مطابق هر روز, در فاصله بین دو کلاس با کوله پشتی روانه مرکز تجمع دانشگاه University Center شدم. بچه ها معمولا وسط روز اونجا جمع میشدن و روزنامه میخوندن و از اینور و اونور صحبت میکردن. اونروز وقتی که وارد سالن بزرگ شدم و دنبال میز بچه ها گشتم دیدم که محیط پر از هیجان و شور و شوق است و یک دختر جوان آمریکایی سر میز نشسته و توجه همه رو جلب کرده. از نادر پرسیدم که جریان چیه.

- این دختره کیه؟ دوست دختر ایرجه؟ بد چیزی نیست. بنظر خیلی جوون میاد.
- اسمش "مادلینه." گویا از خونه پدر مادرش در ایالت مجاور فرار کرده و با اتوبوس اومده اینجا. تمام شب تو راه بوده و اتوبوس تو Campus پیاده ش کرده و از سر صبح اومده اینجا نشسته. ایرج بهش یکمی زل زده و بعد رفته سراغشو آوردتش سر میز. دختره هم حسابی حال میداده. وقتی من ساعت ۱۰ اینجا اومدم, ایرج داشت ورش میداشت که ببرتش به آپارتمانو , بعله!
- ماشالله. سر صبح؟ بابا ایوالله! بنظر جوون میاد. چند سالشه؟ اگر زیر ۱۸ باشه خیلی مسئله میشه. سر و کله پلیس و پدر مادرش هم پیدا میشه. بگو مواظب باشه.
- نه تصدیق شو چک کرده, ۱۹ سالشه. پدر مادرش مذهبی Moromon هستند و نمیذارن بیرون بره و پارتی کنه. اینهم زده به سیم آخر و از خونه در رفته.

بچه ها حسابی هیجان زده شده بودن. "مادلین" مثل یک بچه گربه یا توله سگی بود که تو خیابون پیداش کرده بودن. همه میخواستن باهاش بازی کنن و دست به سر و گوشش بکشن. مادلین هم از این همه توجه غرق لذت بود. هر کسی که میخواست بره قهوه و یا نوشیدنی و Snack بخره, حتماً یک تعارفی هم به مادلین میکرد. بعضی ها هم به چشم "گوشت قربونی" بهش نگاه میکردن و منتظر بودن که اگر قراره که بین همه پخش بشه, یک چیزی هم به اونها برسه.

حوالی بعد از ظهر بود که بالاخره با ایرج و نادر و یکی دوتا دیگه از بچه ها نشستیم که تصمیم بگیریم که با مادلین چیکار کنیم.

- ببینین, این باید برگرده خونه پدر و مادرش. اینجوری نمیشه, چون یک مدتی دست بدست بین بچه ها میگرده و چه بسا ممکنه حامله هم بشه و بیا و درستش کن. بالاخره هم سر از تو خیابون درمیاره. این درست نیست. ما که نمیتونیم مسئولیتشو قبول کنیم. خودشم که حالیش نیست. باید زنگ بزنه به پدر و مادرش که بیانو ببرنش.
- امشب چیکارش کنیم؟ چطوره بره آپارتمان ایرج و نادر و رو مبل نشیمن بخوابه.
- آره, ولی بشرطی که ایرج نصفه شب نره سراغش. نادر, میتونی مواظب باشی که ایرج دست از پا خطا نکنه؟
- آره, امشب با یک چشم باز میخوابم!
- اصلا امروز بعد از کلاس همه میایم آپارتمان شما ها و یه پارتی راه میندازم برای مادلین! آبجوشو من میارم, پول پیتزا رو هم بعد جمع میکنیم.
- ولی نادر مجبورش کن که حتماً به پدر مادرش زنگ بزنه و بگه که حالش خوبه, اگر نه سر و کله پلیس پیدا میشه و دردسر برامون ایجاد میشه.
- حتماً حتماً. وقتی رسیدیم خونه میگم که زنگ بزنه به پدر مادرش.

حوالی ساعت ۶ و ۷ بود که به آپارتمان بچه ها رسیدم. صدای موزیک و شوخی و خنده میومد. از در که اومدم تو دیدم مادلین پیرهن "تی شرت" یکی از بچه ها رو تنش کرده و یک دستش یه بطری آبجو و دست دیگرش یک سیگاره و وسط اتاق حال کرده و داره میرقصه. تا منو دید خندید و به فارسی گفت:

- اسم من ماهرخه!
خندیدم و از نادر پرسیدم, "این چی شد از مادلین تبدیل به ماهرخ شد؟"
- گفتش که از اسم مادلین که مذهبیه بدش میاد و میخواد یه اسم جدید رو خودش بذاره. منهم اسم دختر همسایمون تو تهرون که ماهرخ بود رو پیشنهاد کردم. بهش گفتم که ماه یعنی چی و رخ یعنی چی. خوشش اومد و شد ماهرخ!
- به پدر مادرش زنگ زد؟
- آره. گفت که اومده پهلوی دوستاش و مشکلی نیست و فردا دوباره زنگ میزنه. یه کمی با مادرش جر و بحث کرد و هر دوشون هم زدن زیر گریه.
- خدا بخیر کنه!
   
حوالی نصفه شب بچه ها یکی یکی با ماهرخ خدا حافظی کردن و دم رفتن به نادر گفتن که مواظب ایرج باشه که دست از پا خطا نکنه.
صبح روز بعد دوباره در فاصله بین کلاس ها روانه محل تجمع دانشجویان شدم و دیدم که ماهرخ سر میز نشسته و صدای شوخی و خنده ی بچه ها میاد. ایرج تا منو دید گل از گلش شکفت و زد زیر خنده.

- حالا بگم نادر دیشب چیکار کردی. آبروتو ببرم؟ فلان فلان شده ها, همتون نگران من بودین. فکر میکردین این نادر پفیوز پسر پیغمبره. هی بهش میگفتین مواظب ایرج باشه که کاری نکنه.
- حالا چی شده, بگو ببینیم.
- نصفه شب بود که دیدم هنوز صدای تلویزیون میاد. فکر کردم که ماهرخ جلوی تلویزیون خوابش برده. رفتم که تلویزیون را خاموش کنم, دیدم که نادر, این مرد ایرانی باغیرت, حامی بیوه زنان, روی مبل کنار ماهرخ نشسته و داره ماچش میکنه و دستش هم زیر پیرهنشه و مشغوله.

نادر به تته پته افتاد.

- نه بخدا, کاری نکردم. نصفه شب تشنه م شد بلند شدم برم تو آشپز خونه آب بخورم, دیدم که ماهرخ جلوی تلویزیون نشسته و داره هق هق میکنه. نشستم پهلوش که نوازشش کنم و دلداریش بدم که نفهمیدم چی شد!    
- برو تخم سگ, مگه هر کسی که دلتنگ شده و گریه میکنه رو باید دست کنی زیر پیرهنش!
- نادر منم ۲ ساله که پدر و مادرم رو ندیدم و Home Sick شدم. میشه منو هم نوازش کنی؟ ولی دست زیر پیرهنم نکنی ها که کار خراب میشه!

همه حسابی خندیدیم و کلی متلک بار نادر کردیم. ماهرخ هم هاج و واج ما ها رو نگاه میکرد و میخواست سر دربیاره که به چی میخندیم. ایرج خبر داد که ماهرخ سر صبح به مادرش زنگ زده و قراره که تا حوالی عصر مادرش خودش برسونه به شهر ما و ماهرخ رو ببره خونه.

باز دوباره بعد از کلاس تو آپارتمان ایرج و نادر جمع شدیم و منتظر آمدن مادر ماهرخ. صدای زنگ در که بلند شد ماهرخ فوری پرید و در رو باز کرد. مادر و دختر همدیگر رو در آغوش گرفتند و زار زار گریه کردن و هی از هم دیگه عذر خواهی کردن. بعد از مدتی مادر ماهرخ اومد و با تک تک ما دست داد و تشکر کرد. از قیافه ش معلوم بود که از شهر کوچکی میاد و تا بحال اینهمه جوان ایرونی سبیل در سبیل رو ندیده. ماهرخ همه رو بغل کرد و خدا حافظی کرد و رفت.

یک مدتی همه ساکت و تو فکر بودیم. بالاخره یکی از بچه ها سکوت رو شکست.

- این آمریکای ها واقعا وضعشون خرابه. خونه و خونواده ندارن. اگر آبجو و تلویزیون را ازشون بگیری هیچی ندارن!