مانوورهای آموزشی احمقانه

نگارمن

 

دختر بزرگ من مدرسه‌ی راهنمایی دولتی می‌رفت. از اون مدرسه‌هایی که کلاساش سی، چهل‌تا شاگرد داشت، از اون بچه‌درس‌خوونا تا تنبل تنبلا! هر کی هر چی می‌خواست یاد بگیره باید خودش دنبالش بود. از اون مدرسه‌هایی که زنگِ تفریح که می‌شد معلما دور هم جمع می‌شدن و خستگی سه ربع درس‌دادن و ندادن رو با نون‌بربری و پنیر و گوجه‌فرنگی بدر می‌کردن و برای هم دستور پخت شامی لپه می‌دادن که دیشب چه خوب از ماهی‌تابه‌ی روغن دراومده!

تنها چیزی که خیلی سرِ وقت و بدون تعطیلی توی اون مدرسه انجام می‌شد مانوورهای زلزله‌ا‌ش بود، با همکاری هلال احمر. اول یکی میومد تو کلاس و درس تئوری‌شو می‌داد بعدش‌ام هر کدوم از این بچه‌های بازی‌گوش رو مسئول یه کاری می‌کرد.

دختر من و دوستش همیشه توی کمیته‌ی نجات بودن. دو تا بچه‌ی ترسو و محافظه‌کار و حرف‌گوش‌کن که هر دوشون عینک می‌زدن و به سفارش من و مامانش باید عینکاشونو برمی‌داشتن تا زیرِ دست‌وپا نشکنه بره توی چشماشون. بعد سوت رو می‌زدن، سوتِ خطر! اول که همه باید می‌رفتن زیر نیمکتا خودشونو استتار می‌کردن تا زمین‌لرزه تموم بشه و با سوت بعدی چهار طبقه رو از پله‌ها گرومپ و گرومپ با هول‌دادن و خنده و مسخره‌بازی میومدن توی حیاط واسه‌ی نجات مصدومین خیالی. بماند که این وسطا یه عده جیغ می‌زدن و مدرسه رو روی سرشون می‌ذاشتن که مثلا ترسیدن و مامان‌شونو می‌خوان. وقتی هم که توبیخ می‌شدن، ماماناشون میومد مدرسه می‌گفت خب مگه چیه؟! بچه‌ام ترسیده منو می‌خواد! چند نفرم همیشه کارشون این بود که بشینن وسط حیاط و آب‌میوه‌های هلال احمر رو بخورن. 

دخترم و دوستش این وسط موضوع رو جدی می‌گرفتن و فوری بعد از اعلامِ وضعیت نجات از جاشون می‌پریدن بیرون به سمت حیاط و با جعبه‌ی کمک‌های اولیه می‌رفتن بالا سر زخمیا و چون هر دوشون چشماشون بدون عینک هیچ جا رو نمی‌دید دست همو می‌گرفتن و کورمال کورمال خودشونو به صحنه‌ی جنگ می‌رسوندن! دخترم که یه بارم چشم‌اش ندیده و یقه‌ی ناظم مدرسه رو گرفته که باید بخوابی تو برانکارد مثلا مصدوم شدی!

تا سه‌سال و سالی یه‌بار این داستان تکرار می‌شد و الآن که بیست‌سال از اون ماجرا گذشته با کوچک‌ترین احساسِ لرزشی دخترک فقط رنگ‌وروش می‌پره.

از اون مانوورهای آموزشی احمقانه فقط خاطراتِ مسخره‌بازی‌هاشون مونده. از اون هزینه‌های انسانی و مالی و زمانی که در سطح مملکت انجام می‌شد! و ما اگر روزی با بحرانی جدی مواجه بشیم، اگر از خراب شدنِ آوار نمیریم قطعا همه‌مون زیرِ دست و پای همدیگه له می‌شیم!

ما از دادن ساده‌ترین آموزش‌های جمعی عاجزیم چون همیشه حاشیه، جایگزین متن اصلی می‌شود و سود هر پروژه‌ای فقط به حساب کارخونه‌‌های آب‌میوه‌ و احتمالا میوه‌فروشی که موز فرستاده برای روی میز سمینار آقایون واریز می‌شه.

یه موز بردار و برو بذار کارشناسای متعهد و کاربلد دوتا کار درست توی این مملکت انجام بدن!