستاد و سپس هر چهار نفرمان متوقف شدیم. او نگاهی به من کرد و گفت:

ـ شما کی هستید و چه نسبتی با این مرد دارید؟

ـ من تازه با ایشون آشنا شدم اما برام تعریف کرده چه اتّفاقی افتاده. من می دونم بگناهه!

ـ بعداً معلوم میشه. تو دادگاه، حالا راه بیافت!

و آن مأمور دیگر پیش از آن که حرکت کند خطاب به من گفت:

ـ شما قیافتون خیلی به نظرم آشنا میاد!

و بعد درحالی که دست آذرنوش را محکم گرفته بود از همکارش پرسید این آقا به نظرت آشنا نمیاد؟

ـ چرا منم فکر می‌کنم یه جایی دیدمش.

و من مات و متعجب و حیران نگاهی به آذرنوش انداختم و او گفت:

ـ شما برو. خودتو ناراحت نکن. شاید دوباره بازم همدیگه رو دیدیم. وقتی ثابت شد بی‌گناهم دوباره پیدات می‌کنم.

پای ماشین پلیس که رسیدیم یکی از دو مأمور از من پرسید:

ـ من شما رو دیشب داخل یه کافه ای دیدم، درست نمیگم؟

ـ کافه، دیشب، نه فکرنمیکنم.

ـ چرا. اشتباه نمی‌کنم.

ـ یادم نمیاد.

ـ مهم نیست. میگم قیافتون آشناست!

و خطاب به همکارش گفت:

ـ درست نمیگم دیشب تو کافه دیدیمش؟

ـ آره خودشه. تنها تو کافه نشسته بود.

و من با نگرانی و ترس و اضطراب گفتم:

ـ شایدم. نمی‌دونم.

و ادامه دادم: اما این دوستم کاملاً بیگناهه.

و یکی از آن دو مأمور گفت: تو دادگاه معلوم میشه.

و بعد با چشمانی گریان خطاب به آذرنوش گفتم: ای کاش می‌تونستم کمکت کنم. خواهش می کنم منو ببخش!

ـ برای چی تو که گناهی نداری.

مأمور لحظاتی او را رها کرد و من او را در آغوش گرفتم و آذرنوش زیر گوشم گفت:

ـ ناراحت نباش. شایدم کمکم کردی!

یکدفعه تنم لرزید. از او جدا شدم و درحالی‌که یکی از دو مأمور می‌گفت سوار شو، نگاهی به چشمان او انداختم و عجیب این که این بار چشمانش روشن بود مثل بار اول که در رؤیا دیده بودمش.

منظور حرفش را درست نفهمیدم. دستش را گرفتم و فشردم و درحالیکه گریه می‌کردم مأموران او را سوار ماشین کردند. بلافاصله راننده بوقی زد و ماشین از بلوار خارج شد و من مات و متعجب بر جای خودم ماندم. میان رؤیا و برزخ و واقعیت می‌لرزیدم و بی‌اعتنا به بوق ماشین‌ها درحالی که با نگاهم رد ماشین پلیس را دنبال می‌کردم خودم را به بلوار رساندم و مثل جنازه‌ای سرد و بی‌روح روی همان نیمکتی که نشسته بودیم، افتادم. چشم بر آسمان دوخته بودم و انگار هر چه صدا در اطرافم بود به دنیای خواب و خیال و رؤیا تعلق داشت. دست و پایم می‌لرزید و ناگهان انگار چیزی از فراز سرم عبور کرد. به حرف آن مأمور فکر می‌کردم که گفت دیشب مرا در کافه‌ای دیده است و من به آن دو مأموری فکر می‌کردم که کمی شبیه مردانی بودند که در رؤیای دیشبم در آن کافه دنج و خلوت ملاقات کرده بودم. همان وقت بود که حرف آذرنوش از خیالم گذشت. نمی‌دانستم کجا هستم اما آرزو کردم پایان این ماجرا به رؤیایی خوش ختم می‌شد. بدنم کاملاً لمس و مثل هوا سبک شده بودم و به خودم می‌گفتم ای کاش روی همین نیمکت خوابی عمیق مرا می‌ربود. سرم را آرام خم کردم هنوز لیوان خالی چای‌اش آنجا قرار داشت درست کنار کلاه لبه‌دارش. یکدفعه نیرویی بدنم را فرا گرفت. دوباره احساس کردم وجود او واقعی بود. کلاهش را برداشتم و دقایقی بعد همین که قوتی در پاهایم احساس کردم بلند شدم و آرام از بلوار خارج گشتم و مقابل ویترین مغازه‌ای که آینه‌ای داشت ایستادم و نگاهی به خودم انداختم. همانجا کلاه لبه‌دارش را به سرم گذاشتم و وجود او را واقعی‌تر احساس کردم. اندوه عمیقی وجودم را فرا گرفته بود زیرا احساس کردم رد او و ماشین پلیس در خیالی سراب‌گونه گم شد اما دقایقی بعد همین که دوباره خودم را به بلوار رساندم تا با یادش آنجا قدم بزنم، ناگهان مقابل همان نیمکتی که نشسته بودیم متوقف شدم. همان جا دستم را در جیبم فرو بردم. چیزی میان جیب کتم بود آن را در مشتم فشردم و بیرون آوردم و بعد پنجه‌ام را گشودم. ناگهان در چشمانم چیزی برق زد. نگاه کردم و همان‌جا ماتم برد. در کف دستم انگشتری زیبا با نگینی سبز می‌درخشید!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

Instagram: hasankhadem3