لولیتا

هادی خوجینیان

 

بعد سلانه‌سلانه از کافه بیرون آمدیم. آخرین قطار متروی پاریس را از دست داده بودیم.

تا به اتاق زیر شیروانی برسیم، شش ایست‌گاه فاصله داشتیم. مستی اجازه‌ی شفاف دیدن کوچه و خیابان‌ها را به ما نمی‌داد. دست در شانه و کمر هم‌دیگر کردیم و راه افتادیم.

لولیتا شعر می‌خواند. کمی فارسی و کمی فرانسوی. اگر اغراق نباشد باران هم شروع به باریدن کرده بود.

در میانه‌ی راه نمی‌دانم چرا یاد بورخس افتاده بودم و حتا چخوف! روسری رنگی را به دور گردنم محکم کردم تا باد پاریسی از لای پیراهنم به داخل تنم رخنه نکند.

شک نداشتم که شراب باعث نشده مست بشوم. خودم دوست داشتم که کمی از خودم بیخود بشوم. این همه نمایش از هوشیاری و گاه بی‌هوشی خسته‌ام کرده بود.

خیلی از خیابان‌های اروپا را دیده بودم ولی در پاریس بود که دلم خواست در مستی قدم بزنم. البته شش ایست‌گاه هم کم نبود ولی این را هم به خوبی درک می‌کردم که لولیتا هم بهانه بود.

و بعد روسری رنگی خوش رنگش را به دور گردنم انداخت و با هم از پله‌های مارپیچ پایین آمدیم.

از در خانه تا کافه‌ای که سباستین در آن قهوه و شیرینی می‌فروخت راهی نبود. سگ خیلی خوشگل کوچکی داشت. دور صندلی بلند ما می‌پلکید.

لولیتای‌پاریسی از سباستین خوشش می‌آمد ولی به روی خودش نمی‌آورد.

روسری نازکی که دور گردنم انداخته بود خیلی بلند بود. از کافه که بیرون آمدیم باد پاریسی ما را غافلگیر کرد.

تا محله‌ی مون پارناس چند ایست‌گاه راه بود. در یکی از ایست‌گاه‌ها از هم جدا شدیم.

زمستان در راه بود. هوا خیلی سرد شده بود.

یکی از ما اجاره‌ی خانه‌اش را نداده بود.

لولیتا گفت: در پاریس در زمستان کسی را از خانه بیرون نمی‌اندازند.

در محله‌ی بالایی با استاد دانشکده‌ی تاریخ قرار گذاشته بودم. از لولیتا مسجی داشتم.

غروب در محله‌ی هیجدهم همان جایی که با سوزی قرار گذاشته بودی منتظرت هستم.

 

از بلاگ کودکی گم شده